دفتر ویژه - مبانی و غایات علوم انسانی اسلامی |
حجتالاسلام و المسلمين سيد محمد مهدی ميرباقری در سال 0431 در شهر قم متولد شد. از مهمترين اساتید ایشان در فقه و اصول، حضرات آيات عظام جواد تبريزی، وحيد خراسانی، زنجانی و بهجت و در منطق و فلسفه حضرات آيات حسنزاده آملی، جوادی آملی و مصباح يزدی را میتوان نام برد.
ایشان قریب به دو دهه از شاگردان اصلی زنده یاد آیت الله سید منیرالدین حسینی الهاشمی(ره) - بنیانگذار دفتر فرهنگستان علوم اسلامیقم- بوده اند. وی در حال حاضر، علاوه بر مسئوليت دفتر فرهنگستان علوم اسلامی، به تدريس درس خارج فقه و اصول و انجام پژوهش در منطق، فلسفه، روش علوم و معارف اسلامیاشتغال دارد. حجت الاسلام و المسلمین میرباقری همچنين نشستها و سخنرانیهای علمیمتعددی در زمينههای روششناسی، فلسفه، فلسفه علوم، غربشناسی، معارف اسلامی، سيره ائمه و تحليل مسائل فرهنگی – اجتماعی در مجامع حوزوی و دانشگاهی داشته اند و دهها مقاله و گفتگوی مطبوعاتی از ایشان در مطبوعات کشور به چاپ رسیده است. اشاره دفتر فرهنگستان علوم اسلامیمستقر در حوزه علمیه قم که توسط زنده یاد آیت الله سید منیرالدین حسینی هاشمی(ره) تاسیس شد، دیدگاههای ویژه خویش را در زمینه مسائل گوناگون معرفتی و فرهنگی و به تبع آن سیاسی و اجتماعی و اقتصادی دارد. فرهنگستان از پیشتازان طرح و بسط نظریه جهت داری علوم مدرن اعم از علوم تجربی و علوم انسانی بوده است و دیدگاه خنثی و فاقد جهت بودن علوم و تکنولوژی مدرن را برنتابیده و پیوسته به چالش گرفته است. طرح مجدد بحث ضرورت تحول در علوم انسانی فرصتی مغتنم بود تا به گفتگو با حجت الاسلام و المسلمین سید مهدی میرباقری رییس فرهنگستان علوم اسلامیبنشینیم . همانگونه كه مستحضرید حركت جدیدی در كشور برای بومیشدن علوم انسانی آغاز شده است. به نظر حضرتعالی، این حركت چه نسبتی با حركتی كه در سال 59 به عنوان انقلاب فرهنگی در كشور انجام شد دارد؟ آیا انقلاب فرهنگی را یك حركت مستدام میدانید یا اینكه یك حركت پایانیافته تلقی میكنید؟ اساساً حركت موفقی بود یا ناموفق؟ و نسبتش با بحث تحول چیست؟ سابقه طولانی انقلاب فرهنگی و تحول در علوم انسانی بحث تحول در علوم انسانی، ثمرة همان پروژه انقلاب فرهنگی است كه در دوره جدید با پیدایش ضرورت اجتماعی جدید، به یك بحث عمومیدر حوزه نخبگان و متخصصان تبدیل شده است. زیرا تأمین بُعد فرهنگی انقلاب اسلامی، جز از طریق انقلاب در عرصه فرهنگ ممكن نیست. انقلاب اسلامیغیر از اینكه باید ارزشها را در حوزه سیاسی تغییر میداد و ساختارهای اجتماعی و نظام سیاسی و ارتكازات اجتماعی را دگرگون میساخت باید فرهنگ جامعه را هم متناسب با آرمانها متحول میكرد. البته به دنبال انقلاب فرهنگی، روابط اقتصادی، تكنولوژی و فناوریهای اجتماعی هم متحول میشوند. یكی از بخشهایی كه در حوزه فرهنگ باید دچار تحول شود دانشهای تخصصی به ویژه عرصه «علوم انسانی» است. عرصه «فرهنگ»، گستردهتر از عرصه مفاهیم است و حوزه مفاهیم هم بسیار وسیع تر از حوزه علوم انسانی است. تحول در عرصه علوم انسانی، تحول در آن دسته از مفاهیم تخصصی اجتماعی است كه در علوم انسانی تولید شده و جزئی از حركت عمومیانقلاب فرهنگی به حساب میآید. البته بحث انقلاب فرهنگی بحث سابقهداری است كه حتی قبل از انقلاب اسلامینیز به معنای دیگری از آن گفت و گو شده است؛ نه فقط در ایران بلكه در كل دنیای اسلام و کسانی هم بودهاند كه تحول در علوم انسانی را مطرح میكردند؛ بنابراین، بحث تحول در علوم انسانی از ماجراهای اخیر شروع نمیشود بلکه تاریخچه طولانی دارد. موفقیتهای انقلاب فرهنگی در عرصههای مختلف حال اگر تفكیكی بین فرهنگ عمومیو فرهنگ تخصصی صورت گیرد باید گفت: انقلاب، جامعه ما را در فرهنگ عمومیمتحول كرد و فرهنگ سایر كشورها را نیز به نسبتی تغییر داد؛ ولی کمتر وارد فرهنگ تخصصی شد. به نظر میرسد که امروز برای ورود به فرهنگ تخصصی و فرهنگ عمومیآمادگی پیدا شده است و این كار باید انجام شود. به بیان دیگر، برای این که مشخص شود که آیا انقلاب فرهنگی موفق بوده است یا نه؟ دو نكته را باید توضیح دهیم: نكته اول این است كه عرصه فرهنگ، عرصه گستردهای است كه حوزه فرهنگ و ارتكازات عمومی، حوزه فرهنگ تخصصی و نیز حوزه فرهنگ بنیادی را در بر میگیرد. و علاوه بر آن، به محصولات اجتماعی هم تسری پیدا میكند؛ یعنی فرهنگ در عرصه محصولات ظهور مییابد. با توجه به این دسته بندی، انقلاب اسلامیدر ایجاد تحول در بسیاری از زمینههای فرهنگ عمومیتوفیق داشته است. در مبارزهای كه بین فرهنگ تجدد و فرهنگ انقلاب اسلامیرخ داده، فرهنگ انقلاب اسلامیبسترهای عمومیفرهنگ تجدد را دستخوش تحول كرده است. از آن جمله میتوان به جنگ 8 ساله، اشغال لانه جاسوسی و ورود انقلاب اسلامیبه عرصه چالش با نظام استكباری در جهان اشاره كرد. این حوادث و حوادثی از این قبیل، ظرفیت انقلاب اسلامیرا به یك ظرفیت پایدار و گستردهای در مقیاس جهانی تبدیل کرد. و فرهنگ عمومیانقلاب را بسط داد. دفعی نبودن تحقق انقلاب فرهنگی و تحول در علوم انسانی نكته دیگر آن است كه انقلاب فرهنگی پدیدهای نیست كه ناگهانی اتفاق بیافتد؛ بلكه به زمینههایی نیاز دارد تا با تکیه بر آنها آرام آرام، بستر این تحول آماده شود؛ چنان كه ورود فرهنگ مدرن به دنیای اسلام و تغییری كه در عرصه زندگی ایجاد كرد نیز یك تغییر ناگهانی نبوده است؛ حال میتوانیم بگوییم كه آیا انقلاب فرهنگی به پایان رسیده است و یا ادامه دارد؟ قبل از پاسخ به سؤال فوق به یک مثال سیاسی توجه كنید؛ اگر ما در عرصه انقلاب سیاسی دقت كنیم آیا ما در 15 خرداد 1342 شكست خوردیم یا پیروز شدیم؟ ممكن است کسی در سال 1345 یا 1350 ارزیابی كند و به نظرش بیاید كه این انقلاب، سركوب شده و شكست خورده است؛ ولی واقعیت این است كه این گونه نبود، بلكه انقلابی بود كه آرام آرام در متن جامعه، مسیر خود را طی کرد تا به نقطه ظهور و غلبه رسید. در جریان انقلاب فرهنگی هم همین گونه است. این چالشی كه بین فرهنگ اسلامیو فرهنگ تجدد دیده میشود، در اعماق و لایههای فرهنگ جامعه وجود دارد و در یك فرآیند تاریخی طولانی به منصه ظهور و غلبه خواهد رسید. بنابراین، نفس این كه انقلاب اسلامیادامه پیدا كرد، توجه به ضرورت تحول در علوم نیز گسترش یافت و چالش بین آرمانهای انقلاب اسلامیبا آرمانهای غربی اوج گرفت؛ یعنی توجه پیدا شد كه سازوكارهای عقلانی، نقطه اصلی درگیری است و باید در آنجا تمركز كرد. اینها به معنای آن است كه انقلاب اسلامی، این جریان درگیری را در لایههای عمیق جامعه ادامه داده و آرام آرام به مقاصد خودش نزدیك كرده است. ممكن است در مقطعی هیجان اجتماعی در عرصه انقلاب فرهنگی بیشتر بوده باشد، ولی توجه عمیق و شناخت ضرورت مسئله به عنوان یك امر فرهنگی، به اندازه حركت امروز نبوده و بسترهای اجتماعی آن هم برای ادامه عمیق آن فراهم نشده بود. بنابراین، نه تنها انقلاب اسلامیرها نشد، بلكه مدام در لایههای نخبگان موضوع بحث و تفكر بوده و تأثیرات خود را در لایههای عمومیجامعه بر جای گذاشته است و مسیر خود را در حوزه متخصصین به عنوان یك جریان نرم ادامه داده است. فرهنگی (نه سیاسی) بودن تحول در علوم انسانی همان طوری كه اطلاع دارید بعضیها این دو حركت (انقلاب فرهنگی و تحول در علوم انسانی) را حركتهای سیاسی تلقی كرده و گفتهاند كه در سال 59 گروهكهایی در دانشگاه به فعالیتهای تیمیمشغول بودند و به عضوگیری میپرداختند، این حركت آغاز شد تا پاكسازی سیاسی انجام شود! الان هم حكومت میخواهد مشكلات سیاسی را به وسیله این حركت حل كند، آیا شما فكر میكنید این دو حركت، فرهنگی هستند و مشكل سیاسی هم اگر باشد ریشهاش همان بعد فرهنگی است یا خیر؟ دو مسئله را باید تفكیك كنیم؛ یكی این كه آیا در متن انقلاب اسلامینیاز به یك حركت عمیق فرهنگی داریم یا خیر؟ و آیا اگر این حركت انجام نگیرد علت پیدایش آسیبهای جدی برای انقلاب اسلامیخواهد شد یا خیر؟ به تعبیر دیگر، آیا ادامه انقلاب اسلامیو گسترش این حركت تكاملی، مرهون تحول در حوزه فرهنگ است؟ مسئله دوم این است كه آیا در مقاطع خاصی، بهره برداری سیاسی از این حركت شده است یا خیر؟ یا آیا ممکن است بعضی، چه در جبهه دوست و چه در جبهه مقابل، این حركت را به یك حركت سیاسی تبدیل كرده باشند؟ من گمان میكنم مسئله دوم یك امر اجتنابناپذیر است. در یك حركت عظیم اجتماعی به طور طبیعی سوء برداشت و سوء استفاده اتفاق میافتد، ولی به طور معمول، ما غیر از انقلاب سیاسی، به یك حركت عمیق و عظیم فرهنگی نیاز داریم. و این حركت هم حتی بدون انقلاب اسلامیضرورت داشته است؛ یعنی مسئله چالش فرهنگی اسلام و تجدد یك امر جدی است و سابقه تاریخی آن هم بیش از انقلاب اسلامیاست. حتی توجه به اینكه این درگیری در میدان علوم و عقلانیت تخصصی غرب هم هست امری نیست كه فقط در دوره انقلاب اسلامیدرك شده باشد، بلكه یك امر سابقه دار است؛ گرچه در دوره انقلاب اسلامی، ضرورت این امر بیشتر احساس شده است؛ چون اسلام از نو وارد عرصه حیات اجتماعی و تأثیرگذاری بر فرآیندهای اجتماعی، آن هم در مقیاس دنیای اسلامیو بلكه جامعه جهانی شده است. هم چنین بن بستهایی كه پیش روی انقلاب اسلامیپیدا شد موجب توجه بیشتر به این مسئله شده است. واقعیت این است كه جریان سكولاریزم در جهان در فرآیند جهانی سازی خود با فرهنگهای دیگر درگیر است كه مهمترین آنها فرهنگ اسلام و حركت تكاملی آن است. بنابراین، با صرف نظر از انقلاب اسلامی، تحول در عرصه فرهنگ برای صیانت از اسلام، یك امر ضروری است. بنابراین ماهیت این امر، كاملاً فرهنگی است. در عرصه فرهنگ باید سازوكارهای دستیابی به آرمانهای خود را ایجاد کرده و نقشه راه برای رسیدن به غایات اجتماعی در میدان فرهنگ را تبیین نماییم. اگر ما در میدان فرهنگ، منفعل باشیم، به طور طبیعی، ساز و كارها و نقشههایی كه در اختیار ما است نقشههایی خواهد بود كه جامعه را به سمت مقاصد و آرمانهای دیگر خواهد برد. انقلاب فرهنگی برای ایجاد فرهنگی است كه بتواند سازوكار و مسیر حركت به سمت آرمانهای اسلام و انقلاب اسلامیدر مقیاس جهانی و تاریخی را آماده كند؛ لذا چنین امری را نمیتوان صرفاً به شکل سیاسی تحلیل کرد. البته ممكن است كه این انقلاب فرهنگی، از لوازم اسلام سیاسی باشد؛ یعنی اگر شما اسلام را به صورت «فردی» كه فقط به یك معنویت باطنی و فردگرایانه دعوت میكند تعریف كنید، ایجاد انقلاب فرهنگی و سیاسی به خصوص در علوم دقیقه، از لوازم حركت اسلام نخواهد بود. ولی اگر اسلام را دینی سیاسی دانستیم كه وارد عرصههای اجتماعی هم میشود و ناظر به تدبیر حیات اجتماعی و تاریخی انسان هم هست، طبیعی است كه برای رسیدن به مقاصد خودش به یك فرهنگ متناسب و عقلانیت تخصصی و پیچیده نیاز دارد. بنابراین، ضرورت تحول در عرصه فرهنگ عمومیو فرهنگ تخصصی به ضرورت اسلام فراگیر و همه جانبه برمیگردد كه انقلاب اسلامیایران، ظهور این قرائت از حركت اسلام در تاریخ است. شمولیت علوم انسانی بر علوم اجتماعی جناب عالی علوم انسانی را چگونه تعریف میکنید و آن را در طبقهبندی علوم در چه جایگاهی قرار میدهید؟ گمان من این است كه در زادگاه این علوم، یعنی در غرب هم نگاه و نظر واحدی نسبت به این امر وجود ندارد! اولاً، دامنه علوم انسانی كجاست؟ آیا علوم انسانی، علوم اجتماعی را هم در بر میگیرد؟ این، نکته ای است كه در دهههای اخیر بیشتر مورد توجه قرار گرفته است و به ویژه، با پیدایش فنون جامعهشناسی، این احتمال قوت گرفته است كه علوم اجتماعی، بخشی از علوم مربوط به شناسایی روابط انسانی جامعه هستند و کنشهای اجتماعی را تفسیر کرده و آن را مقنن و کمیت گذاری میکنند، اما علوم انسانی معطوف و ناظر به انسان به عنوان فرد بوده و نقطه مختصات و عوامل تأثیر گذار و كنشهای انسان را تفسیر میكنند. اگر علوم انسانی را به این معنا در نظر بگیریم علوم انسانی در عرض علوم اجتماعی خواهد بود. اما به نظر میآید این حوزه، بخشی از آن چیزی است كه تحت عنوان تحول در علوم انسانی باید در آن دقت شود. اگر علوم انسانی را به شكل فراگیر اعم از علوم اجتماعی و علوم مربوط به انسان بدانیم طبیعی است كه بحث تحول در علوم انسانی معطوف به علم انسانی به همین معنای عام خواهد بود. علت تمیز علوم انسانی از علوم دیگر نكته دیگر این كه علوم انسانی چه ویژگیهایی دارند كه از سایر علوم تفكیك میشوند؟ این علوم، در روش تحقیق ویژهاند و هم چنین با سایر علوم در موضوع تحقیقشان متفاوت هستند و كاركردهای تحقیقشان نیز مختلف است. البته این امر را ممكن است در سایر عرصههای علوم هم ببینیم؛ آنجا هم ممكن است روش تحقیق، موضوع تحقیق و كاركردها با سایر علوم، فرق داشته باشد، ولی باید دقت كرد كه چه نكتهای موجب شده كه این علوم را ما دسته جدایی بدانیم و در غرب هم به عنوان یك علوم مستقلی شناخته شوند و به ویژه در بحث تحول در علوم، نقطه مركزی تحول در علوم شناخته شوند؟ شاید نكتهاش این است كه این علوم، مربوط به تفسیر عوامل مؤثر بر كنشهای انسانی اعم از كنشهای فردی و جمعی هستند؛ لذا میتوانیم این علوم را علوم انسانی بنامیم؛ چون آنچه را که میخواهند تفسیر و تبیین كنند و برای آن فرمول سازی كرده و كمّی سازی نمایند عرصه روابط انسانی است. علوم انسانی قوانین حاكم بر انسان را تبیین میكنند و به حوزه اراده انسان مربوط میشوند؛ از این رو، علوم انسانی از آنجا كه با انسان و رفتار اختیاری و ارادی انسان سر و كار دارند با علوم دیگر كه میخواهند كنشهای مادی را شناسایی كنند تمایز دارند. در آنجا ممكن است گفته شود یك كنشهای علیتی وجود دارد كه در آنها، به هیچ وجه «اختیار» ظهور ندارد؛ لذا قوانین در آنجا ثابت تر هستند و در اینجا (علوم انسانی) قوانین از ثبات كمتری برخوردار هستند. به این معنا ممكن است بین علوم اجتماعی و انسانی اسلامیو علوم غرب تفكیك كنیم. معنای علوم اسلامی معنای اسلامیشدن علوم انسانی هم این است كه در نگاه اسلام، فطرت انسان، و نحوه عكس العملها و عملهای او در قبال آفرینش و در قبال خداوند متعال، با تفسیری كه در نگاه مادی از انسان میشود متفاوت است. به تعبیر دیگر، اگر انسان را جزئی از ماده و محصول ماده بدانیم و معتقد شویم كه ماده در پیچیده تر شدن و تكامل خود، به «انسان» تبدیل میشود، علوم انسانی هم مثل سایر علوم خواهد شد، و تنها تفاوت در موضوع خواهند داشت؛ مثلاً باید بگویید علوم انسانی با علوم طبیعی متفاوتند چون موضوع متفاوتی دارند و سطوح و لایههای مختلفی از «ماده» را بررسی میکنند ولی بالاخره هر دو درباره ماده بحث كرده و قوانین حاكم بر ماده را شناسایی میكنند! اگر نگاه ما به انسان چنین نباشد در نتیجه این اختلاف، به اختلاف در موضوع تحقیق و ماهیت علوم منتهی خواهد شد. به باور ما ماهیت علوم انسانی ناظر بر موجودی است كه در كنشهای خودش دارای اختیار است که این اختیار میتواند جهت گیریهای اجتماعی را تغییر دهد و رفتار معطوف به آرمانهای مشخص را داشته باشد و علاوه بر آن، میتواند به نسبت زیادی، از یك عكس العمل قابل تدبیر و قابل پیش بینی برخوردار باشد. میفرمایید تعریف علوم انسانی وابسته به این است كه ما علوم را چگونه طبقهبندی كنیم؟ آیا علوم انسانی، هم عرض علوم تجربی و یا هم عرض علوم اجتماعی باشد و یا این كه شامل مواردی مانند عرفان، اخلاق، فقه نیز باشد؛ این مطلب را بیشتر توضیح دهید. علوم انسانی اعم از علوم انسانی و اجتماعی است. این علوم، امتیاز روشنی با بقیه علوم دارند و آن، این که موضوعشان انسان و مجموعههای انسانی است. همین اختلاف در موضوع، به اختلاف در روش تحقیق و كاركردها هم منتهی میشود. در سایر علوم هم همین طور است. ممكن است ما به نسبتی، روش تحقیق در حوزه ریاضیات را غیر از روش تحقیق در حوزه علوم طبیعی بدانیم و در حوزه علوم طبیعی هم ممكن است علوم طبیعی را طبقهبندی كنیم و در هر حوزه روشهای خاصی را پیشنهاد دهیم؛ در این صورت، گرچه اصول مشترك و چارچوبهای مشتركی هم بین روشها تعریف میكنیم، اما تفاوت را هم باید به حساب آورد. در این صورت مهم این است كه آیا ما انسان را بخشی از طبیعت میدانیم و رفتار عام طبیعت را به عنوان اصول حاكم بر رفتار انسانی تحلیل میكنیم، و اختیار انسان را هم به واكنشهای مادی برمیگردانیم یا خیر؟ اگر انسان را این گونه تعریف كنیم علوم انسانی هم به یك معنا بخشی از علوم طبیعی خواهد شد كه به بخشی از شناخت جهان كه آن هم، ظهور ماده و تابع قوانین ماده است معطوف خواهد بود؛ لذا اختلاف جدی پیدا نمیكند. ولی اگر نسبت انسان را با جهان و نظام طبیعت به گونهای دیگر تفسیر كنیم، آن وقت علوم انسانی، ویژگی خاصی پیدا میكند و بخشی از علوم طبیعی قلمداد نمیشود؛ یعنی اگر انسان را نه محصول ماده بلكه به یك معنا حاكم بر ماده بدانیم و به این آیه شریفه باور داشته باشیم که: «خلق لكم ما فی الارض جمیعاً»، علوم انسانی، فراتر از علوم دیگر خواهند بود. اگر انسان، غایت خلقت جهان باشد آنها مسخر انسان خواهند بود و قوانین آنها به نسبتی تحت اراده انسان قرار میگیرد. البته این امر مشروط به آن است كه ظرفیت انسان کمال پیدا کند. بنابراین اراده انسان نسبت به ارادههای طبیعی، و قوانین حاکم بر انسان نسبت به قوانین حاکم بر طبیعت، متفاوت میشوند و سطح دیگری از قوانین بر نسبیت انسان حاکم خواهد بود. این سطح از قوانین، غیر از قوانینی است که بر طبیعت حکومت میکند؛ گرچه اصول مشترکی هم دارد. به عنوان فرض، ربوبیت و الوهیت خداوند متعال، حاکم بر همه هستی است و حکومت اله واحد بر نظام هستی جاری است و الهه متعددی وجود ندارند. به این معنا، قانون مشترک وجود دارد ولی نه قانون مشترکی که به حاكمیت خصلت ذاتی ماده بر رفتار ماده برگردد. در این نگاه هم میتوانیم به قانون برسیم و حتی ممکن است یک جایی قوانین عام حاکم بر هستی را هم پیدا کنیم و بعضی از آن قوانین، کل نظام هستی را تحت پوشش قرار دهد ولی در عین حال منزلت انسان را در نظام طبیعت، فوقِ منزلت طبیعت میدانیم و اراده انسان را در حوزه حکومت بر قوانین طبیعت تعریف میکنیم نه در درون طبیعت! در نگاه ما اراده انسان به طور نسبی (نه مطلق)، مبدأ پیدایش قانون در طبیعت میشود! البته نمیخواهیم بگوییم همه قوانین حاکم بر طبیعت ناشی از ارادههای انسانی هستند. بخشی از قوانین، ناشی از ارادههای انسانی است كه این تحلیل به انسان شناسی و معرفت شناسی خاصی که باید بستر این نگاه را تأمین کنند باز میگردد. در یک مقیاس، اراده انسان به نسبتی بر قوانین طبیعت حاکم است؛ یعنی به نسبتی، قوانین طبیعت ظهور اراده انسانی است؛ اما در مقیاس دیگر، همین قوانین به نسبتی به ارادههای مافوق باز میگردد. به عبارت دیگر، انسانی که خلیفة الله است اراده او، محور قانون حاکم بر ماده خواهد بود. پس اگر گفته شده: «خلق لکم ما فی الارض جمیعاً» معنایش این نیست که برای تک تک ما امکان تسخیر جهان خواهد بود؛ بلكه مراتبی از تسخیر، فقط برای خلیفة الله است. سهمیاز قوانین عالم طبیعت، ظهور اراده خلیفة الهی است و بخشی از آن هم تابع نظام ارادههای انسانی است و در همین راستا، به هر میزان که انسان به خلافت الهی نزدیکتر شود سهم او در تأثیر گذاری بر نظام طبیعت بیشتر میشود. بنابراین میتوان گفت که انسان و ارادههای اجتماعی در عصر ظهور، ارادههایی هستند که بر لایههای عمیق تری از نظام طبیعت تسلط پیدا میکنند و ارادههایشان به منزله قانون میشود و در مراتب عمیق تری از نظام طبیعت نفوذ دارند. معنای این که در آن عصر، گنجهای آسمان و زمین در اختیار قرار میگیرد شاید همین باشد که لایههایی از نظام طبیعت، مسخر ارادههای باطل (حتی در اوج اقتدار آنها) نمیشود! جایگاه علوم انسانی در طبقهبندیهای مختلف علوم در این صورت معنی علوم انسانی معنای دیگری خواهد شد و طبقهبندی علوم هم متفاوت خواهد شد. در نگاه اول، علوم انسانی و علوم اجتماعی تابع علوم طبیعی و علوم پایه هستند؛ یعنی علوم پایه، مبانی عام حاکم بر علوم طبیعی را تعریف میکنند و علوم طبیعی هم )مبتنی بر علوم پایه(، بر علوم انسانی حاكم میشوند. اگر شما در فلسفه فیزیک رفتار عام ماده را تفسیر کنید و سپس در علم فیزیک، کمّی سازی نمایید این روابط و فعل و انفعالات مادی و همین قوانین بر رفتار انسانی هم حاکم خواهد بود. در نگاه دیگر میتوان علوم انسانی را در مقیاس علوم پایه برد و گفت که انسان شناسی باید در فضای قوانین حاکم بر جهان و مراحل تکامل طبیعت تعریف شود؛ یعنی سهمیاز قوانین در طبیعت، به ارادههای حاکم بر تاریخ و سهمیاز آن به ارادههای اجتماعی رجوع میكند، سپس تکامل اجتماعی شكل میگیرد و در سایه تکامل اجتماعی، قوانین طبیعت (به نسبت) تغییر مییابند. با این نگاه، علوم انسانی چه نقشی در زندگی فردی و اجتماعی بازی میکند؟ طبیعی است اگر ما علوم انسانی را اینگونه تعریف کنیم میتوانیم برای انسان مؤمنی که در منزلت «خلافت جزئی» است، برنامه ریزی اجتماعی ارائه دهیم. به تعبیر دیگر، میتوانید برای همین انسانی را که در میدانهایی دارای اختیار است و تحت الوهیت عمل میکند، به نسبتی اختیار او را قاعده مند كنید. بنابراین قوانین در حوزه علوم انسانی، از یک سو، قوانین حاکم بر چارچوبهای اختیار هستند كه اختیارات فردی و اجتماعی را شناسایی میکنند و از سوی دیگر، میتوانند واکنشهایی را که فرد یا جامعه بر اساس انتخاب خود نشان میدهد پیشبینی، هدایت و كنترل کنند. بنابراین علوم انسانی نقش پیش بینی، کنترل و هدایت رفتار انسان را پیدا میکنند و میتوانند او را مدیریت نمایند. علوم انسانی متداول را تا چه حدی داخل در این تعریف میدانید؛ ضرورت تحول در علوم انسانی را چگونه میبینید؟ آیا صرفاً باید در کاروان تولید علم نقش مهمتری بازی کنیم و بیشتر از دیگران، فرمول تولید کنیم، یا اینکه یک نقش مبنایی تری برای علوم قائل هستید؟ علوم انسانی رایج، حامل مبانی و غایات غربی علم انسانی موجود در دنیا، علم انسانی منسوب به یک جامعه خاص یا اشخاص خاصی نیست بلکه علومیاست که در طول تاریخ و در یک فرهنگ تاریخی پیدا شده است؛ منتها جامعه غرب، به ویژه غرب بعد از رنسانس در علوم انسانی مدرن، سهم و تأثیر اصلی را دارد، و به طور طبیعی جهت گیریهای فرهنگی و پیش فرض و مبانی فرهنگی غرب بعد از رنسانس عوامل مؤثرتری بر شکل گیری علوم انسانی مدرن بوده است. بر این اساس، علوم انسانی مدرن به خصوص علوم دقیقه و علوم کاربردی که رفتار انسان را کمیسازی میکنند و برای تغییر رفتار انسان یا رفتار اجتماعی معادله ارائه میدهند، بیشتر در غرب مبتنی بر مبانی و غایات غرب شکل گرفتهاند. و از آنجا كه انگیزههای آنها انگیزههای صوابی نبوده و این «انگیزه» با «انگیخته» ترکیب شده است. علوم انسانی مدرن، علومیحامل مبانی و ارزشهای غربی هستند و بیشتر، همان نگاه را به انسان ارائه میكنند. البته هر چند در غرب نگاه واحد و ثابتی وجود ندارد، اما جهتگیری كلی ثابت بوده است. علوم انسانی غربی، علوم مدیریت شده بر خلاف نظر برخی که تلقی شان این است كه هیچ مدیریتی بر تحقیقات در غرب وجود ندارد، آنجا تحقیقات مدیریت میشود. البته مدیریت بیشتر مدیریت شبکهای است. در مدیریت شبکهای گرچه اختیارات، توزیع میشود ولی یک هدایت عام، بر مجموعه تحقیقات، حاکم است و آمارها، مبانی و سازوکارها مدیریت میشوند. هر چند ممکن است گفته شود بسیاری از کسانی که در این عرصهها کار کردهاند موحد بودهاند و به طور ناخودآگاه گرایشها و اندیشههای توحیدی آنها در عرصه علوم انسانی تأثیر گذار بوده است؛ اما مجموعه تحقیقات غربی تحت مدیریت کلان خاصی قرار داشته است؛ یعنی مدیریت تحقیقات در غرب مبتنی بر مبانی و غایات جهانشناسانه و انسانشناسانه بعد از رنسانس بوده است که مبانی و غایات سکولار به شمار میروند، لذا در مجموع، جهت گیری علوم مدرن در غرب به ویژه علوم انسانی، جهت گیری الهی ندارد. همین گونه که انگیزههای حاکم بر مدیریت تحقیقات، انگیزههای صوابی نبوده، انگیخته هم به همین نسبت، تحت تأثیر قرار گرفته است. وقتی انگیزهها و مبانی مادی باشد، به طور طبیعی انگیخته و محتوا هم تحت تأثیر قرار خواهد گرفت. به گمان ما علوم انسانی در غرب با همان نگاه دوم شکل گرفتهاند نه نگاه اول؛ نگاهی که انسان را بخشی از ماده میداند و تمام واکنشها و کنشهای انسان را مادی تعریف میکند، فلسفه فیزیک با گرایش مادی، علوم طبیعی را بر رفتار انسان حاكم میکند و علومیمثل شیمی، فیزیک و زیست شناسی خاصی را بر علوم اجتماعی حاكم میكند. بنابراین علوم انسانی در آن نگاه مادی و در طبقهبندی منطقی آنها، زیرمجموعه علوم پایه و علوم طبیعی قرار میگیرند. علوم انسانی به این معنا واقعاً هم زیرمجموعه هستند، نه اینکه آنها زیر مجموعه قرار میدهند تا کارایی آنها را کاهش دهند! بحران عدم هماهنگی میان علوم انسانی موجود با شخصیت انسان شیعه اما طبیعی است كه به اعتقاد ما باید جایگاه، مبانی و غایات علوم انسانی تغییر کند و علوم انسانی جدیدی تولید شود. به اعتقاد ما اگر معتقد شدیم که علوم انسانی غرب گرچه انگیزههای مادی دارند ولی انگیخته آنها دیگر اسلامیو غیراسلامیندارد، نیازی به تحول در علوم انسانی به این معنا نخواهد بود. در این صورت، حداکثر پیشنهادتان این خواهد بود که این علوم را باید بومیسازی (به معنای بوم جغرافیایی) نماییم. ولی اگر معتقد شدیم که مبانی، غایات و فرهنگ حاکم بر مدیریت فضای تحقیقات، كه ماهیت و هویت علم را هم شکل میدهد مادی است، به طور طبیعی تفسیری كه آن علوم، از انسان، کنشها و واکنشهای او ارائه میدهند و نیز کارایی و کارآمدی آن علوم در مدیریت و بهینه سازی رفتار مؤمنین غلط خواهد بود و نمیتواند جامعه ایمانی را شناسایی و کنترل کند. یکی از نکات بحران در کشور ما هم همین است که هر چند عملكردها «علمی» است اما علمیاست که در بعضی موارد متناسب با موضوع خودش نیست! یعنی علم غربی و مادی میخواهد رفتار انسانی جامعه مؤمنین و جامعه شیعه را که مأموریتش در مسیر تکامل تاریخ ایجاد تمدن دیگری است بهینه كند و آن را با زنجیرههای علم غربی مهار كند! انسانهایی که ظرفیتشان، ظرفیت شکستن این زنجیرهها و این بت مدرن است را نمیتوان با این قوانین، شناسایی و کنترل کرد. بحران، همین ناهماهنگی بین آن علوم و شخصیت انسان شیعه است که میخواهند رفتارش را کنترل و بهینه کنند. ما نیازمند علومیهستیم که بتواند انسانِ تعریف شده اسلام را که ظرفیت هدایت و تکامل تاریخ را دارد شناسایی و رفتار او را کنترل كند. البته این قواعد به معنای جریان قوانین جبری نیست، بلکه نسبت بین ارادههاست كه نظام ارادهها را شكل میدهد. این علوم باید نظام ارادهها را شناسایی كند و براساس نسبیت ارادهها، قوانین بهینه و کنترل را به دست آورد در واقع علوم انسانی غرب، انسان را محور توسعه تفسیر میکند اما علوم انسانی اسلامیباید انسان را از این منظر، محور تعالی اجتماعی بدانند. البته این نکته، یکی از اختلافهایی است که پیدا میشود. یعنی آیا ارزشهای حاکم بر انسان، ارزشهایی است که به سمت توسعه حرکت میکند یا به سمت تعالی؟ آیا علوم انسانی موجود میخواهد رفتار انسان را به سمت توسعه مدیریت کند یا به سمت تعالی؟ این اختلاف، در ارزشهاست. اختلاف دیگر، این است كه کدام انسان را میخواهد مدیریت کند؟ انسانی که چه جایگاهی در نظام تکوین دارد؟ انسان مطرح شده در علوم انسانی رایج، تحت جبر قوانین ماده عمل میکند و حاصل تکامل درونجوش ماده است. در واقع، حرکت تکاملی درونزای مادی، به مرتبهای از پیچیدهتر شدن ماده منتهی شده است که نسبیت خاص و قوانین مادی خاصی را به وجود آورده است؛ یعنی هر چند قوانین، تابع تکامل تعریف میشوند، اما تکامل را به قوانین عام ماده برمیگردانند و میخواهند این منزلت از تکامل ماده را که قوانین عام حرکت ماده بر آن حاکم است شناسایی و بهینه کنند! در علوم طبیعی هم همین گونه است؛ وقتی غایات، تغییر کرد قوانین متفاوت خواهد شد؛ یعنی اگر بخواهیم از همین مواد ترکیب جدیدی بسازیم باید قوانین دیگری به کار گیریم. اما ما میخواهیم انسان را به سمت توسعه و تعالی مدیریت كنیم. پس نکته دوم این است که چه موجودی را میخواهید بهینه کنید؟ موجودی را که «ماده پیچیدهتر» است یا موجودی را که منصب خلافت دارد؟! البته مقصود از خلافت، خلافت کلیه نیست، خلافت کلیه از آنِ اولیای معصوم (علیهم السلام) است. انسانهای دیگر خلافت جزئیه دارند و در عالم طبیعت تصرف كرده و بر آن مشرف میشوند و قوانین طبیعت هم به نسبتی تحت اختیار آنها قرار میگیرد و با اراده آنها ایجاد میشود. تعریف قوانین علوم انسانی با توجه به اصل «لاجبرو لا تفویض» در نگاه ما اراده خلفای الهی، حاکم بر کل قوانین ماده است. «اشهدهم خلقها و فوض امورها الیهم» فقط مربوط به عالم انسانی نیست، ملک و ملکوت و همه عالم را در برمیگیرد. بنابراین اراده و قانون حاکم بر نظام طبیعت، اراده نبی اکرم (ص) است. بخشی از آن اراده و بخشی از آن قوانین در حوزه ولایت نبی اكرم (ص) به ما سپرده شده است، یعنی به ما هم اجازه دادهاند برای رفتار ماده قانون سازی کنیم. لذا دستگاه شیطان هم ایجاد قانون میکند؛ نه اینکه فقط اکتشاف قانون کند! البته بخشی از قوانین به یک معنا اکتشافی است؛ آنجاهایی که ارادههای حاکم را شناسایی میکنید به نسبت، اکتشافی است ولی آن جاهایی که اراده خودتان را حاکم میکنید، قوانینِ ایجادی است. در این نگاه، قانون، خصلت ذاتی ماده نیست بلکه قانون، ظهور اراده ربوبی در عالم است و الا منهای اراده ربوبی هیچ قانونی وجود ندارد! البته ما نظام فاعلیت تعریف میکنیم و میگوییم: ارادههای دیگر هم دارای سهمیهستند و به اندازهای که اراده الهی برای سایر ارادهها نقش قائل شده است، آنها هم قانون ساز خواهند بود. اما اگر موجودات تحت علیت مطلق دیده شد قانون به علیت بر میگردد و همان خصلت ذات اشیاء خواهد شد! ذات اشیاء را هم در نهایت به ماده برمیگردانند و میگویند: یک ماده بزرگ است كه همه قوانین به خصلت ذات آن برمیگردد و این خصلت ذاتی، در تعینات مختلف، ظهور پیدا میکند؛ یعنی هر نسبیتی از ماده، تعینی از تعینات ماده است. بنابراین، از این منظر، ماده مبدأ پیدایش قانون است. خلاصه این که اگر خدای متعال را سرچشمه هستی بدانیم ولایت و ربوبیت و الوهیت او مبدأ پیدایش همه قوانین خواهد بود. معنای «لو کان فیهما الهه الا الله لفسدتا» شاید همین باشد. البته این الوهیت، ظرفیتها و اختیاراتی به موجودات و فاعلهای مختلف داده است، ولی ظرفیت اختیار اعطایی به موجودات، از دست او بیرون نیست؛ «لاجبر و لا تفویض بل امرٌ بین الامرین». با توجه به ربوبیت او و با توجه به این نسبتی که بین جبر و تفویض تعریف میشود، قوانین، از جمله قوانین عالم انسانی تعریف میشوند. البته انسان در این نسبیت، منزلت خاص دارد و نسبت به طبیعت، قانون ساز است اما نسبت به ارادههای حاکم، تحت قانون است. به تعبیر دیگر، قوانین طبیعت که بر ما حکومت میکند در واقع، قوانین ماده نیست ظهور ارادههای مافوق و ظهور اراده خداوند متعال و ربوبیت او و ظهور اراده نبوی (ص) و علوی (ع) است که از طریق طبیعت بر ما تأثیر میگذارد. پس فرمولبندی علوم انسانی و علوم طبیعی متفاوت است؛ معنی قانون در این دو دسته از علوم هم یكی نیست، جایگاه قوانین و طبقهبندی قوانین که ما در علوم میخواهیم کشف و کمیت سازی کنیم نیز متفاوت خواهد بود؛ یعنی فلسفه ریاضی هم تغییر میکند. لذا کلیت علوم به خصوص علوم انسانی دستخوش تحول میشود. انگیخته، هویتاً تابع انگیزه است از این تحلیل شما میتوانیم استفاده کنیم که جهت داری در علوم انسانی فراتر از معنای «به کارگیری» است؛ چون بعضیها علوم را فقط در بکارگیریاش جهت دار میدانند. همچنین تحلیل شما ناظر بر این است که تفکیکی که بین مکتب یک علم و بخش تجربی آن علم صورت میگیرد درست نیست. عدهای میگویند ما اگر تجربه کنیم به یک قواعدی میرسیم که آن قواعد، عام است و جهت دار نیست؛ معتقدند ما ارزشها یا بایدها و نبایدهایی را از مکتب میآوریم و با آن تركیب میکنیم تا به یک سیستم علمیتبدیل شود. این سیستم، اعم از بحث مکتب و آن حقایق تجربی است. اما شما با این تعبیر میخواهید بفرمایید که نه تنها به کارگیری، جهتدار است بلکه خود ذات علم هم جهتدار است و نه تنها ارزشهایی که از مکتب میآید جهت دار است بلکه خود آن حقایق تجربی هم تجربیات متفاوتی است. گروهی قبول دارند که علوم برای غایات خاص تولید میشوند؛ یعنی ممکن است بگویند در جامعه غرب، غایات خاصی دنبال شده و برای رسیدن به آن غایات، این علوم تولید شده است، اما از نگاه آنها معنای این حرف این نیست که علم، مقید به غایت یا جهت است و ذاتاً هم فقط باید در آن مسیر به کار گرفته شوند! از این نگاه، شما میتوانید همان علم را از غایات خودش تفکیک کنید و در مسیر غایات خودتان به کار گیرید؛ کما اینکه در مورد فناوریها هم همین را میگویند. سادهترین شکل این نگاه، آن است که میگویند: شما میتوانید چاقو را برای اهداف مختلف به كار بگیرید: مثلاً میتوانید با آن انسان را به قتل برسانید یا استفادههای حلال کنید! به نظر میرسد كه این نگاه، باطل است؛ هر وقت میخواهند به ما اشکال کنند میگویند شما بین انگیخته و انگیزه خلط کردهاید! ما هم دقیقاً میخواهیم بگوییم نقطه نزاع همین جاست، ما خلط نکردهایم. ما میفهمیم که انگیزه و انگیخته دوتاست اما رابطه دارند. در یک نگاه دقیق، انگیخته هویتاً تابع انگیزه است. ابزارها وقتی بهینه سازی میشوند جهت داری آنها هویدا میشود. همین که شما میگویید چاقو را میتوان در جراحی به کار برد و در آدم کشتن هم میتوان از آن بهره گرفت به این دلیل است که بهینه آن ابزار را ملاحظه نمیکنید! اما وقتی آن را بهینه کنید چاقوی جراحی به اشعه و چاقوی سلاخ خانه هم به شوک الکتریکی تبدیل میشود. این خنثی دیدن مربوط به بهینه نکردن ابزار است. علم هم دقیقاً همین گونه است؛ یعنی وقتی بهینه نشده باشد ممکن است به نظر برسد كه کاربرد مشترک دارد! اما آنجایی که بهینه میشود دقیقاً حدود و ثغورش و بهینه سازی اش بر اساس انگیزه است. لذا علم هر قدر، بیشتر بهینه سازی شود بیشتر آهنگ انگیزهها پیدا میکند و بیشتر رنگ مبانی را به خود میگیرد. هم مبانیاش و هم غایاتش خاص میشود. لذا این ادعا ناتمام است که بگویند: علم فقط در کاربردش مختلف است. معنای این سخن این است که علم، علم واحدی است و بهینه علم، غلط است و فقط بهینه برنامه ریزی برای استفاده از علم، درست است! اما نفس علم تابع غایات و پیش فرضها است كه البته به بحثهای عمیق معرفت شناسانه مربوط است. بلکه از این بالاتر، علم تابعی از نظام ارادههای اجتماعی است؛ لذا این حرف که علم فقط در مقیاس کارایی تفاوت پیدا میکند نمیتواند درست باشد. این که بین مکتب و علم، تفكیك کنیم و بگوییم مکتب جهت دار است یعنی مکتب دینی و غیر دینی داریم ولی علم دینی و غیر دینی نداریم هم تمام نیست؛ چون مکتب، بر تولید و پیشبرد علم هم اثر میگذارد و ماهیت علم را تحت تأثیر قرار میدهد. این كه بعضی از محققین و بزرگان فرمودهاند که ما در حوزه علوم، حتی در علوم انسانی، مکتب داریم اما آنجایی که علوم به علوم تجربی یعنی روانشناسی تجربی، اقتصاد تجربی و یا . . . تبدیل میشود علم اسلامینداریم قابل قبول نیست. به طور کلی مطلق علوم به خصوص علوم انسانی، حتی آنجایی که کمیت گذاری میشوند و تحقیقات میدانی شکل میگیرند علومیهستند که اسلامیو غیر اسلامیدارند. ما میدانیم که در یک نظام علمی، ارزشها و تکلیفهایی داریم، خوبی و بدیها و بایدها و نبایدهایی را میشناسیم. واضح است که ارزشها جهت دار هستند و از مکتبهای مختلف، ارزشهای مختلفی بیرون میآید. غیر از این دو، در علم توصیف هم داریم آنها میخواهند بگویند که آن توصیفها ثابتاند و فقط به وسیله تکلیف و ارزش است که دو مجموعه علمیمتفاوت درست میشود؟ توصیفها هم متفاوت هستند؛ چون توصیف تابع ارزش واقع میشود. به تعبیر دیگر در بنیان معرفت شناسی، عقل نظر تابع عقل عمل است. مقصود از عقل نظر اعم از عقل تجربی و عقل تحلیلی است. مجموعه عقل نظر، تابع عقل عمل است و هویت عملش و کیفیت كارش، تابع عقل عمل است. به همین دلیل شناخت انسان یا نورانی است و یا ظلمانی. انسان در حوزه عقل عمل یا تولی به ولایت حق پیدا میکند و شناخت او نورانی میشود و یا تولی به ولایت باطل پیدا میکند و شناختش ظلمانی میگردد. بنابراین، ظلمت و نور در ماهیت «توصیف» حضور دارند. عقل نظر انسان و تلاش او، یا منتهی به جهالت و ضلالت و شیطنت میشود و یا به حکمت میرسد. عقل اگر بخواهد به حکمت منتهی شود باید تابع تولی به ولایت الله عمل کند؛ یعنی اختیار را و به تبع آن، عقل عمل را بر ماهیت و علم حاکم بداند. برخی اختیار را بر علم، حاکم نمیدانند و طبیعت مطلق کار عقل نظر را ارزشمند و نورانی تلقی میكنند و ما میگوییم كه این گونه نیست. عقل نظر یا به نور میرسد یا به ظلمت! نقش «نیت سالم» و «فرآیند سالم» در تولید علوم انسانی این طبعیت الهی و غیرالهی را فقط در انگیزه میدانید یا یک مجموعه قواعد است؟ یعنی وقتی کسی میخواهد مطلبی را کشف کند همین که نیت سالمیداشته باشد کافی است یا اینکه میخواهید بگویید اگر کسی میخواهد چیزی را کشف بکند یک مجموعه قواعدی را هم باید به کار ببرد که آن قواعد هم الهی و غیرالهی دارد؟ بله فرایند تحقیق او هم باید فرایند نورانی باشد نه اینکه فقط نیتش سالم باشد! این سالم بودن نیست، کافی نیست، باید مسیر فعل فرهنگی هم نورانی باشد و تولی به حق داشته باشد و نقشه فعل فرهنگی الهی باشد. کسی و جامعهای که فعالیت فرهنگیاش با نقشه نورانی است به نور میرسد. اما کسی که نقشه فعالیت فرهنگیاش ظلمانی است در نقشهاش، ارزشها و پیش فرضهای غیر الهی وجود دارد علمش هم ظلمانی و جهالت بار خواهد شد. این دو دسته یکی نیستند؛ بلكه هویتاً بین ظلمت و نور حرکت میکنند. البته نمیخواهم مدعی شوم كه همیشه بین صفر و یک حرکت میکنیم بلكه طیفی است، ولی در عین حال ماهیت تلاش انسان را باید یا نورانی دانست یا ظلمانی. در یک کلمه باید گفت نه فقط کاربرد علم، متفاوت است بلکه به لحاظ معرفتشناختی و هستیشناسی، فهم، یا حق است یا باطل. فهم یا در فرایند پیچیده جریان حق در عالم واقع میشود یا در جریان پیچیده جریان باطل. این گونه نیست که انسان منفصل از جامعه و تاریخ و تکوین بتواند فکر كند و تولید دانش داشته باشد! همین قدر که وارد جریان تولید دانش میشود به جریان جامعه، تاریخ و تکوین پیوند میخورد كه یا در جریان ولایت شیطان قرار میگیرد و یا در جریان ولایت نبی اکرم (ص). رویکردهای مختلف در بحث تحول در علوم انسانی کسانی که با ما در ضرورت تولید علوم انسانی الهی مشترك هستند لایههای متفاوتی دارند؛ بعضی در حد اصلاح گزارهها بحث میکنند، بعضی در حد اصلاح نظریهها و برخی دیگر در حد اصلاح مبانی و فلسفه علم. ما در حد روش تحقیق حاکم بر علم بحث میکنیم و مدعی هستیم كه روش حاکم بر علم، مبانی حاکم، سازمان مدیریت و برنامه مدیریت هم متفاوت هستند! تحول در علوم انسانی به این معنا این نیست كه فقط گزاره را بخوانیم و اصلاح کنیم یا حداکثر فلسفه علم را تغییر دهیم بلکه تحول علمیو دامنه تغییر آن، بسیار گسترده تر از این حرفهاست! آیا برای رسیدن به چنین علمی، باید همین روش استنباط حوزوی را به كار گرفت؟ معنی اسلامیشدن علم، نقلی شدن و استنباطی شدن علم نیست؛ بلکه در یک فرایند پیچیده، عملیات استنباط با تحقیقات میدانی و تحقیقات کتابخانهای و نظری به همدیگر گره میخورند و حاصل آن، علوم انسانی الهی خواهد شد. در این فرایند، باید روش تحقیق علوم تعریف شود و سهم هر یک از مفاهیم و معارف و اطلاعات، اعم از اطلاعاتی که با تحقیقات میدانی به دست آید یا تحقیقات کتابخانهای یا تحقیقات نظری و نیز اطلاعاتی که با استنباط از متن دین به دست میآید مشخص شود. لذا تولید علوم انسانی اسلامیبه معنی تعطیل تحقیقات میدانی و تجربی و نظری نیست و معنی نقلی شدن علوم هم این نیست، بلکه به معنی ایجاد هماهنگی در یک فرایند پیچیده است و سازمان آن هم چیزی به نام دانشگاه و حوزه که در عرض هم به صورت دو دستگاه موازی قرار داشته باشند نخواهد بود. هم چنین از ترکیب اطلاعات به دست آمده از علم سکولار با اطلاعات دینی هم، علم دینی به دست نخواهد آمد! این ترکیب سازی ممکن است یکی از مراحل قابل انجام در این فرایند پیچیده پذیرفته شود ولی این كار، برای دوره گذار خوب است و علم دینی حقیقی تولید نمیکند. بنابراین، علم دینی نه به معنی علم نقلی است و نه به معنی ترکیب سازی بین علم سکولار و معارف اسلامیاست. علم دینی به معنی جاری ساختن معارف اسلامیدر یک فرایند پیچیده، در عرصه تحقیقات میدانی و نظری و کتابخانهای برای رسیدن به یک محصول دیگر است. استنباط در حوزه معارف دینی و تفقه، در محوریت تحقیقات تجربی و میدانی و نظری قرار میگیرد و با محوریت دین، علم دینی به دست میآید. در غرب، فقط نهاد دانشگاه مطرح است و بالای سر آن، مراکز آکادمیک هستند که این مراکز، مبانی و غایات را تعریف میکنند اما در جامعه ما غیر از این امور، احتیاج به نهاد دینی نیز داریم تا از طریق یک شبکه بزرگ به تحولات علمیبپردازیم. به صورت تئوری چه گامهایی را برای رسیدن به این هدف قائل هستید، از کجا باید شروع کرد به صورت تئوریک نه عملی؟ به صورت تئوریک باید یک مجموعه تلاشهای موازی را انجام دهیم؛ هم میدان نظریه پردازی را باید باز بگذاریم، هم موضع بحث در فلسفه علم را باز کنیم. ولی به صورت عمیق تر باید میدان بحث «روش تحقیق» و به طور کلی روش تولید فرهنگ را موضوع کار قرار دهیم و روش تولید فرهنگ را به روش عام خود، و به خصوص روش تحقیق در حوزه علوم تخصصی مرتبط كنیم. باید بتوانیم جایگاه عقل، وحی و حس را به صورت هماهنگ تعریف کنیم و این كار باید به گونهای باشد که مبنای تولید روش ما شود، یعنی مبنای فلسفه روش باید بتواند نسبت بین اینها را هماهنگ كند؛ آن هم به گونهای که وحی، محور شود نه تابع. به عبارت دیگر، فلسفه روش تحقیق، باید نسبت بین علوم وحیانی، عقلانی و تجربی و حسی را به صورت هماهنگ تعریف كند و کارکرد عقل و حس را ذیل وحی در عمل تحقیق جای دهد و عمل تحقیق در فعالیت تحقیقاتی اجتماعی را به ذیل وحی بكشاند تا سرپرستی تحقیقات در دست دین باشد و انبیاء، اولیا و خلفای الهی بر عرصه فرهنگسازی حكومت كنند. البته باید دقت كرد كه در عرصه فرهنگسازی، عقل و حس تعطیل نمیشود بلکه تحت هدایت وحی قرار میگیرند. همزمان با آن امور، تحقیق در حوزه تولید نظر را هم نباید نادیده گرفت. این طور نیست که بگوییم نظریه پردازی در عرصه نظریات تعطیل شود یا اصلاحات دیگر از قبیل اصلاحات متون درسی و امثال آن نادیده انگاشته شود، بلكه آنها هم باید انجام شود اما کار اساسیتر، آن کار دیگر است. در شرایط موجود چه باید کرد؟ به نظر میآید در شرایط موجود، تصحیح نگاه نخبگان لازم است تا به یک «وفاق نخبگانی» برسیم و معلوم و پذیرفته شود که فرایند تولید علم چیست؟ علم دینی داریم یا نه؟ معنی علم دینی چیست؟ فرایند تولید آن چیست؟ پس، ایجاد یک وحدت نخبگانی و اجماع نخبگانی، اصل است. ایجاد انگیزه و اجتماعی کردن این انگیزه، و سپس، تداوم و تعمیق و گسترش آن، هم کار دوم است که باید اتفاق بیافتد. هم چنین این بحث باید به عرصه میدان اصلی خودش که میدان تحقیقات فرهنگی است برگردد و رنگ سیاسیاش کمتر شود و به تدریج از بین برود. برای اینکه به این مقصد برسیم، باید هماهنگی اجتماعی به وجود آوریم. شیوه کارمان هم باید «نقد، نقض و طرح» باشد؛ یعنی از نهضت نقد علوم انسانی رایج شروع کنیم. سازمان آن هم باید ایجاد نمایشگاههای گسترده، ایجاد نظام مناظرات قاعده مند و امثال اینها باشد. به نظر ما، اسلام یک حرکت تاریخی دارد که در آن مسیر، فرهنگ خودش را تولید میکند. انقلاب اسلامییکی از نهادهای این سیر است. ظرفیت تکاملی اسلام، جوشش انقلاب اسلامیدر این مسیر و نیز، ظرفیتهای اجتماعی داخلی که نیروهای مؤمن و جوان پرتلاش و حدود دهها هزار عالم دانشمند معتقد به اسلام در حوزه و دانشگاه امكانات و ظرفیتهای ما برای این حركت عظیم هستند. با تشکر از شما به خاطر انجام این گفتگو. |
ضرورت بازگشت به معارف قرآن واهل بیت علیهم السلام / مدیر مسئول
سخن گفتن از ضرورت باز گشت به مکتب و معارف قران و اهل بیت علیهم السلام در اصلی ترین کانون تشیع در جهان و با وجود استقرار سی ساله نظامیاسلامی شیعی در آن، شاید برای بسیاری امری غریب و غیرمنتظره بنماید اما واقعیت این است که سخن گفتن از مظلومیت و مهجوریت اهل بیت علیهم السلام و به تبع آن مهجوریت قران همچنان ضرورت داشته و نیازمند توضیح و تبیین است. درست است که اکنون ایران اسلامیو شیعی کانون گرمترین و پرشورترین احساسات و محبتها نسبت به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام است اما از ذکر این نکته نیز نمیتوان فرو گذار کرد که همپای این احساسات و ابراز محبتها، تعلق معرفتی و اندیشهای به مکتب و معارف نورانی اهل بیت علیهم السلام گسترش و تعمیق نیافته و بلکه به دلیل عواملی بعضا رو به تضعیف نهاده است. |