دفتر ویژه - مبانی نظری و مولفه های ماهوی علوم انسانی |
شهریار زرشناس فروردین 1344 در تهران متولد شد. وی از کلاس چهارم دبستان علایق سیاسی پیدا کرد و در کلاس پنجم با نوشتن انشاء ضد آمریکایی با مسئولان مدرسه درگیر شد. زرشناس از سن سیزده سالگی مطالعه آثار ساده فکری و نظری را آغاز کرد. وی همچنین دانش آموخته تاریخ فلسفه و روانشناسی در خارج از کشور است.
زرشناس از سال 1368 همکاری با روزنامه کیهان و نویسندگی حرفه ای مطبوعاتی را آغاز کرد. سال 1369 شروع همکاری او با مجله سوره و آشنایی و دوستی صمیمیاش با شهید سید مرتضی آوینی بود. زرشناس صاحب دهها مقاله، مصاحبه مطبوعاتی و رادیو و تلویزیونی و کتاب در نقد مبانی نظری مدرنیته، نقد جریان روشنفکری سکولار، نقد ادبیات مدرن و ادبیات معاصر روشنفکری ایران، نقد سرمایه سالاری مدرن و مدلهای وارداتی توسعه است. از جمله کتب منتشر شده زرشناس عبارت است از: مبانی نظری غرب مدرن، واژه نامه فرهنگی ـ سیاسی، تاریخچه روشنفکری در ایران (2 جلد)، روانشناسی مدرن و حقیقت فراموش شده انسان، در باره دموکراسی، توسعه، جامعه مدنی، سرمایه سالاری، نیمه پنهان آمريکا، پیش در آمدی بر رویکردها و مکاتب ادبی (2 جلد) اشاره مقاله زیر برشی است از متنی طولانی تر که در تبیین ماهیت و ویژگیهای علم مدرن به معنی عام و علوم انسانی به عنوان شاخه ای از آن نگاشته شده است. امیدواریم این مقاله در تبیین وضعیت علوم انسانی موجود که بحث تحول در آن مجددا مطرح شده است، مفید باشد. علوم انسانی به عنوان یكی از شاخههای علم مدرن1 از قرن بیستم به بعد به عنوان یكی از اجزاء و اركان لاینفك و جدائیناپذیر تمدن غرب مدرن درآمده و نقشی بسیار مهم، محوری و تعیین كننده در تداوم حیات این تمدن رو به زوال و گردش چرخهای سازمان عریض و طویل بوروكراسی ـ تكنوكراسی آن و نیز انتقال آراء و جهانبینی مدرن [در جهت تحكیم سلطهی استكبار غرب] به جوامع غربزده برعهده گرفته است. میتوان گفت علوم انسانی با پرورش تكنوكرات ـ بوروكراتهایی كه اساساً به عالم مدرن تعلق دارند و فراتر از آن اكثریت چشمگیر آنها خود آگاهانه و یا ناخودآگاهانه دل بسته و دل داده و مرید لیبرالیسم [در سه صورت اصلی «لیبرالیسم كلاسیك»، «لیبرالیسم سوسیال- دموكراتیك» و «نئولیبرالیسم»] هستند، به صورت ستون پنجم ایدئولوژیك و فرهنگی نظام جهانی سرمایهداری در كشورها و اجتماعات دارای حكومتهای غیر لیبرال عمل كرده و میكند و در ایران به طور خاص به عنوان یكی از بسترها و مجاری اصلی و پرنفوذ تهاجم فرهنگی غرب مدرن علیه انقلاب اسلامیو نظام ولایت فقیه و تشیع اصیل و نیز هویت قومیو ملی ما فعالیت كرده است و متأسفانه هم اكنون نیز این فعالیت كه محتوای جدی سكولاریستی و ضددینی دارد به ویژه تحت ژستها و پزهای آكادمیك و دانشگاهی ادامه دارد.2 در یك بررسی اجمالی و فهرستوار، مبادی و مبانی نظری علوم انسانی مدرن را میتوان این گونه برشمرد: 1) اومانیسم و فلسفه اومانیستی 2) تعریف آدمیبه عنوان موجودی خودبنیاد انگار [به عبارت دیگر تجسّم «نفس اماره»] كه وجوه اصلی ماهوی و محركهای اساسی رفتار و زندگی او «سودجویی، قدرتطلبی و لذتخواهی» است. 3) به یك اعتبار علوم انسانی بر پایه «عقل مدرن» قرار دارد. عقل مدرن تقابل ماهوی با معنای دینی عقل [یعنی معنای حقیقی «عقل»] دارد و در یك بیان دقیق باید آن را صورت نازلی از «نكرا» دانست، این «عقل»!، نفسانیت مدار و منقطع از وحی و استیلاجو و ابزاری است و برای مشخص كردن حقیقت آن میتوان گفت كه عین نفس اماره است فلذا اصلاً «عقل» نیست بلكه مرتبهای از «جهل» است. زیرا در آموزههای اسلامی، عقل در معنای حقیقی آن در مقابل نفس و جهل قرار دارد و به اصطلاح «عقل»! مدرن با حقیقیت عقل [كه در روایت از معصوم (ع) در تبیین آن آمده است: «العقل ما عبد به الرحمن و اُكتِسَبُ به الجنان»] نسبت تقابل دارد. این به اصطلاح «عقل» مدرن در فلسفهی دكارت، صورت منسجم و مدوّن ما بعدالطبیعی پیدا كرد و در سیر تطور خود بسط یافت و در هیأت عقل كانتی و سپس هگلی ظاهر گردید و به تمامیت رسید و پس از آن كی یركهگور و به ویژه نیچه و هیدگر و برخی پسامدرنیستهای قرن بیستی [نظیر «میشل فوكو» و «ژاك دریدا» و حتی از جهاتی برخی نویسندگان مكتب فرانكفورتی] هر یك به طریقی روایتگر ناتوانی و نیمه جانی و احتضار آن گردیدند. در غرب قرن بیستم اگر ایدئولوگهای مدافع لیبرالیسم را مستثنا كنیم، اندیشمندان و نویسندگان جدّی، هر یك به طریقی این عقل كم فروع ناتوان رو به زوالِ ابزاریِ استیلاجو [و نه حقیقتجو] را مورد نقد و تقبیح قرار دادند و از این حقیقت كه گرفتار پریشانی و انحطاط شده و بیش از گذشته سرمنشأ گمراهی است سخن گفتهاند. «عقل»! مدرن ماهیتی نیست انگار دارد؛ یعنی غفلت زده است و به انكار عهد الست پرداخت و همین صفت را به علوم انسانی منتقل كرده است. ویژگی پریشان احوالی و احتضار و به عبارت دقیقتر ماهیت ضدعقلانی و بیخردانهی این عقل مدرن به وضوح در علوم انسانی ظاهر گردیده و هویتی بحرانزده و سر در گم به آن داده است. 4) علوم انسانی ذیل علم مدرن محقق گردیده است و علیرغم همهی ماجراهایی كه علم مدرن از سرگذرانده است، به هر حال سایهی مردهای به نام پوزیتیویسم و نیز سایهی «روششناسی آمپریستی» و «كمّیانگاری» بر سر آن سنگینی میكند و این امر، علوم انسانی را ناگزیر كرده است كه برای اثبات به اصطلاح علمیت خود، حتی در رشتههایی چون روانشناسی و جامعهشناسی و تاریخ درصدد ساختن راهی برای تكیه كردن به روشهای آزمایشگاهی و تجربی و به اصطلاح ساینتیستها «عینی» و كمیباشد و این امر تحت عنوان بحران روششناسی گریبانگیر رشتههای اصلی علوم انسانی است. 5) «دئیسم» را میتوان یكی از بنیانهای نظری علم مدرن دانست كه در علوم انسانی نیز به تبع علم مدرن نقش مبنایی برعهده دارد. دئیسم ریشه در مفهوم «خدای ساعتساز» نیوتونی دارد كه خود از مواریث یهودیت تحریف شده است. در جهانبینی عصر به اصطلاح روشنگری [كه نطفهی علوم انسانی در آن مقطع منعقد میشود] نیز دئیسم به عنوان صورت دینی غالب مطرح است و برخی چهرههای برجستهی روشنگری نظیر «دیدرو» [قبل از آن كه كاملاً ملحد شد]، «ولتر» و روسو دئیست بودهاند. در حقیقت دئیسم زمینه را برای به گمان ساینتیستها، «حذف» ربوبیت تشریعی و حتی ربوبیت تكوینی خداوند از عالم و فعال مایشاء پنداشتن بشر خودبنیادانگار فراهم میآورد و در پی آن ساینتیستهای علوم انسانی، صورت مورد نظر خود [صورت اومانیستی ذاتشان] را بر به اصطلاح «امر انسانی» حمل میكنند و تحت عنوان «قوانین» اقتصادی و جامعهشناسی و روانشناختی و سیاسی و... مطرح میكنند و مردمان تحت سیطرهی بردگی مدرن را به تبعیت از این احكام وامیدارند و هر كس را كه با این احكام و در حقیقت، «شریعت» صادره از نفس اماره [بشر مدرن] مخالفت نماید با القابی چون: «علم ستیز»، «مرتجع»، «عقبمانده»، «خرافهگرا»، «تاریك اندیش» بمباران میكنند. تفسیر دئیستی علوم انسانی پیوند نزدیكی با «ماتریالیسم» دارد و اگرچه به لحاظ فلسفی، دئیسم با ماتریالیسم تفاوت دارد اما در بسیاری از رشتههای علوم انسانی مثلاً در روانشناسی، جامعهشناسی، تاریخ [كه نظراً مبتنی بر «فلسفه تاریخ» مدرن است] اقتصاد، سیاست، انسانشناسی، دینشناسی و تاریخ ادیان [به طریقهی مدرنیستی و سكولاریستی آن كه فارغ از هر نوع وجهه نظر توحیدی و الهی و تعلق خاطر دینی و حضور قدسی است] و... میتوان مشاهده كرد كه دئیسم فضای مناسبی را برای غلبهی تفاسیر ماتریالیستی در بسیاری قلمروها پدید آورده است. 6) «نظریه ترقی» یا «اندیشه پیشرفت» از مبادی نظری بسیار مهم در علوم انسانی است. یكی از مفروضات اندیشه مدرن، نحوهی تلقی اومانیستی از تاریخ است كه تحت عناوینی چون «اصل ترقی»، «اندیشهی پیشرفت»، «اندیشهی ترقی» و نظایر اینها مطرح شده و در زمرهی مشهورات مورد قبول عموم درآمده است. بیان اجمالی این نظریه را میتوان در آراء «فرانسیس بیكن» شاهد بود، اما در آراء نویسندگانی چون «جیامبا تیست اویكو»، «منتسكیو»، «ولتر» و به ویژه «كندورسه» [از نویسندگان عصر به اصطلاح «روشنگری»] بود كه صورت مدون و منسجمیاز این ایده مطرح گردید. ولتر در كتاب «رسالهای در طبایع و خلقیات ملل» و «آدام فرگوسن» در كتاب «رسالهای در تاریخ جامعهی مدنی» و پیش از این دو نفر، جیامبانیستا ویكو در كتاب «علوم جدید» شمهای از اصل ترقی را ارائه كرده بودند. «دیوید هیوم» كه آراء او در شكلگیری علوم انسانی مدرن و به ویژه رشتههایی چون اقتصاد، تاریخ، روانشناسی و اخلاق نقش مهمیداشته است و او را میتوان یكی از پدران بنیانگذار علوم انسانی مدرن دانست، در كتاب «تاریخ انگلستان» خود آشكارا نظریه ترقی را مطرح میكند و مفهومیكاملاً سرمایهسالارانه و لیبرالیستی از پیشرفت ارائه میدهد. صورت نهایی تفسیر روشنفكرانه از «اندیشه ترقی» را میتوان در كتاب پرآوازهی كندورسه تحت عنوان «طرحی از تصویر پیشرفت فكر بشر در جریان تاریخ» دید كه با ارائه ی دركی صرفاً مادی و مبتنی بر روح سرمایهداری لیبرال اروپایی و در آمیخته با صبغهای پوزیتیویستی، اصل ترقی یا اصل پیشرفت مورد نظر خود را به عنوان «یكی از قوانین اجتنابناپذیر حاكم بر تاریخ بشر» ارائه میدهد. روح نظریهی ترقی كندورسه مثل دیگر آراء مطروحهی در این خصوص [از بیكن تا هیوم] و از جهاتی بسار صریحتر از آنها تماماً اومانیستی است و مؤید مدرنیته و سكولاریسم میباشد و كاملاً در تقابل با دیانت حقیقی قرار دارد. اندك زمانی پس از كندورسه، فردریش ویلهلم هگل تفسیری تماماً اومانیستی از عالم و آدم و تاریخ ارائه داد كه یكی از ممیزات آن تبیین فلسفی اندیشهی ترقی بود. جوهر اندیشه ترقی [كه آن را باید یكی از مبادی نظری مهم علوم انسانی مدرن و نیز یكی از اركان فكری مدرنیته دانست] چیست؟ ترقی یا پیشرفت در اندیشه مدرن عبارت است از تحقق سیطرهی ارادهی معطوف به نفس امارهی آدمیدر هیأت یك جامعه اومانیست سكولار سرمایهسالار. بر این اساس مدرنیستها هر اجتماع یا ملتی را كه در چارچوب مورد نظر آنها از پیشرفت نگنجد [یعنی به یك جامعهی سرمایهسالار سكولاریست استكباری فاقد روح دینی و اخلاقی و هر گونه توجه به آخرت و عالم معنا تبدیل نشده باشد] «عقبمانده»، «توسعهنیافته» و «غیر پیشرفته» مینامند و ضمن تخطئه و تحقیر آن میكوشند تا آن مردم را نیز اسیر دام مدرنتیه و سیطرهی صورت مثالی «انسان بورژوا» نمایند. مطابق اصل ترقی و نظریه پیشرفت، مدرنیته صورت نهايی «تكامل» بشر است و همه تمدنها و جوامع در تاریخ بشری و نیز ادیان و تفكرات و حكمتها را باید با مدرنیته [به عنوان «معیار» تعیین و تشخیص پیشرفت و یا عقبماندگی تفكری و تمدنی] سنجید. مدرنیستهای مبدع اصلی ترقی مدعیاند كه تاریخ بشر از گذشتههای بسیار دور یك روند تطوری و به قول آنها تكاملی را طی كرده است و در تمدن غرب مدرن و به عبارت دقیقتر مدرنیته و اومانیسم و سوبژكیتویسم به غایت رشد و كمال خود رسیده ست. بر این اساس، در حقیقت خودبنیادانگاری نفسانی بشر [كه در آن آدمیبه تجسم نفس اماره تبدیل میشود] مترادف با «كمال» انسان دانسته و دیانت به عنوان یكی از صور ابتدایی و جاهلانه و ماقبل علمیذهن بشر، مختص دوران ماقبل بلوغ فكری آدمیپنداشته میشود و بدینسان اولاً ریشه و جوهر آسمانی و الهی دین انکار گردیده و دیانت به عنوان محصول ذهن آدمیتعریف میگردد؛ ثانیاً چون روح دیانت اصیل با استكبار و خودبنیادانگاری نفسانی مدرنیته سازگاری ندارد و با آن در تقابل است، فلذا به عنوان مصداق و مظهر عقبماندگی و جهل و خرافه اندیشی محكوم میشود. تئوریسینهای اصل ترقی یا اصل پیشرفت مدعیاند كه بشر مدرن در مقام مقایسه با انسانهای ادوار پیشین تاریخی [از انسان دیندار آغازین و عصر امت واحده گرفته تا انسان شرقی اسطورهای و بشر یونانی و قرون وسطایی و... تا قبل از ظهور بشر مدرن] از همه آنها، رشد یافتهتر و عالمتر و عاقلتر و آزادتر و در یك كلام پیشرفتهتر است. مطابق این تئوری بشر قرن بیستم میلادی از انسان مثلاً قرن شانزدهم یا انسان قرن دهم یا انسانهای قرون قبلتر آن آگاهتر و عالمتر و پیشرفتهتر است و به یك اعتبار، پیش رفتن در دل زمان گواه و معیار پیشرفت دانسته میشود. البته بعضی تئوریسینهای اصل ترقی در مقام مقایسهی غرب قرون وسطی با غرب یونانی- رومیچون برخی وجوه شبه دینی در غرب قرون وسطی وجود داشته كه غرب یونانی- رومیفاقد آنها بوده است در این خصوص قائل به استثناء گردیدهاند! در هر حال، جوهر اصل ترقی و نظریه پیشرفت، «اثبات» برتری مدرنیته و اندیشه و تمدن اومانیستی بر تمامیتفكرها و تمدنهای ماقبل مدرن و ستایش و تمجید از استكبار بشر در هیأت ارادهی معطوف به نفس اماره [همان اومانیسم سوبژكیتویستی] به عنوان نهایت «رشد» و «كمال» بشر و فرض كردن «صورت مثالی انسان بورژوا» به عنوان كاملترین و فهیمترین و عاقلترین صورت نوعی انسان به لحاظ تاریخی – فرهنگی است. اصل ترقی تئوری ستایش و تمجید از غفلت بشر از حق و اسارت او در ساحت نفس اماره و جاهلیت نفسانی مضاعفی است كه از «جاهلیت اولی» [جاهلیت بتپرستانه و اسطورهای] به مراتب بدتر و فاجعهبارتر است. اصل ترقی یا اندیشهی پیشرفت بر پایهی درك خطی از سیر تطور تاریخ آدمیقرار دارد و معیار و میزان و مصداق «پیشرفت» را، غرب مدرن و پیروی از اومانیسم و سوبژكیتویسم و سكولاریسم نفسانی قرار میدهد. یكی از اركان نظری علوم انسانی مدرن باور داشتن به اصل ترقی و نظریهی پیشرفت است و این امر را به روشنی شاكلهی تئوریك علوم انسانی و رشتههای مختلف آن از قبیل انسانشناسی، اقتصاد، سیاست، روانشناسی، جامعهشناسی، تاریخ، زبانشناسی، ادبیات و نقد ادبی و... میتوان دید. به گونهای كه با جرأت میشود گفت بدون باور داشتن به اصل ترقی، اصلاً علوم انسانی مدرن به صورت كنونی آن امكان تحقق نداشته است و به تبع همین امر به پیروان و تابعان و مخاطبان غیر نقّاد خود این مشهور غلط سراپا اومانیستی را القاء میكند. مؤلفههای ماهوی علوم انسانی علوم انسانی مدرن مجموعهای از عناصر یا مؤلفههای نظری دارد كه در حكم ذاتیات آن است. این عناصر یا مؤلفهای ذاتی را میتوان این گونه فهرست كرد: 1) سكولاریسم علوم انسانی صبغهی پررنگ سكولاریستی دارد و این ویژگی در تمامیرشتههای علوم انسانی از روانشناسی و اقتصاد گرفته تا سیاست و جامعهشناسی و تعلیم و تربیت و حتی زبانشناسی و ادبیات و تاریخ و... حضور دارد و ساری و جاری است. این عنصر مهم سكولاریستی در علوم انسانی از یك سو ریشه در اومانیسم دارد و از سوی دیگر به مفهوم یهودی خدای ساعتساز كه دئیسم و دین طبیعی بر پایهی آن پدید آمده است برمیگردد. «گی» در تفسیر دین طبیعی و دئیسم معتقد است كه این رویكرد [به اصطلاح] دینی بهترین امكان و مجال را برای عقل خودبنیاد بشری در ایفای نقش محوری برای اداره زندگی بشر به صورت سكولاریستی و فاقد هر گونه محتوای قدسی فراهم كرده است. دئیسم به عنوان یك دین طبیعی كاملاً در مقابل دین توحیدی الهی قرار دارد و فاقد هر گونه روح دینی حقیقی است و خداوند را فقط و صرفاً به عنوان یك «خالق» كه فاقد ربوبیت تكوینی و تشریعی است در نظر میگیرد. به تعبیر «والتر استیس»، دئیسم به معنای خاتمه بخشیدن به دین داری است. خدای مورد نظر دئیسم [به عنوان صورتی از «دین طبیعی»] همان خدای ساعت ساز یهودی است كه از طریق نیوتون وارد علم مدرن و به تبع آن علوم انسانی گردید و در زمینهسازی برای ظهور سكولاریسم و نیز دموكراسی مدرن [كه هر دو نافی ربوبیت تشریعی خداوند هستند] بسیار به كار آمده است. اگرچه دیوید هیوم را میتوان از تئوریسینهای اصلی ایدهی دین طبیعی دانست، اما صورتهایی از این پدیده در تفسیر «اسپینوزا»ی یهودی و نیز حتی قبل از او «لرد هربرت چربری» از دین در اندیشهی اومانیستی مدرن مطرح گردیده بود. سكولاریسم در آراء پدران بنیانگذار علوم انسانی از ویكو تا روسو و از هیوم تا منتسكیو و ولنز و «مندلسون» حضور بسیار پررنگی دارد. جوهر آراء «سن سیمون»، «اگوست كنت»، «كارل ماركس»، «امیل دوركیم» و «ماكس وبر» به عنوان چهرههای برجستهی بانی جامعهشناسی، سكولاریستی است. همان گونه كه صبغهی سكولاریستی در كلیت جامعهشناسی و علوم اجتماعی غربی دیده میشود. در بررسیها و پژوهشهای این رشته از علوم انسانی حتی به اندازهی ذرهای به ارادهی تكوینی و تشریعی خداوند و هدایت قدسی توجه نمیشود، فراتر از آن خود دین به عنوان امری تابع اجتماع و اجتماعیات و به عنوان محصول عقل بشری [كه به صورت نفسانی و خودبنیاد تعریف و تفسیر میشود] و امری در ذیل سوژهی بشری [نفس اماره] تحلیل و تفسیر و تعریف میشود. مثالهای متعددی از صبغهی سكولاریستی علوم اجتماعی میتوان مطرح كرد كه فعلاً از پرداختن به آنها خودداری میكنیم. در روانشناسی نیز سیطرهی سكولاریسم را در آراء بنیانگذار اصلی این «علم» یعنی «زیگموند فروید» و دیگر چهرههای سرشناس این رشته [نظیر «راجرز» و «مزلو» و «آدلر» و «رایش» و «اسكینر» و «اریكسون»] و نیز كلیت این رشته به روشنی میتوان مشاهده كرد. جوهر و روح حاكم بر روانشناسی مدرن، اومانیستی و به تبع آن سكولاریستی است و اگر در آراء برخی تئوریسینهای آن از دین و خدا و معنویت سخنی به میان آید، وجههای پراگماتیستی دارد و از سنخ دئیسم و یا دیگر صور دین طبیعی است. 2) پیوند نزدیك و تنگاتنگ با روح سرمایهسالاری و به ویژه در اغلب موارد با صور مختلف لیبرالیسم صورت مثالی بشر مدرن، «انسان بوروژا» است و وجه اصلی از وجوه سهگانهی «انسان بورژوا» وجه سودمحوری و سودجویی آن است كه اساساً در نظام سرمایهداری لیبرال تجلی و بروز یافته است. در علوم انسانی نیز به انحاء مختلف به همین بشر مدرن و صورت مثالی آن رجوع میشود و از این مجرا و نیز برخی مجاری دیگر پیوندی وثیق میان علوم انسانی و لیبرالیزم برقرار میشود. در بررسی آراء بنیانگذاران علوم انسانی مثل ویكو و منتسكیو و آدام اسمیت و هیوم و حتی روسو و نیز آراء بانیان رشتههای اصلی علوم انسانی این تعلق به لیبرالیسم دیده میشود. به عنوان مثال در جامعهشناسی و در آراء اگوست كنت و «هربرت اسپنسر» و امیل دوركیم و ماكس وبر این تعلق خاطر به روشنی دیده میشود. فیالمثل دوركیم كه برخی از پژوهشگران تاریخ آراء او را «سوسیالیست» مینامند، ارزشهای بنیادین لیبرالی و به خصوص فردگرایی مورد نظر این ایدئولوژی را قبول داشت و بر این ارزشها نقش اجتماعی قائل بود. اساس رویكرد دوركیم به نحویی ادارهی جامعه نیز لیبرالی است. این دلبستگی و تعلق خاطر به لیبرالیسم را در اسپنسر نیز شاهد هستیم. در روانشناسی مدرن نیز در آراء فروید و بسیاری از چهرههای تئوریسین قرن بیستمیاین رشته به وضوح نقش تعیینكننده ی آراء لیبرالی دیده میشود. اوضاع در اقتصاد هم از این قرار است و اساساً میتوان گفت شاكلهی تئوریك اقتصاد و روانشناسی و سیاست و جامعهشناسی در وجه غالب آن لیبرالی است و این امر به ویژه در اقتصاد و روانشناسی و سیاست از صراحت بیشتری برخوردار است. اساساً به نظر میرسد از اقتضائات تئوریك علوم انسانی مدرن در بسیاری موارد رسیدن به مفاهیمیچون: مفهوم لیبرالی حقوق بشر، مفهوم لیبرالی آزادی، مفهوم لیبرالی اخلاق و نظایر اینها است. اگرچه دیگر ایدئولوژیهای سكولاریستی مدرن [نظیر سوسیالیسم ماركسیستی، ناسیونالیسم، فاشیسم، آنارشیسم، فمینیسم] به صور مختلف تحت تاثیر مفاهیم بنیادین علوم انسانی بوده و از جهاتی از برخی آراء یا مؤلفههای علوم انسانی ملهم گردیدهاند و فراتر از همه اینكه اساساً در بحث و بیان از بشر و نیز امور انسانی نظر به صورت مثالی بشر مدرن و وجوه و پارادایمهای آن [كه به انحاء مختلف در علوم انسانی مطرح میشود] داشته و دارند و مهمتر از همه اینكه همهی این ایدئولوژیهای عالم مدرن از لیبرالیسم تا فاشیسم به یك اعتبار در ذیل علوم انسانی تعریف و تحقق مییابند، اما به جرأت میتوان گفت كه پیوستگی و ارتباط لیبرالیسم با علوم انسانی مدرن بیش از دیگر ایدئولوژیها است. 3) ادعای «بیطرفی علمی» در علم مدرن به طور اعم و علوم انسانی به طور اخص این ادّعا وجود دارد كه این علوم به لحاظ جهتگیریهای اخلاقی و فرهنگی و اعتقادی، «بیطرف» هستند. به طور مشخص ساینتیستهای علوم انسانی، احكام این علوم را به عنوان «حقیقت»های هر چند نسبی مطرح میكنند و نحوی «عینیت» برای موضوع مورد مطالعه خود و نیز احكام به تعبیر آنها ساری و جاری بر این موضوعات، قائل هستند و نیز مدعیاند كه ساینتیست [همان تكنوكرات یا مهندس علوم انسانی] در صدور احكام خود در قلمروهای روانشناسی، جامعهشناسی، اقتصاد، سیاست و... كاملاً عینی و فارغ از تعلقات اعتقادی و فرهنگی خود عمل مینماید و احكام ارائه شده در این علوم نیز منطبق بر «واقعیت عینی» است فلذا فاقد هر گونه القاء و جهانبینی و انتقال روح بینشی و فرهنگی ذاتی این علوم میباشد؟ زمانی كه از ماهیت علم مدرن سخن میگفتیم، دیدیم كه علم مدرن اساساً مبتنی بر روح و غایت استیلاگرانه است و تصویری اعتباری از عالم و آدم ارائه میدهد و ذات اومانیستی و به تبع آن سكولاریستی دارد و این امر به طریق اولی در علوم انسانی نیز خودنمائی میكند. اساساً پیدایی علم مدرن و به تبع آن علوم انسانی، قائم به ظهور نسبت تازهای میان انسان و هستی و ظهور تعریف تازهای از بشر و طبیعت بود و همین مفهوم مدرن انسان و وجوه ماهوی او است كه به انحاء مختلف در علوم انسانی ظاهر گردیده و میگردد. این تعریف نوین از بشر، تعریفی اومانیستی ـ سكولاریستی است و آدمیرا در مقام سوژهی نفسانی قرار میدهد و در بررسی هر پدیدهای [در قلمروهای مختلف اقتصاد و روانشناسی و جامعهشناسی و سیاست و تاریخ و...] رجوع به مفهوم مورد نظر خود از «امر انسانی» مینماید و در ذات همهی این مفاهیم، تفسیری اومانیستی ـ سكولاریستی نهفته است و طبعاً این نگرش را به مخاطب و پیرو خود القاء میكند. بنیانگذاران علوم انسانی و رشتههای مختلف آن، اندیشمندانی اومانیست بودهاند و در مقام عمل نیز در پیوند با اغراض استكباری قرار داشته اند. حقیقتاً چگونه میتوان درخصوص چنین علمیدعوی بیطرفی ارزشی و اخلاقی داشت؟ بشر با تعلق است كه انسان یا حیوان میگردد [به لحاظ حقیقت و باطن میگوئیم و نه ظاهر] یعنی تعلق دینی و پذیرش ولایت الهی او را در ساحت انسانیت قرار میدهد و غفلت و طغیان نسبت به حق او را به ساحت حیوانیت تنزل میدهد؛ چگونه است چیزی كه خود را علم مینامد و در نسبت با هستی و مبتنی بر تعریفی خاص از بشر و طبیعت تحقق مییابد میتواند فارغ از جهتگیری و بیطرف باشد؟ به هر حال علوم انسانی باید نسبت قرب یا بعد از حق و حقیقت داشته باشد و البته چنان كه دیدیم به دلیل ذات اومانیستی خود در بعد از حق قرار میگیرد و بدینسان صاحب جهتگیری و هویت نظری و به تبع آن صاحب گرایشهای اخلاقی و ارزشی مبتنی بر ذات خویش میگردد و این جهتگیری را به طور مستقیم یا غیرمستقیم به پیرو خود منتقل میكند. 4) رویكرد مبتنی بر تصرف در شؤون حیات فرهنگی و اجتماعی بشر به نفع حاكم كردن و بسط و تثبیت صورت تمدن مدرن جوهر علم مدرن تصرفگرایی استیلاطلبانه در مسیر اغراض نفسانی بشر مدرن است. این ویژگی در علوم انسانی هم ظهور دارد، در حقیقت هر یك از رشتههای علوم انسانی به نحوی در خدمت تثبیت و یا بسط و گسترش سیطره استكباری مدرنیته در اجتماع خود و نیز دیگر اجتماعات و در تمام سیّاره زمین میباشد. این امر فراتر از صرف خدمتگزاری ساینتیستهای علوم انسانی به سیاستمداران دولتهای استكباری یا وابستگان آنها است. برای مورد اخیر شواهد بسیار میتوان ارائه كرد، از نقش «والت روستو» به عنوان یك اقتصاددان، جهت ارائه مدل «اصلاحات ارضی» و به اصطلاح «انقلاب سفید» به منظور نابودی كامل ساختار اقتصاد كشاورزی كلاسیك ایران در مسیر اغراض امپریالیستی ایالات متحده آمریكا گرفته تا تئوری سازیهای «آیزایابرلین» به عنوان یك تكنوكرات علم سیاست در خدمت نظام سرمایهداری لیبرال در سالهای جنگ سرد یا نقش «ریمون آرون» به عنوان یك جامعهشناس مدافع امپریالیزم لیبرال در مبارزه با آرمانگرایی و نهضتهای انقلابی مردم محروم به اصطلاح جهان سوم گرفته تا نقشآفرینی روانشناسی چون «كارل راجرز» در ترویج سوبژكیتویسم لیبرالی در هیأت تئوریپردازیهای روانشناسانه و ارائه مدل درمانی كه همگی به انحاء مختلف در مسیر بسط و گسترش و یا تحكیم و تثبیت سلطهی لیبرال- سرمایهداری در جوامع غربی استكباری و یا كشورهای تحت سلطهی آن و علیه مصالح انسانیت و عدالت و منافع افراد و ملل استثمار شده و در بند صورت گرفته است. نقش علوم انسانی درتثبیت و بسط صورت سیطرهی نفسانی مدرنیته محدود به تئوریپردازی چند جامعهشناس و اقتصاددان و نظایر اینها و یا همكاری آنها با سازمانهای جاسوسی و ماسونی امپریالیستی [مثل 12 سال جاسوسی «هربرت ماركوزه» برای سیا و یا همكاری «كارل پوپر» با آن سازمان یا كارگزاری «جان استوارت میل» برای كمپانی هند شرقی و ادارهی مستعمرات انگلیس در قرن نوزدهم و یا عضویت ژان ژاك روسو و شارل منتسكیو در لژهای فراماسونری و نمونههای عدیده و بسیار دیگر در خصوص این تئوریسینهای به اصطلاح «آزاداندیش» علوم انسانی در غرب و یا عضویت بسیاری از مقلدان شبه مدرنیست آنها در لژهای فراماسونری در ایران از «علیاكبر سیاسی» كه به پدر روانشناسی در ایران معروف است تا «محمدعلی فروغی» كه او را میتوان به یك اعتبار پدر علم اقتصاد و نیز سیاست مدرن در ایران دانست و انبوه دیگرانی چون «حسن پیرنیا» و «احمد مقدممراغهای» و «عبدالحسین زرینكوب» و خیلیهای دیگر كه مثلاً سالمترین آنها به لحاظ سابقهی سیاسی كه نشانی از عضویت در لژهای ماسونی در كارنامهی خود ندارند، فردی به لحاظ اندیشه، پوزیتیویست و سراپا مدرنیست نظیر «غلامحسین صدیقی» است كه معروف به پدر جامعهشناسی در ایران گردیده است] نبوده و نیست، بلكه شاكلهی تئوریك علوم انسانی، مروّج و مبلّغ صورت مدرنیستی است و اگوست كنت و دوركیم نیز هر یك به طریقی به این امر اشاره كردهاند. بنابراین در ذات علوم انسانی، بسترسازی و سیر در جهت تعمیق شهروندان اجتماع مدرن و شبه مدرن و تحكیم سلطهی استبداد و بردگی مدرنیستی و شبه مدرنیستی وجود دارد و این علاوه بر همكاریهای گسترده و به عبارت رساتر، كارگزاریهای ساینتیستهای علوم انسانی در هیأت انجام پژوهشهای آكادمیك و به ظاهر مستقل برای دولتهای استكباری است كه اساساً به منظور پیشبرد اغراض استیلاجویانه و بهرهكشانه این دولتها عملی میگردد. 5) پیوند عمیق با لیبرالیسم علوم انسانی مدرن اگرچه به عنوان یكی از مبادی تئوریك ایدئولوژیهای مدرن به حساب میآید، اما همان گونه كه در پیش نیز گفته شد، پیوندی بسیار عمیق و نزدیك با لیبرالیسم دارد. از این رو علوم انسانی به ویژه در رشتههایی نظیر اقتصاد، روانشناسی، سیاست، جامعهشناسی، تاریخ، تعلیم و تربیت، به انحاء مختلف و آشكارا یا نهانی و مستقیم یا غیرمستقیم به ترویج مفاهیمیچون «اقتصاد آزاد»، «سودمحوری»، «تسامح و تساهل لیبرالی»، «حقوق بشر لیبرالی»، «مفهوم لیبرالی آزادی»، «نظریهی ترقی»، «فردگرایی»، «خودمحوری» و... میپردازد. هر چند كه در پارهای موارد بقیهی ایدئولوژیهای سكولاریست عالم مدرن نیز از علوم انسانی مدد میگیرند. البته در بحث از نسبت ما بین علوم انسانی و ایدئولوژیهای مدرن به این مهم باید توجه كرد كه در بعضی موارد علوم انسانی در عرض لیبرالیسم قرار میگیرد و خود نیز از آن تغذیه میكند و گاه ممكن است این اتفاق در نسبت علوم انسانی با ایدئولوژی دیگری نیز رخ دهد، چنان كه میتوان گفت جامعهشناسی مدرن به ویژه در برخی زیر شاخههای خود نظیر «جامعهشناسی سیاسی» تا حدود زیادی از منطق اقتصادی و نحوهی نگرش مادی «ماتریالیسم تاریخی» مورد نظر ماركس متأثر و گاه حتی ملهم شده است. دقت شود مقصودمان تبعیت جامعهشناسی مدرن از عین الگوی ماتریالیسم تاریخی رایج در ماركسیسم [كه با آنچه مورد نظر ماركس بود تفاوتهایی نیز دارد] نیست، بلكه مقصودمان تأكید بر تأثیرپذیری جامعهشناسی و برخی دیگر رشتههای علوم اجتماعی از روح اقتصادی و مادی انگارانهی حاكم بر «ماتریالیسم تاریخی» است كه البته به اعتباری بازتاب دهندهی روح كاپیتالیستی تمدن مدرن است. 6) ترویج نسبیگرایی اخلاقی اگرچه در فلسفه اومانیستی غرب كوششهایی جهت ایجاد نحوی ثبات در احكام اخلاقی صورت گرفته است اما حقیقت این است كه اساس نظام اخلاقیات مدرن به دلیل اومانیستی بودن با نسبی انگاری در آمیخته است و از آن قابل تفكیك نیست. از فیلسوفی چون «امانوئل كانت» تا روانشناس روانكاوی چون «اریك فروم» كوششهایی برای یافتن مبنای ثابت به منظور استحكام و اطلاق بخشیدن به احكام بنیادین اخلاقی در چارچوب اندیشهی اومانیستی صورت گرفته است كه هیچ یك موفقیتآمیز نبوده است. زیرا اخلاق در جان خود برای قوام گرفتن نیاز به منشأیی متعالی دارد و با تكیه بر نفس اماره نمیتوان به ترویج فضایل اخلاقی پرداخت و زمانی كه اخلاق از مبادی و غایات دینی و قدسی خود منقطع گردد، دیگر چیزی نیست مگر ابزاری برای پیشبرد عناصر نفسانی متزاحم تشكیل دهندهی طبیعت نفس اماره و به جهت همین تزاحم، گرفتار نحوی سردرگمیو كشاكش مابین امیال مختلف میشود و اطلاق و اتقان خود را از دست میدهد. اگر به سبك كانت و فروم و لیبرالها بشر را به صورت فردگرایانه تفسیر نماییم كه این وجه نسبیانگار و متغیّر و سردرگم وبیثبات احكام اخلاقی شدت نیز مییابد. پی نوشتها: 1 . شاخهای از علم مدرن كه میتوان گفت از آغاز قرن بیستم به بعد نسبت به علوم طبیعی در پیشبرد اهداف غرب مدرن و تحكیم سلطهی آن چه بسا نقش مهمتری برعهده گرفته است و با به تمامیت رسیدن اندیشهی فلسفی پس از «فردریش هگل» عملاً و تدریجاً علوم انسانی جانشین فلسفه گردیده و پروسهی انحلال «اندیشه»ی مدرن در «تكنیك» به صورتهای مختلف در رشتهها و گرایشهای متكثر آن ظاهر گردیده و بسط و تداوم یافته است. 2 . مقصود ما از «هویت قومی» تعریف رایج در علوم انسانی از این عبارت نمیباشد، بلكه نظر به معنایی داریم كه در «حكمت تاریخ» از این تركیب مورد نظر است. |
ضرورت بازگشت به معارف قرآن واهل بیت علیهم السلام / مدیر مسئول
سخن گفتن از ضرورت باز گشت به مکتب و معارف قران و اهل بیت علیهم السلام در اصلی ترین کانون تشیع در جهان و با وجود استقرار سی ساله نظامیاسلامی شیعی در آن، شاید برای بسیاری امری غریب و غیرمنتظره بنماید اما واقعیت این است که سخن گفتن از مظلومیت و مهجوریت اهل بیت علیهم السلام و به تبع آن مهجوریت قران همچنان ضرورت داشته و نیازمند توضیح و تبیین است. درست است که اکنون ایران اسلامیو شیعی کانون گرمترین و پرشورترین احساسات و محبتها نسبت به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام است اما از ذکر این نکته نیز نمیتوان فرو گذار کرد که همپای این احساسات و ابراز محبتها، تعلق معرفتی و اندیشهای به مکتب و معارف نورانی اهل بیت علیهم السلام گسترش و تعمیق نیافته و بلکه به دلیل عواملی بعضا رو به تضعیف نهاده است. |