گفتگو - وحدت وجود در مناظره دو استاد فلسفه و کلام حوزه |
|
|
|
نوشته شده توسط سمات
|
اشاره مطلبی که در زیر از نظر می گذرانید متن مناظره بین دو تن از اساتید حوزه علمیه قم (استاد فلسفه و استاد کلام) در باره موضوع وحدت وجود است. سمات این بار ترجیح داده است برای توجه بیشتر خوانندگان به «ما قال» از ذکر اسامی اساتید مناظره کننده خودداری کند و از طرفین با فلسفه و کلام یاد نماید. گفتنی است که متن این مناظره بیش از مقداری بوده که درج شده است اما به دلیل طولانی بودن، برخی مطالب حاشیه ای و یا توضیح و تطویل غیر ضروری با حفظ مطالب اصلی بحث، حذف شده است. ■ فلسفه: بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين. موضوع بحثي که بنا هست خدمت سروران عزيز داشته باشيم راجع به وحدت شخصيه وجود از منظر آيات و رواياتمان است و اين که ما ميخواهيم ابتدا به قرائت فاخري که از وحدت شخصيه وجود هست و محققان عرفا و همچنين بزرگان معارفي اين قرائت را تقريبا تلقي به قبول کردهاند، يک اشاره اجمالي داشته باشيم و بعد بياييم به سراغ آيات و روايات ببينيم چه برداشتي از آن ميشود کرد. عزيزان مطلع هستند بحث وحدت شخصيه وجود چنانچه بزرگان متذکر شدهاند تقريبا عميقترين بحثي است که پيرامون الهيات فلسفي و عرفاني مطرح است بارها هم همگان اين تذکر و هشدار را دادهاند که کج فهميها و بد فهميها در ارتباط با اين موضوع هست. نگاهي که اهل معرفت يعني عرفا در قرائت فاخر از وحدت شخصيه وجود دارند اين است که يک وجود کران تا کران هستي را فرا گرفته است، البته لفظ کران تا کران ممکن است يک مقدار موهن معاني ناصواب باشد در هر صورت واقع را يک وجود فرا گرفته و غير از آن يک وجود ديگري نميشود مطرح بشود منتهي آن وجود واحد داراي يک ظهور است يعني خاصيت اين وجود لايتناهي که حالا راجع به خصوصيات اين اشارهاي خواهم کرد خاصيت اين وجود ظهور است حالا ما توي تعبيرهاي خودمان ميتوانيم بحث وجه الله را بر اين ظهور تطبيق بکنيم چون وجه شيء همان چيزي است که از قِبَل آن شيء ظهور ميکند يا مثلا در آيه شريفه داريم: الله نور السموات و الارض، اين نور که همه سماوات و ارض را روشن ميکند همان وجه الله و همان ظهور وجود است. پس ما يک مرحله وجود داريم، يک مرحله ظهور وجود داريم، اين ظهور وجود يک حقيقت تشکيکي است از عاليترين مرتبهاش آغاز ميشود تا به مراتب پايين؛ مراتب متعددي از ظهور هست به تبع تشکيک در ظهور وجود، ما مظاهر و مجالي يا همان موجودات، ماهيات، و اشيا را داريم پس بنابر اين يک وجود هست که متن نظام هستي را فرا گرفته و يک ظهور است که حالت تشکيکي دارد، به لحاظ ظهور تشکيکي ما مظاهر و موجودات داريم. خوب لارم است که من يک مقدار خصوصيات اين وجود را که مساوق با حق است و همان را عرفا حق تعالي ميدانند بگويم که بعدا از آيات و روايات هم استفاده بکنيم. خوب راجع به وجود چند خصوصيت خيلي مهم را من اينجا ياداشت کرده ام خدمتتان عرض بکنم وجود يا همان حق تعالي از نگاه عرفا اين چند خصوصيت را دارد: يکي اين که بي نهايت است. البته توضيح خواهم داد که مراد از اين بي نهايتي چه بي نهايتياي هست، حالا خود آقايان فلاسفه و اينها هم اين بحث را مطرح کردهاند که بي نهايتي معاني متعدد ميتواند داشته باشد؛ يک معنايش در کمّ هست همين که ميگويند غير متناهي عدّي و مدّي و شدّي، اينها دارند گونههاي متعدد بي نهايت را ميشمارند. يک گونهاش در کم متصل است، يک گونهاش در کم منفصل است، يک گونهاش در کيف است، اصلا ما راجع به کيفيات قائل به تشکيک هستيم يعني شدت و ضعف در آن راه دارد، شدت و ضعف که در آن راه پيدا بکند معنايش اين هست که يعني مثلا حلاوت درجه پايين، حلاوت بسيار شديد، همين طوري ميرويم در فضاي اصل وجود و کمال. ما ميتوانيم کمال محدود فرض بکنيم، و ميتوانيم کمال نامحدود و نامتناهي فرض بکنيم که البته وقتي ما وجود را به معناي کمالياش نامتناهي دانستيم همه ساحتها را فرا ميگيرد يعني هر ساحتي را که شما در نظر بگيريد معناي بي نهايت در آن جريان خواهد داشت اين يکي از خاصيتهاي آن متن وجود است. خاصيت ديگر متن وجود صرافت اين متن است يعني اين متن صرف است، هيچ خليط ندارد، چيز ديگري داخل در آن نيست. خاصيت ديگرش اين است که بساطت دارد، بسيط است، حالا به تبع همان صرافت و بساطت، اين وجود تجزيه نميپذيرد، ترکيب ندارد، اصلا اين سنخ از معاني وقتي شما يک وجود بي نهايت فرض کردي، بی نهایت چيزي بر آن اضافه نميشود، چيزي از آن کم نميشود، تغيير در او راه ندارد، حرکت در آن معني ندارد، تجزيه در آن معني ندارد، هيچ کدام از اينها در آن نيست. اينها خصوصيات وجود است. و اما برگرديم راجع به خلق، حالا خلق را اگر يک معني عام بگيريم از همان فضاي ظهور شروع ميشود گرچه ظهور وجه الله است، بيشترين معناي خلق که ميشود مطرح کرد در فضاي همان تشکيک ظهور و فضاي آن مظاهر و مجالي خلق شکل ميگيرد ولي به نحو ملاک عام همان ظهور و اين مظاهر همه شان را ميتوانيم بگوييم غير از متن وجود است. خوب راجع به اين چيزي که ما فرض ميگوييم خلق غير حق تعالي، راجع به اين هم نکتههايي را بايد گفت و توجههايي را بايد داشت: اولا اين که اينها از سنخ وجود نيستند. در عرفان اصيل اسلامي شديدترين مباينت بين حق و خلق مطرح است که من در هيچ انديشه ديگري اعم از انديشه کلامي، فلسفي و حتي انديشه صدر المتالهين در آن نگاه متوسطش چنين مباينتي را بين حق و خلق مشاهده نکردم. چرا؟ چون اينها قائل هستند که حق تعالي خود وجود است يعني متن طبيعتش، جنسش، حقيقتش، ولي خلق چه هستند، اصلا از طبيعت وجود نيستند، معناي اين سخن اين نيست که خلق موجود نيستند، ماسوي الله همه شان موجودند، همه واقعيت دارند، واقعيت هاي نفس الامري دارند. الفاظي که به کار ميبرند مثلا ميگويند تحقق مجازي، تحقق وهمي، تحقق خيالي، اينها همه شان براي تبيين يک معناي خاص هستي شناسانه است اينها مسائل معرفت شناسانه و خيال به معناي ذهن نيست، يعني هيچ و پوچ نيست، الفاظي که دارند مثلا ميگويند خيال است، وهمي است، مجازي است، همه اينها دارد گونه تحقق را نشان ميدهد. بحث اين است که چنانکه در فلسفه صدرا به خوبي اين بحث پرورانده شده وجود و ماهيت مغاير همديگر هستند ولي اين سخن به معناي اين نيست که ماهيت درصدي از متن واقع را پر کرده است. همه واقع را وجود فرا گرفته، اما ماهيت قابل انکار نيست و ماهيت غير از وجود است و موجود به وجود است. اصلا ماهيت از سنخ و طبيعت وجود نيست، ميتواند موجود به وجود شود. برخيها البته اعتباري بودن ماهيت را بد ميفهمند. معناي ظريف و دقيق اعتباري بودن ماهيت آنچنان که ملاصدرا تأکيد کرده روي آن، اين است که ماهيت موجود هست ولي وجود نيست بلکه موجود است به وجودي که با آن در ارتباط است. حالا راجع به ما سوي الله همين بحث است يعني آقايان اهل معرفت اين جور تقرير ميکنند که خلق غير از حق است اصلا مباينت ذاتي با همديگر دارند آن متن وجود است و اينها ظهور وجود هستند، مظهر وجود هستند و ظهور وجود و مظهر وجود نميتواند عين وجود باشد، مثلا ميگويند خلق، شأن وجود است، اوصاف وجود است، خصوصيات وجود است، اين به معناي برداشتن تغاير بين متن وجود و اين کثرات خلقي نيست، چون اگر عين وجود به آن معناي بدوي عرفي باشد ديگر چرا ميگويند شأن وجود؟ ديگر چرا ميگويند ظهور وجود؟ چرا ميگويند مظهر وجود؟ پس مغايرت بين متن وجود و ماسوي الله تثبيت شده است، ولي در عين حال ماسوي الله موجودند به همان وجود، بدون اين که از متن وجود باشد. اينها الفاظي است که توي روايات هم از آن استفاده شده، مکان که گفته ميشود از ضيق خناق است، چارهاي نيست هيچ موطني در واقع خلق و کثرات خلقي او را اشغال نميکند، وجود هست که تمام مواطن را فرا گرفته، و اين وجود چون بي نهايت است شدت و ضعف ندارد تکثر ندارد تجزيه ندارد کمي و زيادي ندارد. چون اينهايي که از سنخ وجود هستند طبيعت ذاتي شان از سنخ وجود نيست، لذا با اين که واقعي و نفس الامري هستند ـ خواهش ميکنم به اين نکته توجه داشته باشيد ـ ولي فراغي از واقع را پر نميکنند. آقايان عرفا و همچنين در فلسفه صدرايي وقتي گفته ميشود خلق وجود مجازي، وجود وهمي و خيالي دارند به اين نوع از تحقق اشاره ميکنند. يعني حقيقتا جنس ذاتي شان وجود نيست. به نظر من عاليترين نوع مباينت بين حق و خلق در تصويري است که عرفا مطرح ميکنند ولي اين در حالي است که به لحاظ متن سرتاسر وجود را فرا گرفته؛ حالا اين تصوير را خود عرفا اسم گذاري کردهاند به معيت. در معيت دو جنبه وجود دارد يکي يگانگي و عينيت، يکي مغايرت، يعني در لفظ معيت هر دو تا لحاظ شده، معيت در ضمن اشعار به اثنينيت يک نوع ارتباط وثيق را حکايت ميکند. خوب اينهايي که من عرض کردم تمام اينها مستند به کلمات خود آقايان اهل معرفت هست. محقق فناري در مصباح الانس صفحه 334 يا 324 از همين چاپهاي قديم: «ان الحق سبحانه قال و هو معکم اينما کنتم و اقرب اليه من حبل الوريد و نحوه» بعد ايشان ميگويد چه چيزي از اين آيات فهميده ميشود؟ «و المفهوم منه» آنچه که از اين آيات فهميده ميشود اين است «المعية الذاتيه حقيقتا لا مجازا»، معمولا توي تفسيرهاي ديگري که از معيت صورت ميگيرد يک معيت ظاهري، يعني ميگوييم هو معکم يعني چي؟ يکي از بزرگواران اساتيد که داشت نقل ميکرد فضاي عرفان و اينها را، دو تا ليوان کنارش بود آورد اين دو تا ليوان را کنار هم چسباند و گفت اين است معيت! و اگر اين دو تا ليوان از هم فاصله بگيرند اين ميشود بينونت! خوب هزاران سؤال وجود دارد، مثلا اينها که به هم چسبيده اين فضاي داخلش چي؟ اجزاي اون ورترش چه؟ آن ورترش چه؟ اين معيتي که حضرت حق با خلق دارد من بايد معيت حق را با خودم چطور تصور بکنم؟ يعني بگويم خدا تا اينجا هست از اين به بعد من هستم! خوب، اين که هوا هست آن هم که چيزهاي ديگر است. اين معيت چطور بايد تصوير بشود؟ حالا آنچه که ما از عرفان ميفهميم اين است که «المعية الذاتية حقيقتا لا مجازا» معيت مجازي نيست حقيقي است. حالا اين معيت حقيقي ذاتي يعني چه؟ «المفسرة بالنسبة الارتباطية بين الوصف و الموصوف، و بين التعين و المتعين» يعني اين معيت اين طوري تفسير ميشود معيت يعني نسبت ارتباطي بين چي و چي؟ بين وصف و موصوف. يعني ما سوي الله وصف خدا هستند، نه وصف در حيطه ذات، چون اصلا به ذات که متن وجود است هيچ چيز راه ندارد، و بين الحال و ذي ها، اينها همه استفاده از اصطلاحاتي است که در علوم مختلفه است. «و بالجمله بين المطلق و قيده» اين تعبير خيلي دقيق است! گاهي از اوقات تعبيرهايي وجود دارد که ممکن است تداعي معاني نادرست بکند، گر چه براي اين که برخي معلومات روشن بشود، مسلمات واضح بشود، آن وقت معلوم خواهد شد که اين کلمات معنياش چي است. فناری در ادامه می گوید: «فالقول بالحلول و الاتحاد بين الذاتين افراط و القول بالمباينة و التعدد الوجودي تفريط» نه حلول و اتحاد درست است، نه مباينت و جدايي متني و وجودي درست است. اين تصويري که عرض کردم اگر مقداري به آن توجه بکنيم چه نشان ميدهد؟ اينجاست که روايت امام صادق عليه الصلاة و السلام براي من جلوه ميکند که «ليس هو في خلقه و لا خلقه فيه» نه او در خلق هست نه خلق در او هست. به اين فضا نگاه بکنيد اين معناي دقيق است. نه وجود در حيطه ظهور و مظاهر به معناي هويت ظهور و مظاهر هست، و نه بالعکس. يعني ظهور و مظاهر در حيطه متن وجود راه ندارد. اينها ارتباط با همديگر دارند. چطور ارتباطي؟ اين همان معيتي است که تعبير شده نسبت ارتباطي معيت. مفهوم حقيقي معيت اينجا حاصل ميشود. خوب من به همين مقدار از تصويري را که خواستم از آقايان عرفا مطرح بکنم اکتفا ميکنم پس بنابر اين خلق موجود است و از نظر عرفا غير از حق است. حالا برويم در فضاي آيات و روايات که خيلي فراوان است. اولين فضايي که ميخواهم از آيات و روايات طرح بکنم بيشتر در فضاي روايات، در آيات هم اصولش هست، بي نهايتي وجود حق تعالي است و لازمه چنين بي نهايتي حضور در همه ساحتهاست. خوب بارها من ديده ام در نوشتههاي جناب عالی هست که ميفرمايند آنچه که در روايات هست اين است که فقط نفي حد از خداي تعالي شده است که ميگويند محدود نيست، اما از آن طرف نگفتهاند که خداوند نامحدود است چرا؟ چون اينها اصلا توي فضاي عالم ماده است. در مافوق ماده هيچ کدام از اينها نيست. چنين فرمايشي را مطرح ميکنند. حالا بياييم سراغ اين دسته از روايات ببينيم اينها را بايد چطور برداشت کرد و چطور فهميد؟ اگر اين باشد که جناب ايشان ميفرمايد پس بايد در روايات علاوه بر نفي محدوديت نفي نامحدوديت هم بشود، در حالي که ميبينيم همه جا نفي محدوديت شده. اگر چه از نظر عرفان ما ميتوانيم به يک معني نفي نامحدوديت هم از حق تعالي بکنيم. در جاي خودش توضيح داده شده ولي حالا به لحاظ اين روايات همه جا ميبينيم نفي محدوديت شده. و حالا عبارتهاي صريحي مثلا وقتي گفته ميشود باري تعالي غير محدود است اگر روايات ميخواستند بگويند خداي متعال بي نهايت است چطور بايد ميگفتند؟ حالا ميخوانم اين روايات را. در احتجاج طبرسي جلد دوم صحفه 172، «قال الرضا عليه الصلاة و السلام في جواب الزنديق الذي سأل منه فحده لي» که خداوند را براي من محدود کن، تعريف کن، حضرت فرمودند «لا حد له. قال و لم؟ قال لان کل محدود متناه و اذا احتمل التحديد احتمل الزيادة» اگر تحديد بردارد پس زيادياي از او معني دارد، «و اذا احتمل الزيادة احتمل النقصان» اگر زيادي بردارد نقصان هم برمي دارد. حالا اينجا را «فهو غير محدود» ببينيد گزاره موجبه معدولة المحمول است. اگر ميخواستند بگويند خداوند متعال غير محدود است چطور بايد ميگفتند؟ غير از اين بيان بسيار صريح و واضح: «فهو غير محدود و لا متزايد و لا متناقص» چون غير محدود است ديگر تزايد معني ندارد. تناقص معني ندارد. تجزيه معني ندارد. «و لا متجزي و لا متوهم» روايت ديگر: عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم: «التوحيد ظاهره في باطنه و باطنه في ظاهره، ظاهره موصوف لا يري و باطنه موجود لا يخفي» خواهش ميکنم دقت بفرماييد «يطلب بکل مکان» اينها هم متشابه است؟! «و لم يخل عنه مکان» کلمه مکان را دقت بفرماييد. بحث مکان قطعا فقط مکان مادي منظور نيست. اين موطن ولي همه چيزها را فرا خواهد گرفت حتي اينجا. «و لم يخل عنه مکان طرفة عين، حاضر غير محدود و غائب غير مفقود» تمام اينها خصوصياتي است که براي يک حقيقت غير متناهي ميشود در نظر گرفت روايت دیگر عن علي عليه الصلاة و السلام «ليس له وقت معدود و لا اجل ممدود و لا نعت محدود» نعت محدود ندارد. در نهج السعادة جلد دو صفحه 148 که خود مرحوم محمودي در آنجا ميگويد «لان منعوته غير محدود» چون منعوتش غير محدود است لذا نعتش هم غير محدود است . اصول کافي جلد يک صفحه 100 «عن ابي حمزه ثمالي قال قال لي علي بن الحسين عليهما السلام يا ابا حمزه ان الله لا يوصف بمحدودية عظم ربنا عن الصفة فکيف يوصف بمحدودية من لا يحد» چطور يکي را نفي کردند يکي را اثبات کردند؟ روایت دیگر: «عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم في جواب اسئلة جاثليق في حديث طويل قال فاخبرني عن الله عزوجل اين هو» خداوند کجاست «فقال صلي الله عليه و آله و سلم هو هاهنا و فوق و تحت و محيط بنا و معنا» . در روايت دیگر باز از اصول کافي جلد يک صحفه 94 پيامبر گرامي اسلام صلي الله عليه و آله و سلم اين جوري ميفرمايند: «هو في کل مکان و ليس في شيء من المکان المحدود» بخواهي محدودش کني نه ولي «هو في کل مکان و ليس في شيء من المکان المحدود». باز از حضرت امير هست در اثبات الوصية مسعودي «فسبحانک ملأت کل شيء و باينت کل شيء» اين دو تا را کنار هم بگذاريد «ملات کل شيء و باينت کل شيء» من اين طور ميفهمم همان معيتي را که تازه توضيح دادم اين طور ميفهمم «و لا يفقدک شيء» هيچ چيز فاقد تو نيست. خوب اين يک دسته از روايات. دسته ديگر از روايات آنهايي است که به نسبت ببن حق و خلق ميپردازد. من باز هم از همين متني که عرض کردم تند تند ميخوانم اينها اکثرا از خطب نهج البلاغه است بعضي هم در بحار و جاهاي ديگر. ميفرمايد: «مع کل شيء لا بالمقارنة و غير کل شيء لا بالمزايلة». ببينيد اينها توي فضاي اهل تسنن هستند به ظاهر ولي تعبيرشان را نگاه بکنيد که چقدر به تعبيرات حضرت امير نزديک است. محقق فناري در صحفه 77 مصباح الانس: «شأن المطلق أن يکون مع کل من مقيداته» شأن مطلق اين است که با تمام مقيدهاي خودش باشد «لکن لا بظرفية او حلول او مجاورة او مماسة او نحوها» چون تمام اينها در جايي است که ما دو تا وجود داشته باشيم. بگوييم اين دو وجود مباين همند. مقارن همند. مماس همند. ظرف و مظروفند. ما يک وجود داريم و بقيه شؤون و حالات او هستند. بقيه اسما و صفات او هستند. نه اسما و صفات در مقام ذات، آن منظور نيست. «و الا لامتاز في الاشاره» اگر قرار باشد که حال و محل باشد، مجاور و مجاور باشد، مماس و مماس باشد، پس در اشاره امتياز پيدا ميکنند، اين خدا، اين خلق، و «لابالاتحاد» متحد هم نيستند «و الا لما اختلفت احکامهما» احکامشان مختلف نميشد «کالاشتراک و الاختصاص و لا ممازجة» با همديگر ممزوج و مخلوط نشدهاند «و الا لامکن تحقق احدهما بدون الاخر» اگر ممزوج باشد حقيقتا پس دو چيز هستند هر کدام قوام به خودشان دارند، ولي خوب الان مخلوط شدهاند با هم. «و لا ان يتجزي بحسبها» به حسب ممکنات کثرات خلقي حق تجزيه نميشود «و الا لانقسم الي الاجزاء» پس ارتباط چطوري است؟ «بل بان يتوقف تحقق المقيدات عليه و تعينه عليها» اين ارتباط همان بحث معيت است. حالا اين روايات را ملاحظه بفرماييد: «مع کل شيء لا بالمقارنة و غير کل شيء لا بالمزايلة، ليس في الاشياء بوالج و لا عنها بخارج» اصلا اين ارتباط را نگاه بکنيد، اصلا حق نميتواند تو خلق باشد. خلق نميتواند تو حق باشد. چون جنس و طبيعتشان با هم فرق ميکند و اين به اين معني نيست که حق تعالي بي نهايت نباشد چون او وجود است، غير از وجود نميتواند متن هستي را فرا بگيرد، «والبائن» خداوند از خلق بائن است «لا بتراخي المسافة» دقت بفرماييد «لا بتراخي المسافة، بان من الاشياء بالقهر عليها و القدرة عليها و بانت الاشياء بالخضوع و الرجوع اليه.» «انه لبکل مکان و في کل حين و اوان و مع کل انسان و جان.» «قريب من الاشياء غير ملابس بعيد منها غير مبائن.» «توحيده تمييزه عن خلقه و حکم الصفه بينونة صفة لا بينونة عزلة.» جالب است که اصلا خود علامه مجلسي رضوان الله تعالي عليه ذيل همين روايت وقتي ميخواهد معني بکند که بينونت عزلي ندارند و بينونت عزلي بين حق و خلق نيست ميگويد: «منعزل نيست به حسب مکان از خلق بله به حسب صفات با هم فرق ميکنند او قاهر است اين مقهور است و او غني است و اين فقير است.» خوب باز کلمات مشابه اينجا زياد است اينها را نميخوانم. حالا در مورد احاطه باري تعالي در آيات، «و لله ما في السموات و الارض» «و کان الله بکل شيء محيطا». کل شيء را بايد مطلق بگيريم خوب بلافاصله گفته ميشود اين احاطه علمي است، در آيات قرآن هست که «ان الله قد احاط بکل شيء علما» و اينها هيچ منافاتي با هم ندارند، چون احاطه وجودي هست احاطه علمي هست. يعني حضرت حق در آن آيه ميخواهد بفرمايد احاطه وجودي غير علمي نيست. يک چيز بي خاصيت نيست، حضور است يکسره. خوب «الله نور السموات و الارض»، «هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شيء عليم» اصلا سرّ اين که بکل شيء عليم هست چي است؟ خوب من ديده ام برخي آقايان گفتهاند همينجاها دلالت بر اثنينيت ميکند، اثنينيتش را که قبول داريم. اين کلمه معيت به کرات از فناري آوردم به خاطر اين که ايشان عارف مکاشف نيست که از خودش بگويد؛ اينها همه برداشت هايي است از کلمات ابن عربي تا متاخرين. چون احاطه وجودي هست احاطه علمي هم هست. «لله المشرق و المغرب فاينما تولوا فثم وجه الله ان الله واسع عليم» . بحث مالکيت حقيقي پروردگار بر ماسوي الله اگر روشن بشود آن وقت معلوم ميشود چطور بلافاصله بعد از «لله المشرق و المغرب» ميفرمايد «فاينما تولوا فثم وجه الله» و بعد ميفرمايد «ان الله واسع علیم» واسع در جاهاي ديگر به معني موسع هست ولي در لغت و معناي اصليش واسع به معناي گسترده است: «ان الله واسع عليم». عذر خواهي ميکنم از سروران عزيز، فقط باز هم همان طور که خود حضرت عالي فرموديد براي اين که استفاده ما بيشتر بشود اولا بفرماييد اين تقريري که صورت گرفته که من نگاهم اين است با توجه به حد اقل پانزده سال کاري که در اين فضا دارم انجام ميدهم، هم چند بار گفته ام، هم درسها را خوانده ام، منتهي نه با بدبيني که از همان آغاز با نگاه منفي داشته باشم. هميشه هم تصويرهاي متعدد ريخته ام ببينم کدام دچار اشکال هست؟ نيست؟ شايد هزاران تصوير در ذهنم شکل گرفت تا اين فضا مستقر شده به معناي آنچه که آقايان اهل معرفت و عرفا ميگويند. پس فرد بي اطلاعي ظاهرا نبايد باشم. کلمات موهم و شطحيات را هم توجه دارم. من الان خواهش ميکنم اين برداشتي که من دارم با توجه به استفادهاي که از آيات و روايات ميکنم اين را اول يک تذکراتي بفرماييد من استفاده بکنم، بعد ميپردازيم به آنچه که حضرتعالي برداشتتان از حرفهاي آقايان اهل معرفت هست. کلام: بسم الله الرحمن الرحیم. این که فرموديد حضرت عالي بعد از پانزده سال کار تاليف، تدريس، استاد ديدن و اين حرفها به اين نتايج رسيده ايد؛ من سؤالم از شما اين است آيا سراغ داريد تا به حال يکي از علما و محققيني را که ردّ فلسفه و عرفان کردهاند اين حرف را نفهميده باشند؟! من حداقل خودم را مثال ميزنم که هيچ چيز حساب نميشوم. شما در تمام اين کتابها و تاليفاتي که من نوشته ام يک جا بياوريد که ما اين حرفهايي را که شما گفتيد نفهميده باشيم، نديده باشيم، نگفته باشيم! اين که ميگوييد تقرير دقيقي است! کسي تا به حال دقت نکرده! يک نفر گفته مباينت خدا مثل دو تا ليوان است! آن نفر شايد کسي بوده که مورد توجه در اين مباحث نباشد، چيزي به شما بگويد که اصلا ربطي به ما نداشته باشد، من تعجب ميکنم اگر کسي اين طور گفته باشد! البته از يک طرف ديگر قبول دارم متاسفانه مطالب کلامي اعتقادي در حوزه مورد توجه نيست! آقايان غالبشان فقط به فقه و اصول مشغول هستند، بعد هم شايد فکر کنند مباينت خدا و غير خدا يعني مثل دو تا ليوان! اما اين را شما انصافا نبايد در مقابل ما بگوييد، اگر شما يک مورد در کتابهايي که بنده هم سي سال است مشغول هستم، هم تاليف دارم، هم تدريس دارم، هم مناظره دارم، در يک مورد کمترين مطلبي از اينهايي که شما گفتيد را من بد فهميده باشم اين را نشان بدهيد. اين که شما فرموديد آيا اين تقرير و تفسير را قبول داري يا نه بايد گفت که ما هميشه همينها را شنيدهايم و گفتهايم و رد کرده ايم. تذکرا عرض ميکنم در اين جلسات هيچ شخصيتي را نميکوبيم شخصيت هايي که چهارده معصوم را قبول دارند، از اهل بيت عليهم السلام دفاع ميکنند براي همه ما محترمند، ولي عقيده را ناچاريم که مورد نقد و بررسي و تحليل قرار دهيم که خداي ناخواسته روز قيامت مسؤول نباشيم، و الا خود همين آقايان راه ما را روز قيامت ميگيرند. اگر آقاي طباطبايي يا کس ديگر جايي را خطا گفته باشد و من نگويم ـ ولو اين که ممکن است من خودم اشتباه کنم ـ ولي در عين حال راه من را ميگيرد و ميگويد تو وظيفه ات اين بود که امام صادق عليه السلام را بر بنده مقدّم بداري. خوب من عرض کردم که کسي از حرفهاي فلاسفه و عرفا غير از همين چيزي که شما فرموديد نفهميده بود و ما هم همين را ردّ کردهايم و تمام فقهايي که فرمودهاند وحدت وجود کفر و خلاف ضروريات دين است، همين عقيده را فرمودهاند، يعني مثلا شهید سيد محمد باقر صدر که ميفرمايد: اگر کسي قائل به اطلاق و تقييد بين ما و خدا بشود قطعا اين عقيده بالضروره خلاف اسلام و مباني عقلي و برهاني است و اين کفر واضح است، خوب همين معني را دارد ميگويد نه اين که اين را نفهميده باشد. اما مسأله بعدي اين که من يک سؤال از شما بکنم بعد وارد بحث شوم، من که گفتم تمام تقريرات ما از فلسفه و عرفان همينها بود، و چيزي غير از اين نبوده، حضرت عالي بفرماييد جواب ما در اين مقام چه بوده است؟ تا به حال ما هم اين همه کتاب نوشتهايم حرف زدهايم الان شما فرض کنيد ميخواهيد در يک جايي بگوييد يک شخصي آمده و ميگويد متکلمين و فقها و بزرگان ما مانند سيد مرتضي و سيد رضي و علامه حلي و شيخ طوسي و خواجه طوسي و شيخ مفيد تمام مخالف با اين عقايد وحدت وجود بودهاند، عقيده وحدت وجود را شما قشنگ بيان کرديد اما جوابهايي که تا به حال علماي ما دادهاند، آن جوابها به نظر شما چيست؟ آيا ميتوانيد مختصر بيان کنيد که ايشان در پاسخ اين حرفها چه جوابي ميدهند؟! مثلا بنده که تا به حال اين حرفها را رد کرده ام در جواب اين حرفها چه ميگويم؟! چه اين که حضرتعالي فرموديد من از مطلب نامتناهی فلانی غافل نيستم، جوابهاي فلانی را خوانده ام و ديده ام، بفرماييد که من در جواب اينها چه گفته ام؟ فلسفه: نتيجه و فهمي که حضرت عالي و ديگران در مورد کلمات وحدت شخصيه وجود دارند نفي کثرات به نحو مطلق از يک سو، و گاهي از اوقات اشکال خدا بودن ما سوي مطرح ميشود ، و مخالفين بارها اين اشکال را کردهاند که نتيجه وحدت شخصيه وجود اين است که نجاسات هم خداست! اين اشکالات نشان ميدهد که شما آن محتوايي را که ما از وحدت شخصيه وجود ميگوييم متوجه نشده ايد! کلام: باز شما داريد به من اشکال ميکنيد! الان شما فرض کنيد چند دقيقه به جاي من رفته ايد داخل کلاس ميخواهيد حرفهاي من را بزنيد. حرف من چي بود؟ الان آن را براي آقايان بگوييد. فلسفه: يعني خدا شناسياي را که شما داريد بگويم يا نگاه شما به وحدت شخصيه وجود را. کلام: همهاش را بگوييد مثل اين که الان گفتيد شما قائل به مباينت هستيد مثل دو تا ليوان مثلا! يعني واقعا من اين را گفتم؟ فلسفه: عرض کنم به حضورتان اول تصويري که از وحدت شخصيه وجود تو نگاههاي مخالفين هست و حضرت عالي هم به همينجاها ميرسيد. کلام: پاسخ من را بگوييد. به مخالفين کار ندارم فقط من ميخواهم ببينم حضرت عالي کتابهاي من، سي ديهاي من، مناظرات من را ديده ايد يا نه؟! در پنج جمله بگوييد فلانی تو عقيده ات اين است! فلسفه: تصويري که حضرت عالي از وحدت شخصيه وجود داريد يعني اين که خدا هست و هيچ چيز ديگري غير از خدا وجود ندارد! وجود ندارد به معناي عرفي و بدوي کلمه! باز گردان ديگر اين بحث يعني هر چيزي شما مشاهده ميکنيد او خداست! حتي نجاسات! حتي حيوانات! به نحو خيلي في الجمله ـ کاري به نگاه حضرت عالي که خدا شناسي تان چيست ندارم ـ اين برداشتتان از وحدت شخصي وجود است. کلام: باز گفتيد که ديدگاه تو نسبت به حرفهاي فلاسفه و عرفا اين است. من که جوابي نشنيدم! لازمه اين بحث اين بود که حضرت عالي همان طور که حرفهاي آقايان را ديده ايد لااقل ميتوانستيد پنج دقيقه حرف من را هم تبيين بکنيد! اما مساله دوم، شما ميگوييد برداشت تو از حرفهاي فلاسفه اين است که هر چيزي خداست! آيا در نظر شما من معتقدم که فلاسفه ميگويند اين ليوان يک خداست! اين قند هم يک خداي ديگر است! کره زمين هم يک خداي ديگر است! و آسمان هم يک خداي ديگر است؟! آيا منظورتان اين است که من نسبت به عقيده وحدت وجوديها اين را ميگويم! يا اين که من ميگويم عرفا و فلاسفه ميگويند همه اشيا روي هم، کل اشياء و کل وجودها با همديگر مساوي با خداست؟! اين عقيده دوم را ميگويم يا عقيده اول را؟! فلسفه: عقيدهاي که شما داريد همين است. کلام: يعني عقيده دوم را ميگويم؟! آيا فلاسفه اين را نميگويند؟ فلسفه: قطعا اين را نميگويند! بياني را که عرض کردم دارند. کلام: پس فلاسفه معتقد نيستند خدا وجودا و مصداقا مساوي است با تمام اشيا؟! يعني تمام اشيا را روي همديگر حساب بکني، يا تعينات و حصه حصه بودن و مراتبشان را برداري مساوي با خداست، اينچنين چيزي را فلاسفه نميگويند؟ فلسفه: قطعا. کلام: و اگر بگويند باطل گفتهاند؟ فلسفه: قطعا باطل گفتهاند چون خود آنها ابطال کردهاند اين معني را! ولي من از شما خواهش ميکنم همان تصويري را که از وحدت شخصيه عرض کردم و برداشتي که از آيات و روايات داشتم آن فضا را بگوييد من استفاده کنم. کلام: الان من عبارت جناب آقاي حسن زاده را ميآورم براي شما! آقاي حسن زاده ميگويند: وحدت وجود را بايد فهميد، هيچ کس نگفته است موج درياست! يعني چه؟ يعني آقاي حسن زاده ميگويند که مخالفين وحدت وجود ميگويند اين موج خود درياست! من نميدانم کدام فرد از مخالفين وحدت وجود تا به حال اين حرف را زده که آقاي حسن زاده رد ميکنند! نخير آقاي حسن زاده! اما خود شما چه ميگوييد؟ خود شما ميگوييد تمام امواج درياست! فلاسفه و عرفا هم ميگويند تمام اشيا مساوي با خداست. فلسفه: تمام امواج درياست؟! تمام امواج غير از درياست. کلام: تمام امواج غير از درياست؟! فلسفه: بدون ترديد! کلام: اين که ميگوييد تمام امواج غير از درياست يعني مانند اين ليوان که غير از اين کتاب است غير همند؟! يا نه غيريتشان به غيريت اطلاق و تقييد، و تعين و لاتعين، و جزء و کل است؟! به کدام يک از اين دو معني؟! در غيريت که شکي نيست! اجزاء غير از کلاند، اجزاء به وصف اجزاء بودن غير از کلاند، ولي در خارج آيا اجزاء عين کلاند، و کل عين اجزاست يا نه؟! کدام يکي؟ ببينيد دريا اين موجش قطعا غير از آن موج ديگر است، شايد اين موج يک تن وزن داشته باشد آن موج ديگر صد تن وزن داشته باشد، اين غيريت که مشخص است، اما غيريت به اين نحو که آقا اين موج و آن موج ديگر و آن حصه و آن حصه و تمام حصص دريا را که روي همديگر حساب کنيم، تعيناتش را هم اصلا لحاظ نکنيم، در خارج مساوي با خود دريايند، يعني درياي خزر مساوي است با تمام همان حصههاي آب خودش، و تمام حصههاي آب آن هم مساوي است با خود درياي خزر، اين نحوه غيريت، هم يک نحوي غيريت است اما اين غيريت فقط غيريت در ذهن و عقل است، در لحاظ است نه در خارج، در خارج هيچ کس نميگويد من يک چيزي توي اجزاء و حصههاي آب خزر پيدا کرده ام ولي از درياي خزر پيدا نکرده ام!! اين حرف مضحک است! به او ميگويند حصههاي آب دريا خارج از دريا نيست. يا اگر کسي اين طور بگويد که من در حصههاي درياي خزر شنا کردم نه در خود درياي خزر! اين حرف مضحک است! ميگويند اگر در حصههاي درياي خزر شنا کردي خوب آن حصهها در خارج و در ساحل که نيستند، آنها هم درون درياست. ما حرفمان اين است و الا بله فلاسفه و عرفا قائل به غيريتند اما اين طور غيريت!! ولي اين، دوئيت و کثرت واقعي خارجي که درست نميکند. اين يک کثرت ذهني درست ميکند. يعني در مورد دوئيت فرق ميکند که ما بگوييم خدا يک موجودي است غير از اين عالم، و آفريننده اين عالم است، و جزء و کل و زمان و مکان و اجزاء و ابعاض ندارد، و توي آسمان هم نرفته است که آقاي حسن زاده در مورد عقيده متکلمين ميگويند!! بلکه متکلمين ميگويند اصلا خدا مکان ندارد، و مساوي با مجموعه عالم نيست، ولي فلسفه ميگويد تمام حصص و مراتب و اجزاء وجود را روي همديگر که بريزيم دقيقا مساوي با ذات خداست! به گونهاي که شما اگر همين خودکار را از وجود خدا جدا کني يک مقدار از وجود خدا کم ميشود! به ايشان ميگوييم شما غيريت را قبول داريد؟! ميگويند بله غيريت را قبول دارم! اجزاء به وصف جزء بودن، غير از کل به وصف کل بودن است!! فلاسفه ميگويند در متن عينيت، وجود مساوي است با کل وجود، و کل وجود مساوي است با واجب الوجود!! خوب ما اين را که ميدانيم، ولي همين عقيده هم کفر است، هم خلاف عقل است، هم نفي خالق است. البته من عرض کردم ما کسي را تکفير نميکنيم، اين که اين عقيده کفر است غير از اين است که قائل کافر باشد، نخير قائل بسياري از اوقات حرفهايي ميزند که خودش متوجه لوازم سخنانش نيست، لذا مقابل خدا ميايستد و او را عبادت ميکند، قائل در صورتي کافر است که بيايد و بگويد بعد از اين ديگر نماز هم نميخوانم! خالق را هم قبول ندارم! فلسفه: بحث شأن و ذي شأن چی؟ کلام: شأن هم همين است! ببينيد يک نفر ميگويد اين جزئي از وجود است، يکي ديگر ميگويد اين شأني از وجود است! يکي ديگر ميگويد اين حصهاي از وجود است! يکي ديگر ميگويد اين ظهوري از وجود است! يکي ديگر ميگويد اين مرتبهاي از وجود است! يکي ديگر ميگويد اين آيتي از وجود است! يکي ديگر ميگويد اين يکي از صوادر از وجود است! اما تمام فلاسفه و عرفا متفق القولند در اين که کل وجود مساوي با خداست، نه اين که خدا چيزي ماوراي عالم باشد و عالم را خلق کرده باشد، چه ابوعلي سينا باشد که قائل به اين است که عالم صادر از ذات خداست ولي صدور را به همين معني ميگويد که خود خدا به اين صورت تجلي کرده است! فلسفه: يعني خداوند غير از وجود، يک چيز ديگري تصور ميشود؟ کلام: احسنت! اين خيلي حرف قشنگي است که من بايد اين را جواب بدهم. ممکن است ايشان بگويند اين طور که تو گفتي پس خدا اصلا داخل در وجود نيست! يا يک گوشه ديگر از وجود است مثل يک ليوان! من آن را جواب ميدهم اما اول ميخواهم عقيده فلاسفه و عرفا را بگويم که خيلي واضح است. اين که ميگويند عقيده فلاسفه و عرفا خيلي عميق است! سي سال بخوانيد! بنده عقيده تمام فلاسفه و عرفا را که کل الوجود مساوي با خداست ولي حصه حصه آن غيريت است، به هر بچه پيش دبستاني که بياوريد در يک ربع به او ياد ميدهم! اما آن خدايي که نه جزء دارد، نه کل دارد، نه زمان دارد، نه مکان دارد، نه تغير دارد، نه تطور دارد، نه عين اشيا است، نه اشيا صفت ذات اويند، اين خدا را پيغمبر خدا حضرت موسي علي نبينا و آله و عليه السلام کلي براي فهماندنش زحمت کشيد، اما تا رفت به کوه طور همه زبده هايش گفتند پس کو خدايي که ميگفتي؟! بله، اين خداشناسي را سخت است کسي ياد بگيرد! عقيده توحيد در مکتب اهل بيت عليهم السلام را بايد ياد گرفت و الا اين که وحدت وجود است و ما در خارج شخصا يک چيز بيشتر نداريم، حصه حصه نگاه کني غيريت است، کلش را نگاه کني يکي است! اين را کي نميتواند بفهمد؟! فلسفه: ما راجع به اين بحثي که ميفرماييد تمام عرفا و تمام فلاسفه خداوند و اشيا را جزء و کل ميدانند! ميفرماييد اين چيزي هست که همه ميفهمند! انشاء الله ما يک جلسهاي ميگذاريم ببينيم آيا فلاسفه و عرفا حق و خلق را جزء و کل ميدانند؟! آيا مجموع عالم ميدانند يا نه؟! انشاء الله بحث ميکنيم. لازم نيست عبارت بخوانيد چون من ميخواهم بپردازيد به آن تقريري که بنده عرض ميکنم که ما استفاده بکنيم تازه من فهميدم که واقعا آنچه عرفا ميگويند پيچيده است و سخت است! کلام: پس من الان عرض ميکنم که تمام حرفهايي که شما گفتيد همينها بود! حالا حرفهاي خودتان را توضيح ميدهم. فلسفه: يعني من اين تقرير را کردم که جزء و کل است؟! کلام: بنده عرض کردم که تمام فلاسفه و عرفا عالم و خدا را در وجود عيني حقيقي خارجي يک چيز ميدانند، عين عباراتشان را ميآورم که همه جزء و کل ميدانند و لو اين که برخي اين لفظ را نياورند! فلسفه: اصلا خلق وجود نيستند، جزء و کل چيست؟! چون وقتي اين طور برداشت شود برداشت من نيست، کلام: من عين عبارات را براي شما ميخوانم و گفتم فلاسفه چند قسمند اما فقط صوري نه واقعي! ابو علي سينا ميگويد عالم ممکن الوجود است، خدا واجب الوجود است، و عالم صادر از ذات خداست، الواحد لا يصدر عنه الا الواحد، اول چيزي که از ذات خدا صادر شد عقل اول بود، بعد عقل دوم، بعد فلک اول تا برسد به عقل عاشر و اين حرفها، اما اگر از او بپرسي دوئيت قائلي؟ ميگويد نه، دوئيت چيست! تجلي خودش است! خود ملاصدرا تصريح ميکند ميگويد ابوعلي سينا هم مثل ما قائل به تجلي است، شما در مورد عقيده او فکر دوئيت نکني! اين که ميگويند مشائين قائل به تباين وجوداتند باورتان نشود، شيخ اشراق هم که ميگويد خدا نور الانوار است و تمام عالم ظهور نور وجود خداست، اگر از او بپرسي اين حرفي که گفتي چه فرقي با حرف ملاصدرا ميکند ميگويد هيچ چيز! او اسمش را گذاشت وجود، ما ميگوييم نور! مراتب نور. يعني اين لامپ دويست وات که اينجا هست صد وات و هشتاد وات و چهل وات هم در آن هست، نه اين که يک لامپ صد وات اينجا باشد يک لامپ دويست وات ديگر آنجا! اين هم از نظر خداشناسي غلط است. ملاصدرا ميگويد ما مراتب ميگوييم! خوب آقاي ملاصدرا شما توضيح بده! ميگويد وجود يک حقيقت بي نهايت است، مراتبش همين حصصي است که داخلش هستند، همين را که توي آن هست مرتبه مرتبه برو بالا!! از عرفا هم بپرس، ميگويند ما مراتب قبول نداريم! ميگوييم پس شما چه ميگوييد؟ ميگويند خدا يک وجود بي نهايت است اينها حصصش هستند! ميگوييم در خارج مثالتان چيست؟ ميگويند موج و دريا!! ملاصدرا هم موج و دريا را ميگويد! عرفا هم موج و دريا را ميگويند! اسمها را عوض ميکنند. آقاي حسن زاده هم تصريح ميکنند جزء و کل! بقيه هم چندين مورد برايتان ميآورم که تصريح ميکنند به جزء و کل! و اگر هم آنها نگويند جزء و کل، مگر ما خودمان اينقدر نميفهميم که اين معنايي که شما گفتيد جزء و کل است؟! شما وقتي که ميگويي خدا يک وجود مطلق است و ما سوي الله تعينات و صفات همان وجودند و هيچ گونه مزاحمت وجودي نيست! شما از جزء و کل هم يک مرتبه بالاتر رفتي! يعني خرابترش کردي، چرا؟ چون در جزء و کل گفته ميشود اين انگشت من يک جزئي از بدن من است، لا اقل اين مقدار از وجود را براي اين انگشت قائل است، ولي ميگويد البته وجودش از بدن من خارج نيست! يک نفر ديگر ميآيد و ميگويد البته انگشت من که از حيث وجود که خود بدن من است! فقط شکل اين انگشت غير من است. تعين و لاتعين که ايشان توضيح دادند همهاش اين است! تمام عرفا ميگويند وجود مال خداست مثل يک خمير مجسمه سازي بي نهايت که اين خمير مجسمه سازي بي نهايت، شما از اين خمير مجسمه سازي شکل آهو بساز، ميگويد اين خلق شد! يعني يک تعيني پيدا شد! اگر يک خمير مجسمه سازي بی نهایت داشته باشيم شما از آن ملياردها شکل و صورت عوض کني چند کيلو ميشود؟ مثل همان اولش است، ولي چي عوض ميشود؟ فقط صورتها عوض ميشوند. ميگويند ما خلق را که قبول داريم! چه کسي گفته ما خلق را قبول نداريم؟! ولي خلق، فقط همان صورتها و تعيناتي است که پيوسته بر ذات و حقيقت وجود که مساوي خداست عارض ميشود! يعني خدا خودش هر لحظه به شکلهاي مختلف درميآيد. در يک کلمه، اين شکلها ميشود خلق! ميگوييم ما همين را ميگوييم غلط است، همين خلاف عقل است، اين تحفهاي نيست که ما نفهميده باشيم! این دو دو تا چهار تا است. فلسفه: بعد اينها ميشود جزء آن حقيقت وجود؟! کلام: ميگويد اگر تو اين مجسمه را من حيث الوجود نگاه ميکني جزئي از وجود خداست مثلا صد گرم از وجود بي نهايت خداست! اگر از حيث تعين و شکل نگاه ميکني اصلا تعينات و ماهيات از سنخ وجود نيستند! يک گرم از وجود خدا هم نيست! چه اين که تعين است، شکل است. فلسفه: از اين توضيحتان متشکريم! اين توضيح آخرتان خوب بود! کلام: اصلا از اول من همينها را ميگفتم کاش از اول همينها را متوجه ميشديد. ميگويد آقا ما آن تعين هستيم فقط. يعني در واقع اگر خدا شيطان را ببرد به جهنم، شکلي از شيطان را برده که گوشت و پوست و خوني که از شيطان ميسوزد وجود خداست، شکلش غير خداست. فلسفه: و چند گرم از وجود خداست مثلا!! کلام: ميگويد همين که تو گفتي چند گرم، رفتي توي تعين، خدا عين همه اشيا هست ولي خدا که وزن ندارد! من فلسفه را عرض بکنم. فلسفه اصلش مال يونان است. يونان ميگويد آري اين چند گرم از وجود خداست ولي در حوزه علميه ميگويند گرم يعني چي؟! مگر خدا گرم دارد؟! ميگوييم اين که تو از مکتب يونان گرفتهاي همان گرم است! کاش بهتر ميفهميدي! و الا قطعا تو حوزه ما کسي نميگويد اين چند گرم از وجود خداست! اصلا جرأتش را نميکنند بگويند. فلسفه: جزئي از وجود خداست؟! کلام: عرض کردم که آقاي حسن زاده يک بار گفته است! آقايي طرفدار فلسفه آمده تو اينترنت ميگويد هر کس بگويد جزء خداست کفر واضح است، آقا نميدانست کي گفته!! شما اسم جزء را بياوري يا نياوري، اين که شما معتقدي خدا وجودي است مساوي با همه اشيا، عين نفي وجود خداست. من يک عبارت از آقاي طباطبايي براي شما بگويم: في اثبات واجب الوجود، حقيقة الوجود الاصيلة التي لا اصيل دونها و هي عين الاعيان و حاق الواقع واجبة الوجود! عين الاعيان را ميگويد! عين الاعيان چيست؟! حال شما آمدهاي ميگويي چرا تو گفتي حمار؟! اولا که خودش ميگويد حمار و حيوان!! بعد ميگوييد آن حمار نبود جماد بود، در همان مقاله در پاورقي توضيح داده شده که دو نسخه هست يک نسخه گفته جماد و حيوان، و يک نسخهاش هم الاغ و حيوان است، لذا ميگويند وجود حمار جزء وجود خداست! گاهي اسم جزء را هم نميآورند. فلسفه: يا عين وجود خداست. کلام: چون در نظر ايشان مجموعه اعيان مساوي با خداست! عين عين که نگاه ميکني خدا نيست! ميگويند بسيط الحقيقة کل الاشياء، خوب يعني چه؟ يعني اشيا جزئش هستند ديگر! و ليس بشيء منها، يعني خدا حيوان به تنهايي نيست، همان طور که دريا موج به تنهايي نيست! شما فکر کرديد حرف جديدي زديد که آمديد و گفتيد تعينات و ماهيات از سنخ وجود نيستند؟! خوب اين هم غلطتر از اولش است. حالا عقيده صحيح چيست؟ مشکل همه اين است، من واقعا به شما حق ميدهم، ايشان ميفرمايد با اين همه روايات و احاديث شما حق نميدهيد که کسي قائل شود به اين عقايد؟! واقعا من هم حق ميدهم! اما به چه کسي حق ميدهم؟! آيا انصافا شما به کسي که تا وارد حوزه شده و عربي ياد گرفته برود به وسائل الشيعه عمل کند حق نميدهيد که هر چه حرف ميزند حرفهاي عجيب و غريب بزند؟! اين مسير راه دارد، شما اگر ميخواهيد فقه آل محمد صلي الله عليه وآله اجمعين را ياد بگيريد بايد در طول تاريخ ببينيد شيخ مفيد چه گفته؟ شيخ طوسي چه گفته؟ علامه حلي چه گفته؟ شيخ انصاري چه گفته؟ اول اينها را بدان بعد از روايات استفاده بکن. قطعا کسي که در حوزه، کلام را از راهش نخوانده باشد آيات و روايات را عجيب و غريب معنا ميکند، همان طور که اگر فقه را هم از راهش نخواند و روايات را ببيند عجيب و غريب معني ميکند لذا من هم به ايشان حق ميدهم، لذا تا هزار سال يک نفر اين حرفها را در بين مسلمانها نزده الا معدود! تا سال هفتصد، يک مسلمان اين حرفها را توي شيعهها نزد الا سيد حيدر آملي که صوفي شد صوفي خانقاهي تند! که به ابن عربي حسن ظن پيدا کرد و اين حرفهاي باطل را برداشت و داخل در شيعه کرد و بعد از چند سال باز ملاصدرا مقداري آورد و البته تمام اينها را علماي ما جواب دادهاند. خود آقاي طباطبايي ميگويد اين عقيدهاي که ما داريم که خدا وجود بسيط و مطلق و بي نهايت است و همه چيز وجودا عين ذات خداست و فقط تعينها و شکلهايش فرق ميکند، ميگويد اين عقيده را ما بعد از هزار سال فهميديم! هيچ مسلماني اين را نگفته، شيخ مفيد و شيخ طوسي و علامه حلي و اين همه بزرگاني که دين ما را تقويت کردند. من نميخواهم تقليد علما را بکنم ولي اين وحدت وجود به اين دو دو تا چهارتايي را هيچ کس نفهميد شما فهميدي! از چه کسي فهميديد از ابن عربي گرفتيد! بماند اما عقيده صحيح چيست مشکل را بايد حل کرد مشکل اين طور حل ميشود. مبناي صحيح در توحيد اين است که وجود دو سنخ است نه اين که وجود يک سنخ است و بقيهاش تعينات است، وجود دو سنخ است: يک سنخ وجودي است که جزء و کل و زمان و مکان و امتداد و تعينات و صفات مختلف و حالات گوناگون و حصص و تجلي ذات اصلا ندارد و اين وجود نه قابل حس است، و نه قابل لمس است، و نه ذات آن قابل تصور است، حال اين که چطور آن را تصديق ميکنيم و آيا مجهول مطلق نميشود؟ آن را بعدا جواب ميدهم که مجهول مطلق آن چيزي است که نسبت به او التفات نداشته باشيم در حالي که در اينجا نسبت به چنين وجودي التفات داريم ولي خارج از تصور به معناي شکل و قيافه و زمان و مکان و بزرگي و کوچکي داشتن است، دقت فرموديد آن ذات ذات احديت است ماسواي خدا از سنخ دومي هستند که اين سنخ از وجود اجزاء و حصص و زمان و مکان و صفات و تغييرات و تطورات دارد و اينها را هم نميشود از آنها بگيري و الا معدوم ميشوند. خداوند متعال اين سنخ دوم را کن فيکون خلق نموده است، اگر خداوند متعال مثلا ليواني را پر از نفت خلق کند و بخواهد در همان ليوان يک سنگ نيز خلق کند يک مقدار از اين نفتها بيرون ميريزد چرا؟ چون آن سنگ مزاحم وجود آن نفت است، چون دو تا جسم مزاحم وجود همند ولي اين اشياء هيچ گاه مزاحم وجود خدا نيستند چون تنها اشياي داراي جزء و کل و زمان و مکان و مقدار و امتداد هستند که مزاحم وجود همند، به عبارت ديگر تنها اجسامند که مزاحم وجود همند، چه جسم لطيف باشد مثل بخار و دود و هوا، و چه جسم کثيف و غليظ باشد مثل سنگ و چوب و درخت و... و اينها همه زمان و مکان دارند، اينها نه جزء خدا ميشوند و نه کل خدا ميشوند، نه جاي خدا را تنگ ميکنند نه جاي خدا را پر ميکنند نه، اين آقايان فلاسفه ميگويند چون خدا وجودش بي نهايت است پس همه جا را پر کرده است و جايي براي غير باقي نميگذارد و نميشود اين ليوان غير خدا باشد مگر اين که يک حصه اي، يک مرتبه اي، يک جزئي، يک تجلياي از ذات خدا باشد، مثل موجي که حصهاي از درياست! خوب پس غيريت اين ليوان با خدا چه ميشود؟ ميگويد اين تعين ليواني دارد اما خدا تعين ليواني ندارد چون خدا بي نهايت است، مثل اين که اگر يک خط بي نهايت داشته باشيم ده سانت و بيست سانت و سي سانت و يک متر و هزار متر را در خود دارد. خوب فرق اين دو تا در خارج چيست؟ هيچ چيز! يک سانت يک تعين از همان خط بي نهايت است، نهايت حرف فلاسفه و عرفا اين است. دقيقا مثالهاي آقاي مطهري را ببينيد. بعد هم ميگويند البته اينهايي را که گفتيم نميگوييم! يک وقت خيال نکني که خدا جزء و کل و زمان و مکان دارد! بله، اينها ديگر مقتضاي مسلمان بودنشان است، اگر اين را نميگفتند هم لوازم خراب بود، لذا اينها را که ميگويند ميگوييم آقايان در گير اصطلاحات ماندهاند و نتوانستهاند سالم بيرون بيايند، به دو عقيده متناقض معتقدند و به لوازم حرف خودشان ملتزم نيستند، لذا کافر نيستند و الا اگر لوازمش را هم ميخواستند بگويند ديگر کار خيلي خراب بود. خلاصه بر اساس فلسفه و عرفان خدا نميتواند وجود اين ليوان را معدوم کند، تنها تعينش را عوض ميکند، در حالي که تغيير تعين که نيازي به خدا ندارد من هم بلدم سنگ را خورد کنم، شاهکار که نکرده ايد که ميگوييد تعينات را خدا عوض ميکند! تازه در نظر فلاسفه خداوند تعينات را هم بالاراده و اختيار عوض نميکند! بلکه تعينات هم در ذات خدا بالاجبارند، يعني به ضرورت ذاتيه خدا ميشود ابر و باران و... خدا نميتواند اراده بکند ابر و باران و... بشود. اين را هم بعدا توضيح ميدهم. طبق نظام شريف رباني! بايد چشمش کور شود ابر بشود، باران بشود، خدا نميتواند بگويد من چنين اراده کرده ام که آب در صفر درجه يخ بزند، بلکه اين حصه از وجود خدا در شرايط خاص بايد يخ بزند، يا اين مرتبه ديگر از ذات خدا هر چه ميخواهي اسم آن را بگذار بايد در شرايط خاص اين گونه باشد. فلسفه و عرفان ميگويد خداوند هيچ گاه عالم را خلق نکرده است، خداوند هيچ گاه نميتواند اين ليوان را وجودا معدوم کند چون در اين صورت يک مقدار از وجود خدا معدوم ميشود، و اين وجودا واجب الوجود است و غير از وجود هم نداريم. فلسفه: الان دو تا وجود که شما فرموديد، اين دو تا وجود با همان خصوصيات وجودياي که گفتيم هستند؟ يعني وقتي ما ميگوييم وجود، هستي داراي مفهومي است که ما ميفهميم اين وجود و اين وجود؛ دو تا وجود شما داريد کنار هم قرار ميدهيد من ميخواهم بدانم آيا فهم ما بايد متفاوت باشد نسبت به اين دو تا وجود؟ يا فهم ديگري از آن دو تا وجود داشته باشيم که يکي مال خداست و يک فهم ديگري از اين وجود؟ کلام: احسنت سؤال خيلي قشنگي است اگر از حيث تصديق و وجود و بودن در مقابل عدم ميگوييد قطعا ما ميگوييم جن موجود است، انسان هم موجود است، و خدا هم موجود است؛ ببينيد من روي تخته سياه دو تا شکل ميکشم ميگويم اين مثلث و اين مربع، هم وجودش را نشان ميدهم، هم اثبات ميکنم، و هم شکلش را ميکشم، ولي وقتي ميگويم جبرئيل موجود است خوب از جبرئيل تصوري مانند مثلث و مربع نداريم اما وجود و موجود را تصديق ميکنيم. اگر منظور از اين وجود... فلسفه: وجود به معناي هستي. کلام: مفهوم وجود به معناي اثبات در مقابل نفي يکي است، هم جبرئيل موجود است، هم روح موجود است، هم مثلث موجود است، هم جن موجود است، هم خدا موجود است، اما اثبات وجود به معناي اين که همه از اين سنخ باشند که همان طور که من مثلث را در مقابل مربع ميکشم، يا اژدهاي هفت سر را در ذهنم تصور ميکنم، خدا هم داخل در همين سنخ وجود باشد نه، خدا داخل در اين سنخ وجودِ داراي اجزا و شکل نيست، کل ما توهمتم فتوهمو الله غيره، ما توهمتم فهو بخلافه. فلسفه: در يک چيزي مشترکند. کلام: در اين که ما و خدا، در موجود بودن مشترک هستيم هيچ متکلمي منکر نيست، حرف در اين است که ما و خدا در خارج، وجودمان مانند يک خط بي نهايت و جزئي از همان خط است يا نه؟ در اين که دو موجود داريم اما او سنخش از سنخ امتدادي و متجزي و مقداري نيست که بحثي نيست، بحث در اين است که تعدد مصداق است يا نه؟ فلسفه و عرفان ميگويد مصداقا ما يک وجود در خارج بيشتر نداريم. ميگويد سبحان الذي اظهر الاشياء و هو عينها، يعني خدا که اشيا را ظاهر کرده مثل دريايي است که امواج را ظاهر ميکند، خود خدا عين امواج درياست. عينها، عين ماهيات و عين اشيا است، ميگويند غيريت قائليم! خوب من هم ميدانم که غيريت قائليد اما اين غيريت به درد نميخورد، اين غيريت غيريت تعيني است، مشکلي را حل نميکند. ذات احديت در فلسفه و عرفان به هيچ عنوان نميتواند يک دانه مولکول را معدوم کند! کما اين که خدا يک دانه مولکول هم خلق نکرده! چرا؟ چون الوجود ليس بجاعل و لا مجعول! فلسفه: آيا وجود در مقابل عدم هست يا نيست؟ کلام: بله، موجود به معناي در مقابل عدم بودن، هم خدا را شامل ميشود، و هم من و شما را، اما آيا در خارج رابطه من و خدا مثل موج و دريا و جزء و کل است؟ يا اين که رابطه دو وجود متباين به تمام کنه وجود؟ کنهه تفريق بينه و بين خلقه. فلسفه: ما ذهنمان... کلام: از اين سؤالهايي که شما داريد ميخواهيد من خودم هزارتايش را يکي يکي بگويم و جواب بدهم. ما هم به هر جهت سالها و بارها بداية و نهاية و پايينتر و بالاتر را گفتهايم و تدريس کردهايم و نقد هم کردهايم. من ميدانم آنها از مفهوم وجود شروع ميکنند، بعد در بحث دوم خلط ميکنند، در بخش اول ميگويند مفهوم وجود مشترک است، در بخش دوم ميگويد مصداق وجود حقيقت تشکيکي است! يک نفر از شاگردان نميپرسد که چه ربطي به هم داشت؟! آقاي جوادي آملي اينها را متوجه ميشود. ايشان ميگويد ملاصدرا و آقاي طباطبايي و اينهايي که بحث از مفهوم وجود را مطرح کردهاند اصلا چرا مطرح کردهاند؟! مگر ما در فلسفه دو تا مصداق داريم که شما بخواهيد بگوييد مفهوما مشترک است يا نه؟! آقاي جوادي ميگويد اين حرفها چيست؟ مراتب را بريزيد دور! اينها همهاش اوهامي است، ملاصدرا هم بي خود ميگويد! فلسفه: من مراتب نگفتم، مراتب ظهور، تشکيک در ظهور. کلام: مراتب را هم گفتيد، تشکيک هم همان مراتب است، ظهور را هم گفتيد، بعد هم من گفتم که من با شما بحث ندارم، با ملاصدرا بحث دارم، من با آقاي حسن زاده و اين آقايان بحث دارم، اين آقايان، هم مراتب ميگويند، هم تشکيک ميگويند، هم ظهور ميگويند، هم جلوه ميگويند، هم جزء ميگويند، همه اينها را ميگويند، به هر جا ميرسند مقتضاي مخاطب را نگاه ميکنند چقدر کشش دارد، حالا يک عده اين جور ميگويند که ما کي گفتيم غير خدا وجود ندارد؟! خدا وجود بالذات است بقيه وجود بالغيرند! خدا وجود مستقل است بقيه وجود غير مستقلند! ميگوييم منظورت همان جزء و کل است که بالغير و بالذات بودن دردي را دوا نميکند! اين نوع استقلال و عدم استقلال اصلا دردي را دوا نميکند! هر کمونيستي هم معتقد است شکل موج قائم به ذات درياست، کدام کمونيست اين را قبول ندارد؟! پس او هم موحد شد؟! اگر اين واقعا عقيده توحيد است پس تمام مشرکين و دهريهاي عالم موحدند! اين همه انبيا آمدند ثابت کنند که «ان الله تبارک و تعالي لا يوصف بزمان و لا مکان و لا حرکة و لا انتقال و لا سکون، بل هو خالق الزمان و المکان و الحرکة و الانتقال والسکون تعالي الله عما يقول الظالمون علوا کبيرا». حالا من وارد بحث بشوم و تمام آن رواياتي را که شما خوانديد جواب ميدهم، اصلا نيازي به روايت نداريم، اگر شما دو تا روايت ديديد که «الزموا حلق الذکر» آيا ميرويد صوفي ميشويد؟! تباين و غيريت خدا و غير خدا در حقيقت ذات و مصداق وجود در خارج و واقع، از بديهيات و ضروريات دين است. شما اگر هزار تا روايت بر خلاف اين ديديد بايد تأويل کنيد بلاشبهه. هنوز ما ضروريات دين را نفهميدهايم آمدهايم ميخواهيم استدلال به متشابهات و اينها بکنيم! خيلي کار غلطي است. حالا در عين حال آقاي جوادي خودشان ميگويند وحدت شخصي وجود يعني هيچ غيريتي نيست، هيچ تعددي نيست. ملاصدرا ميگويد «کل ما ندرکه فهو وجود الحق في اعيان الممکنات، فالعالم متوهم ما له وجود حقيقي!» بعد هم ميخواهند بگويند معرفت شناختي است! چرا شيخ مفيد اين حرفها را نزد؟! خوب مبنايشان اين است، مبني غلط است، اينها فکر کردند خدا بي نهايت است! ميگويند کو روايت؟ این روایت از امیر المؤمنين که «ليس بذي کبر امتدت به النهايات!»؛ چرا نديده ايد؟! اصلا خدا اين طوري نيست که وجود امتدادي داشته باشد که در مورد ذات او بحث تناهي و عدم تناهي بيايد، تمام آن روايات که ميفرمايد خدا محدود نيست چون محدوديت مال جسم است، خدا فوق محدود و لا محدود است، روايات دارد آن را ميگويد. و تمامش را من تک تک جواب ميدهم انشاء الله. اولا ببينيد من دو سه تا جمله بخوانم، آقاي حسن زاده ميگويند ممکنات چون شؤون و روابط بي حدند، ما شؤونيم! خوب يعني چي شؤونيم؟ نظير امواج و دريا! آیا اين خالق و مخلوق است؟! شما اسمش را شؤون بگذار، اسمش را تجليات بگذار، اسمش را ظهور بگذار، اسمش را اجزاء بگذار، هر چه ميخواهي بگو ما که بحث لفظي نداريم، آقا ما موجي از وجود خدا نيستيم خدا خالق ماست. يک روايت داريم در توحيد از امام جواد عليه السلام که همه این حرفها را رد می کند: «ان ما سوي الواحد متجزء والله واحد احد لا متجزء و لا متوهم بالقلة و الکثرة» شما خدا را ميگوييد بي نهايت است و مثلا اگر اين ليوان از وجود خدا بيرون باشد خدا محدود ميشود! بعد ميگوييد ما کي گفتيم خدا متجزي است؟! خوب مگر متجزي بودن شاخ يا دم دارد؟! همين ميشود متجزي! استاد شما روزي که به شما گفت ما خدا را متجزي نميدانيم، بگو آقا نگاه کن ما آمدهايم اينجا چيزي ياد بگيريم، من فردا رفتم با يک کمونيست بحث کنم بگويم خدا عين تمام اشياست مثل موج و دريا ولي خدا جزء ندارد، خوب به من ميخندد! من به او چه جواب بدهم؟! آخر يک جوري به ما درس بدهيد که بتوانيم از خودمان دفاع کنيم. اين که شما ميگوييد در فلسفه گفتهاند خدا جزء ندارد! چه کسي گفته در فلسفه خدا جزء ندارد؟! در فلسفه، خدا جزء عدمي ندارد! ديدند با اين حرفهايي که ميزنند خدا داراي اجزا شد! گشتند و گفتند يک اصطلاح جعل ميکنيم! گفتند خدا مرکب از وجود و عدم نيست! ببينيد، ميگويند اين ليوان مثلا مرکب از وجود و عدم است! ميگوييم مرکب از وجود و عدم است يعني چه؟! ميگويد اين وجود خودش را دارد اما وجود پرتقال را ندارد! آيا حقيقتا اين را ميشود گفت مرکب از وجود و عدم؟! اصلا مرکب به چه ميگويند؟ آخر اصطلاح را هم طوري درست کنيد که منطقيين عالم به ما نخندند. ميگويد اين ليوان مثلا مرکب است از وجود خودش و عدم ماوراي حد خودش! ولي خدا اين ترکيب را ندارد! اين اسمش شرّ التراکيب است! يعني خدا مرکب از تمام اشيا است! اسم و اصطلاح را براي شما عوض ميکنند شما فکر ميکنيد که ميگويد خدا متجزي نيست! آقاي طباطبايي در بحث نفي اجزاي مقداريه ببينيد در نهاية چه گفته، «و قيل» چرا ميگويي قيل؟! اينجا آمدهاي اعتقادات بگويي يا نقل قول بگويي؟! شما برهاني ميخواستي صحبت بکني! قيل چيست؟ چون ميداند که در فلسفه خدا مجموعه تمام مقداريات است، لذا ميگويد «و قيل في نفي الاجزاء المقدارية!» جايي را که خودشان قبول ندارند معمولا آقايان با قيل ميگويند. بعدش جالبتر اين است که همانجا نه جواب ميدهد و نه رد ميکند مطلب را. حال ببينيد می گویند: «ممکنات چون شؤون و روابط بي حدند نظير امواج و دريا شايسته است که بلندترين هدف، مندرج شدن ذاتهاي ما در درون ذات خدا باشد همان طور که قطره در دريا قرار مييابد!» (از آقاي سيد کمال حيدري)، اين همه شعار داديد آخرش ميخواستيد بگوييد موج و دريا و قطره يکياند! خوب يک بچه پيش دبستاني هم اين را ميفهمد! هرجا ديديد در فلسفه اينها آمدند گفتند مطلب نيّر عرشي! برهان هداني الله الي فلان! بدان که ميخواهد يک چيز خلاف ضرورت بگويد! خوب اگر ميخواهي بگويي ما مخلوق خداييم اين که اين حرفهاي هداني الله و... را ندارد، اما چون مثلا ميخواهد بگويد فاعلي جز خدا نداريم! اول چند تا عبارت ميآورد تا شما بگويي آقا فلسفه خيلي مهم است، اگر اينجا را تو نفهمي حتما مشکل فهم داري! ببينيد: «اما تفسير حصر وجود در خدا به اين که خداوند موجود بالذات است و ديگران موجود بالغير، هرگز با وحدت شخصي وجود هماهنگ نيست. در عرفان جهان نسبت به واجب تعالي نه وجود رابطي دارد مانند عرض و نه وجود رابط دارد مانند حرف و اصرار صدرالمتالهين سودي ندارد» (از حضرت آقاي جوادي آملي)، که الان شما هم گفتيد بله همه هستند ولي بالغيرند مثل همين تعينات که وجودشان بالغير است و موجد آنها خداوند است، «هرگز با وحدت شخصي وجود هماهنگ نيست!» من حرف شما را قبول کنم يا حرف آقاي جوادي آملي را؟! شما بيشتر درس خوانده ايد يا آقاي جوادي آملي؟! ميگويد اصلا چنين چيزي هرگز با وحدت شخصي وجود هماهنگ نيست! من عرض کردم عرفان و فلسفه و تصوف نداريم، مشايي و اشراقي نداريم، همهاش يکي است! من حرف آقاي ديناني را هم ميخوانم، ميگويد تاريخ فلسفه اسلامي شرح انا الحق حلاج است، ابن سينا هم شارح همان است، ملاصدرا هم شارح همان است، همه شارح همانند! راست هم ميگويد چرا ناراحت بشويم؟! راست ميگويد همه انا الحق است! بعد آقاي غرويان ميگويد از آقاي حسن زاده پرسيدم آقا اين عقيده عرفا و وحدت وجود چطور درست ميشود که ايشان گفتند حالا اگر ما آمديم خدا را برديم يک گوشه آسمان گذاشتيم که از آنجا بر جهان حکومت کند اين بهتر ميشود!! خوب آقاي حسن زاده! اين چه حرفي است شما ميزنيد؟! يعني شيخ مفيد ميگويد خدا يک گوشه آسمان نشسته حکومت ميکند؟! خوب يک بار برويد حرفهاي شيخ مفيد را بخوانید و ببينيد چه گفتهاند بعد رد کنيد! خدا جزء و کل و زمان و مکان ندارد و زمان و مکان ملکه و عدم است براي ذاتي که داراي مقدار و اجزاء است. ميگويند ملاصدرا آمد کشف کرد و وجود ربطي را درست کرد، تشکيک را درست کرد و مطلب حل شد! اما حضرت آقای جوادی می گویند: نخير او هم چيزي راحل نکرد، اصلا دوئيتي نيست که بخواهيم بحث ربط و غير ربط بکنيم! تشکيک نيست! هيچ چيز نيست! حضرت آقاي مصباح با اين که وحدت وجود را قبول ندارد ولي ميآيد به اينجا که ميرسد ميگويد ملاصدرا شاهکارش اين است که در بحث عليت گفت معلول مرتبهاي از ذات علت است! آقاي بزرگوار! خود ملاصدرا ميگويد من قبلا قائل بودم به علت و معلول، اما الان علت و معلول را قبول ندارم! چون معلولها تجلي ذات علتند، خود علت به اين صورت در ميايد! ميگويد: فما وصفناه اولا ان في الوجود علة و معلولا بحسب النظر الجليل! اول ما خيلي عاقلانه و برهاني صحبت ميکرديم و به حسب نظر جليل گفتيم در وجود، علت و معلول داريم! ولي: قد آل آخر الامر... به اين که اصلا معلول يک مرتبه، و يک ظهور از ذات خود علت است! يک جاي ديگر هم ميگويند ما بحث علت و معلول را براي مبتديها ميگوييم! ما علت و معلول قبول نداريم! بعد آقاي حسن زاده ميگويد: اين دوئيت علت و معلول مال اذهان سافله است، در اذهان عاليه ما علت و معلول قبول نداريم، خالق و مخلوق هم در واقع نداريم! بعد جالب اين است که آقاي ملاصدرا شما اينها را از کجا ميگويي؟! ميگويد کما عليه الشيخين ابن عربي و تلميذه صدر الدين قونوي و بناء معتقداتهم علي المکاشفه! ابن عربي رفته کشف و شهود کرده براي تو آورده! تحفه که نياورده، کما اين که کشف و شهود کرده ابوبکر و عمر را هم وزير سمت راست و چپ پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم ديده. بعد آقای جوادی ميفرمايند: «و اصرار صدر المتالهين سودي ندارد زيرا بر اساس وحدت شخصيه وجود تنها مصداقي که براي مفهوم وجود است همانا واجب است که مستقل ميباشد و هرگز مصداق ديگري براي او نيست. هيچ موجودي جز خداوند نيست و هر چه جز وجه او همواره معدوم است!». حالا من نقد حرفهاي شما را شروع ميکنم: فرمودید: «وحدت شخصيه عميقترين مطلب است، کج فهميها موجب شده که...» «ما قرائت فاخر داريم!» همان طور که گفتم اينها حرفهايي است که اينجا به درد نميخورد. فرموديد: «يک وجود لايتناهي کران تا کران را پر کرده است» خوب اين ميشود يک وجود جسماني! بعد ميگويند البته کران تا کران را که ميگوييم فکر نکنيد مکان را ميگوييم! خوب اگر ميخواستيد مکان را بگوييد چطور ميگفتيد؟! خدا که کران تا کران را پر نميکند، اصلا خدا جايي را پر نميکند، اگر خدا بخواهد جايي را پر کند خدا متجزي ميشود. ميگويند ذات خدا در همه جا موجود است! خير، به هيچ عنوان ذات خدا در مکان موجود نيست، من يک روايت برايتان بخوانم: «هو الذي في السماء اله و في الارض اله» از امام صادق عليه السلام سؤال کردم حضرت فرمودند «کذلک هو في کل مکان» و شما که ده روايت براي من در مورد مکان خوانديد اصرح از همهاش اين روايت است، «قلت: بذاته؟ قال: ويحک ان الاماکن اقدار فاذا قلت بذاته لزمک اقدار و غير ذلک و لکن هو بائن من خلقه محيط به بالاشراف و العلم و السلطنة علما و قدرتا و سلطانا» اگر بخواهي بگويي ذات خدا همه جا را پر کرده، خوب اين مبل مثلا اين مقدار از مکان را پر کرده خوب اين جزئش با اين جزئش دو تا ميشود! هوا اتمسفر زمين را پر کرده است خوب اين زمين و خارج از زمين دو تا جزء ميشود، خوب خدا هم متجزي ميشود. ميگوئيد خوب البته ما ميگوييم متجزي نميشود!!! خوب بعد اينجا ممکن است حضرتعالي اشکال کنيد که اگر قرار باشد علم خدا به همه جا اشراف داشته باشد، علم خدا عين ذاتش است پس ذات خدا همه جا را پر کرده است! ميگوييم نه، اولا که اين نص روايت است. ثانيا اگر کسي فکر کند که علم خدا همه جا را پر کرده است يعني خيال کند علم خدا چيزي است که اينجا و آنجا و آنجا موجود است خوب اين هم غلط است، چون علم خدا ذات خداست و ذات خدا علم خداست، خدا مکان ندارد علمش هم مکان ندارد، اما اگر بگوييم احاطه علمي يعني اين که خدا قبل از اين که زمان را خلق کند و مکان را خلق کند ـ که اين معناي قبل را هم در بحث حدوث و قدم بايد توضيح بدهيم ـ و قبل از اينکه عالم را خلق بکند عالم است به همه جا، علم خدا احاطه دارد يعني خدا جاهل به جايي نيست، نه اين که علمش کش برداشته باشد جاها را پر کرده باشد! نه ذات خدا در فضا موج بر ميدارد و جايي از ذات خدا پر ميشود و نه علم خدا اينطوري است. الان ميگوييم امام زمان عليه السلام علمش به ما احاطه دارد يعني چه؟ آيا به اين معني است که علم امام زمان مانند يک شعلهاي از وجود حضرت ميآيد و در وجود ما ميرود؟ يا يک اشعهاي از وجود آن حضرت؟ اينها را که نميگوييم، با اين که امام زمان عليه السلام مخلوق خدا هستند زمان دارند مکان دارند اجزاء دارند خدا که فوق اين حرفهاست. ببينيد مرحوم صدوق براي چه توحيد را نوشته است؟ براي همينها، گفت چون سنيها ما شيعهها را مجسمه ميدانند لذا من ميايم اين آيات و اين روايات را تک تک توضيح ميدهم که کسي ما را از مجسمه نداند. راه ديگري انديشيدند گفتند ابن عربي را به اسم عارف و مکاشف ميآوريم، همين عقايد سنيها را به خورد شيعهها ميدهيم! و چه کاري کردند که همه زحمتهاي صدوق را گذاشتند کنار گفتند صدوق محدث است! خير، صدوق فوق متکلمين ماست، اصلا اعجوبه است، شما بيانات مرحوم صدوق را ببينيد اصلا محشر است، يک خط از کتاب صدوق در بياناتش اصلا قابل مقايسه با کل اسفار و آثار ملاصدراي شما نيست. پس اين که ميگويند خداي لايتناهي کران تا کران را پر کرده غلط است، چيزهايي کران تا کران را پر ميکند که جزء داشته باشد حال شما ميخواهي اسم جزء را بياور ميخواهي نياور، فرقي نميکند. فرمودید: «با خاصيت ظهور!» اما باید بدانید که ذات خدا به هيچ عنوان ظهور ندارد ابدا، بر خلاف تمام حرفهاي فلاسفه. ظهور يعني ذاتي که ديده ميشود حس ميشود لمس ميشود پيدا ميشود، لذا همين فلاسفه وقتي ميگويند خدا ظاهر شده ميگويند دقيقا مثل امواج دريا که رابطه دريا و موج بالاشراق و اضافه اشراقيه است! يعني ذات دريا به اشراق در آمده و ذات خودش را نشان داده است! خدا ذات خودش را چطور نشان داده؟ ميگويد هو الظاهر و الباطن! يعني اين که مغز گردو هم خداست! پوست گردو هم خداست! هم ظاهر است و هم باطن! خوب اين خدا که جسم است و زمان و مکان دارد! خدا اين ظهورات را اصلا ندارد. فلسفه: هو الظاهر و الباطن به چه معناست؟ کلام: روايات ما معني کرده است، الظاهر بالقهر و الغلبة، حضرت فرمودند ظهرت يعني غلبت، کما اين که ميگويي ظهرت علي اعدائي يعني من غالب بر آنها هستم، خدا حکمش بر همه چيز غالب است، نه اين که ذاتش ظهور پيدا ميکند. و معنای ديگر ظاهر در بیان روایات این که: «ايّ ظاهر اظهر و ابين امرا من الله تبارک و تعالي فانک لا تعدم صنعته حيث ما توجهت» يعني وجود خداوند از حيث مخلوقات و تدبيرات و حاکميت و ربوبيتي که دارد اصلا قابل انکار نيست، نه اين که ذاتش ظهور پيدا کرده! ابن قره آمد و از امام رضا عليه السلام اجازه گرفت براي صحبت . گفت پيامبر رفت معراج و گفت که خدا را ديد! حضرت فرمودند شما مطلبي را به پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم نسبت ميدهيد که زنادقه جرات نميکنند نسبت بدهند! اين چه حرفي است که شما ميزنيد؟! چطور ميشود که پيغمبري از جانب خدا بيايد و بگويد من از جانب خدايي آمده ام که «لا تدرکه الابصار و هو يدرک الابصار» «لا يحيطون به علما» «خدا هيچ قابل وصف نيست» بعد بگويد «انا رايت ربي بعيني!» زنادقه جرات نميکنند اين را به پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نسبت بدهند! اما شما ميگوييد «کل ما ندرکه فهو وجود الحق في اعيان الممکنات»!! ظهور من حيث الادلة و الاثار است. مثلا در روايات ميفرمايد «هو الاول» يعني خدا زمان ندارد که بخواهد چيزي قبل از خدا يا مقارن با خدا باشد «من قرنه فقد ثناه» اينها ميگويند خدا و خلق هميشه مقارن بودهاند! ميگويد اول خلق خداست! آخر خلق خداست! اول عالم خدا! آخر عالم هم خدا! پس شيطان چيست؟ ميگويد شيطان هم اسم يا مضل خداست! آقاي حسن زاده ميگويد شيطان هم يک جلوه از جلوههاي خداست! «الله نور السموات و الارض» خوب يعني چه؟ حضرت فرمودند يعني «الله هاد لمن في السماء و الارض» آقايان ميگويند نور يعني وجود! وجود هم همه جا را پر کرده است! خوب از کجا معني ميکنيد شما؟ شما را به خدا بر فرض که يک روايتي بيايد و بگويد که خدا وجود همين آسمانها و زمين است آيا ما بايد معتقد شويم؟! پس دين را بگذاريد کنار ديگر! از يک طرف فلسفه ميگويد ما اهل عقلانيتيم! اين متکلمين به آيات و روايات استناد ميکنند اما ما عقلي بحث ميکنيم! آن وقت آقايان ضعيفترين روايات را که از مجعولات اهل سنت است که خود سنيها هم ميگويند اينها مجعول است، مبناي اعتقادي خود قرار ميدهند! ما يک متکلم نداريم که به خبر واحدي يا اين جور حرفها استشهاد کرده باشد. بعد فرموديد: «مرحله يک وجود خداست، مرحله دو ظهور وجود خداست چون وجود تشکيکي است» غلط است، وجودِ تشکيکي نيست، تشکيکي يعني حصه حصه، يا يعني مرتبه مرتبه، مثل نردبان يا موج و دريا، اينها در مورد خدا غلط است، خداوند فوق اينهاست، خدا فوق اين حرفهاست. بعد گفتيد براي بي نهايت معاني متعدد داريم، عدّي مدّي شدّي! خوب عدّي مدّي شدّي همهاش مال جسم کمّي است! اينها مال عالم عدد است، خدا که عددي نيست، شما الان ميخواستيد که يک قسم جديد درست بکنيد، اينها اقسام همان بي نهايت کمي است! فلسفه: شدّي هم همين طور؟ کلام: بله، شدت وجودي که شما مدّة عدّة شدّة ديده ايد هيچ ربطي به اين شدتي که ملاصدرا ميگويد ندارد، آن شدّت مال آن بحثي است که ميگويند در زمان اندک قوه بيشتر مصرف ميشود، معنايش زمان است، يک شدّة آنجا شنيدهاند به اينجا ميچسبانند! فلسفه را هم متاسفانه بايد از صفر شروع بکنيم! البته حق داريد! چون اصطلاحات کثير است! آقاي محمد تقي جعفري که درس آقاي خويي را تقرير کردهاند در بحث جبر و اختيار ميگويد که آقاي خويي مطرح کرد که چطور شد که فلاسفه جبري شدند؟ آخر اين که دو دو تا چهار تا است که رعشه دست غير از حرکت اختياري دست ميباشد. چه کسي اين را نميفهمد؟! آقاي خويي نفرمودند اينها نميفهمند! اينها بي سوادند! ايشان ميگويد اينها مشکلشان اين است که آنقدر اصطلاحات پيچيده براي خودشان درست کردند و از ابتدا داخل اين اصطلاحات شدند که نتوانستند سالم در بيايند! ما نميگوييم آقاي طباطبايي آدم کوچکي است ولي اگر من بخواهم اشکالات منطقي بداية و نهاية را بنويسم خودش چند جلد ميشود! اصلا حمل اولي و ذاتي را با هم خلط ميکنند! و مفهوم متواطي و مشکک را با هم خلط ميکنند و چيزهاي عجيب و غريب ميگويند! ولي نوبت به اين اشکالات نميرسد. وقتي ايشان ميگويد خدا عين الاعيان است حاق الواقع است! من بيايم آنها را اشکال بکنم؟ بايد اين را درست کرد. فرموديد: «معاني متعدد داريم، بي نهايت فقط کمّي نيست» خير، بي نهايت فقط کمي است، خود ملاصدرا و آقاي طباطبايي و ابن سينا تصريح ميکنند «و يختص الکم بخواص منها النهاية و اللانهاية» کجا گفتند که يک رقم ديگر هم بي نهايت داريم؟! آنجايي هم که گفتند خدا بي نهايت است از مبناي اينجايشان غفلت کردهاند، لذا ابوعلي سينا نگفت خدا بي نهايت است، آنها باز بيشتر از اينها مباني دستشان بود و الا او را هم قبول ندارم، مبانياش همان مباني وحدت وجود است ولي او خيلي حرفهايش از اين جهت لااقل با اينها فرق دارد، او ديگر هيچ وقت مرکب از وجود و عدم! نميگويد، يک حرفهايي را اينها ميگويند که واقعا ابوعلي سينا هم به آن ميخندد! مثلا فرفريوس را که قائل به اتحاد عقل و عاقل و معقول بود ابوعلي سينا ميگفت او مجنون است که اين حرفها را ميزند، الان اتحاد عقل و عاقل و معقول يعني همه چيز عينا عين ذات خداست و هيچ دوئيتي نيست! فرموديد: «نامتناهي به معناي کمالي، همه ساحتها را فرا ميگيرد» خوب، شما فقط يک کلمه کمالي آورديد! چيزي که اضافه نکرديد، کلمه کمالياش را بردار، باز هم همان زمان و مکان است، نامتناهي در کمال است، مگر در فلسفه کمال غير از وجود است؟! شما اگر ميتوانيد در فلسفه يک جا بياوريد که کمال غير از وجود باشد! تا ميگويند کمال! آقايان ميگويند ها! دارد خوبي هايش را ميگويد! بابا کمال در فلسفه مساوي با وجود است و وجود هم همين موج و درياست، يک کلمه کمالي ميآورند آقايان هم ميگويند ديگر صحنه عوض شد! آخر بحث اعتقادات که اين جور نيست. می گویند: نامتناهي به معناي کمالي همه ساحتها را فرا ميگيرد! اولا که فرا گرفتن ساحتها همان معناي زمان و مکان است، هزار بار هم که قسم بخوريد همان زمان و مکان است. بعد فرموديد: «خاصيت دوم وجود اين است که صرف است و خليط ندارد» خوب اين همان حرف اولتان است! چهار تا خاصيت گفتيد چهارتايش يک چيز است! ببينيد اول که ميگويد نامتناهي به معناي کمال است و همه جا را فرا ميگيرد، خوب ميگويد چون صرف الوجود خليط ندارد، يعني خدا صرف الوجود است، صرفيت هم يعني بي نهايت بودن، خليط ندارد هم يعني عدم ندارد و بن نهايت است! ببينيد آقاي مصباح اينها را در تعليقه نهاية توضيح داده که صرفيت در بحث اينجا يعني بي نهايت بودن، خليط ندارد هم آقاي ملا هادي سبزواري ميگويد يعني عدم و جزء عدمي ندارد، خوب اين با اول چه فرقي کرد؟! همين که پانزده شماره براي شما درست کردند فکر ميکنيد که مطلب جديدي است! گفتند بساطت دارد، خوب بسيط بودن خدا يعني خدا نامتناهي است و جزء عدمي ندارد! اين هم سومي آن! خوب اين طور من صد تاي ديگر هم براي شما ميشمارم. شما که چهار تا ميگوييد آقاي طباطبايي ده تا از خواص وجود ميگويد «و يتفرع علي ذلک امور» ده تا تقريبا امور ميآورد همه ده تايش هم يکي است! همهاش اين است که خدا همه جا را پر کرده است و بي نهايت است! حرف دومي ندارند. بعد فرموديد: «تجزيه و ترکيب ندارد» کدام تجزيه و ترکيب؟ اگر اين تجزيه و ترکيبي را که مثلا در ليوان وجود دارد ميگوييد، پس چطور ميگوييد خدا عين اشياء است؟ اگر ميگوييد خدا ترکيب از عدم و جزء عدمي ندارد! اولا اين حرف مضحک است، ثانيا همان وحدت شخصيه وجود است ثالثا نفي خالق و مخلوق است. تجزيه و ترکيب ندارد چيست؟! خدا در نظر فلاسفه و عرفا عين اشياست! بعد فرموديد: «معناي خلق!» خوب معناي خلق را ما گفتيم که «انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له کن فيکون» خدا هر چه را بخواهد خلق کند کن فيکون ايجاد ميکند، بخواهد معدوم ميکند «ان يشا يذهبکم و يأت بخلق جديد» اين همه آيات قرآن و روايات و ادله عقلي داريم که خدا عالم را خلق کرده و عالم نبود، اين آقايان ميگويند عالم همه در ذات خدا بود! اعيان ثابته در خدا موجود بوده! اعيان ثابته هم عين همين وجودهاست! مثل ابري که توي آن باران وجود دارد بعد بيايد بيرون! حالا ميگويند اين مثال را نگوييد! چرا نگوييم؟ اگر کسي ميخواهد نگويد که مبادا شاگردانش بفهمند فلسفه چيست، من که نميخواهم فلسفه را به جاي عقايد ارائه بدهم، من حقيقتش را ميگويم، عين ثابته فلسفه و عرفان يعني اينکه خدا هيچ چيز خلق نکرده! تمام اعيان ثابته از ذات خدا آمدهاند بيرون! اخيرا ديديد که آقاي صمدي آملي گفتند که بله کي گفته يزيد بهشت نميرود؟! چه بسا ما وقتي رفتيم بهشت ببينيم يزيد قبل از ما رفته بهشت! آقاي حسن زاده ميگويد شيطان اسم يا مضل خداست! شيطان را که پدر جدّ يزيد است ميگويد اسم يا مضل خداست! کتاب شيعه در اسلام را بخوانيد آقاي طباطبايي ميگويد معاد يک معناي ديگر هم دارد که همه چيز در ذات خدا فاني و مندک ميشود و همه مان در ذات خدا يکي ميشويم! فلسفه: پس انا لله و انا اليه راجعون يعني چه؟ کلام: يعني ما مخلوق خداييم و پيش خدا باز ميگرديم و جواب ميدهيم، نه اين که به ذات خدا بر ميگرديم! بعد فرموديد: «خلقت به معناي ظهور ذات خدا در مجاري است» اين کاملا غلط است، خلقت به معناي ظهور ذات خدا در حصص، مجاري و ظواهر، اين عقيده دقيقا نفي عقيده خالق و مخلوق و توحيد و اساس دين است. ببينيد تمام فقها گفتهاند وحدت وجود اگر نفي دوئيت کند کفر است. و من به شما عرض کنم که وحدت وجود يک معني بيشتر ندارد، چون ما دو تا نظريه بيشتر نداريم: يکي نظريه تباین خالق و مخلوق، و تباينش هم مانند دو تا ليوان نيست، و تباين به اين معني هم نيست که خدا رفته يک گوشه آسمان دارد حکومت ميکند! اينها را آقاي حسن زاده فکر ميکند، ملاصدرا هم همين طور فکر ميکند و ميگويد نميشود که خدا و خلق مثل دو تا جزء از همديگر جدا باشند، پس عين همند! ما ميگوييم هر دو تايش غلط است، عينيت بدتر از دوئيت مثل دو تا ليوان است، بلکه خدا کنهش و ذاتش جزء و زمان و مکان و اجزاء و مقدار ندارد. {و دیگری هم نظریه عینیت خالق و مخلوق است که همان وحدت وجود است} بعد فرمودید: «غير از سنخ وجود نيست» منظورتان چيست؟ اين که ميگوييد از سنخ وجود نيست، پس يا عدم است، و يا بايد به ارتفاع نقيضين قائل شويد، و يا بگوييد تعين ذات خداست! خوب تعين که اصلا چيزي نيست، تعين در مقابل وجود واقعا چيزي نيست، و اين نوع غيريت همان عقيده باطل است و چيز مهمي نيست. بعد فرموديد: «شديدترين نوع مباينت در عرفان است» راست هم ميگويند واقعا شديدترين نوع مباينت است! چرا؟ چون که ماهيات از حيث الوجود عدم محضند! خوب معلوم است اين مباينت هست، وجود مال خداست، ما سوي الله ماهياتند، و ماهيات هم عدم محضند، الا اينکه تعينات وجودند، و تعينات وجود هم فقط به اعتبار اينکه تعين وجودند به وجود قائمند، و الا هيچند! مثل صورت خمير مجسمه سازي. فلسفه: خوب همين سرمايه کمي نيست. کلام: پس با آن تجارت کنيد! معلوم است اين مباينت خيلي مباينت مهمي است! مباينت بالاتر از اينها هم من نشانتان ميدهم، مباينت همه وجودها با همه عدمها! خيلي واقعا مباين همند! اين چه دردي را دوا ميکند؟! بعد فرمودید: «خلق از طبيعت وجود نيست» آيا خداوند واقعا اشيا را کن فيکون خلق ميکند يا چيزي خلق نميکند؟ اصلا وجود موجود نميکند؟ اصلا اساس بحث تمام انبيا با تمام دهريين همين نقطه است که خدا يک موجودي فوق اين عالم است و اين عالم را خلق و ايجاد کرده. همين يکي را فلاسفه و عرفا قبول ندارند ميگويند نه خودش به صورتهاي مختلف در ميآيد! بعد فرمودید: «نه که موجود نيست بلکه همه واقعيات نفس الامريه دارند» اين که ميگوييد واقعيات نفس الامريه دارند خلاصه خدا اين را خلق کرده و اين غير خداست و اگر گناه و معصيت بکند او را ميبرد جهنم يا نه؟! اين که ظهوري از ذات خداست و اگر خدا او را ببرد جهنم يک ظهوري را برده که در وجودش خود خداست! خلاصه همين عقيده باطل است. خود ملاصدرا صد بار گفته که هيچ چيز نيست! عالم وهم و خيال است! شما آقايان بزرگوار يک عقايدي از کلام و روايات و احاديث در ذهنتان هست، ديگر در ماهيت فلسفه دقت نميکنيد! بله من هم عقايد شما را قبول دارم، عقايد شما را که واقعا ظهر ميايستيد و نماز ميخوانيد، اگر تو تعين وجود خدايي، ديگر نماز خواندن مضحک است! آقاي بهجت ميگويند اين عرفا ملتزم به اين لوازم نيستند و الا چطور ميشود کثرت را حقيقتا نفي کرد؟! اين آقايان ميگويند حقيقتا کثرت نيست، کثرات اوهامند، تعينات وجود واحد شخصياند، آقاي بهجت ميگويد اگر واقعا کثرت نيست پس کي نماز ميخواند؟! فمن العابد و من المعبود؟! جالب است فقهايي را که در اين حرفها انصافا در يک خطشان به اندازه کل کتاب ملاصدرا دقت و فهم و شعور است ميگويند نميفهمند! آخر حرف هم اندازه دارد، يعني انصافا فقهاي ما اين را نميفهمند که بخواهند جواب بدهند؟! علامه حلي خودش چند کتاب منطقي و فلسفي دارد ميگويد تعلم الفلسفه حرام الا للنقض! و در کتاب تذکره ميفرمايد جهاد با فلاسفه واجب است چون اينها منکر ضرورياتند. بعد فرمودید: «همه واقعيات نفس الامري دارند، تحقق وهمي مجازي خيالي براي تبيين يک معناي معرفت شناسانه است» آقا چرا اين طور صحبت ميکنيد؟ تبيين معرفت! معرفت شناسانه! روانشناختي! اينها به درد ما نميخورد، خلاصه نهايت حرف آقايان اين است که رنگ اين پرتقال مزاحم وجود اين پرتقال نيست و غيريت هم دارد! کروي بودن پرتقال غير از پرتقال است ولي خوب در عين حال غيريت هم ندارد، هم غيريت دارد هم غيريت ندارد، «الخلق خلق و الحق حق!» ميگوييد نگاه کن ابن عربي گفته «الخلق خلق و الحق حق» چرا نفي خلق ميکنيد؟ کي نفي خلق ميکند؟ خودش نفي خلق ميکند! خودش ميگويد «الخلق خلق» يعني تعين است! و التعين ليس بشيء الا من حيث التعين، و الا شيئيت فقط مال خداست. حرفهاي اينها اصلا توجيه بردار نيست، اگر خالي الذهن پيش استاد بروي شما را به اين راه ميکشاند، مستعدترين افراد را بگذارند در مدينه وهابي بار ميآيند، خوب معلوم است خالي الذهن پيش هر استادي که بروي به شما همان عقايد را ياد ميدهد. لذا ما ميگوييم معلم انسان فقط بايد معصوم باشد، خدا هم همين کار را کرده، ميگوييد حالا که معصومين نيستند فرمودند «فارجعوا الي روات احاديثنا» چه در عقايد و چه در... و احاديث پر است از بهترين برهانهاي عقلي. ملاصدرا ميگويد فلاسفه يونان انبياء هستند! اولا اين درست نيست، ثانيا باشد مگر تو حق داري با وجود اهل بيت عليهم السلام به انبياي قبل مراجعه کني؟! بزرگترين بدعت و جرمي که فلاسفه مرتکب شدند اين است که به غير اهل بيت عليهم السلام مراجعه کردند! ولو انبياء باشند. اين کار عمر است که آمد پيش پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و برگههايي را آورد. پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: اينها چيست؟ گفت آقا رفتيم پيش احبار يهود، پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم با خشم و غضب فرمود ـ مضمون روايت ـ والله «لو کان موسي حيا لما وسعه الا الاتباعي جئتکم بها بيضاء نقية» من دين را با اين توحيد با اين معارف آورده ام تو ميروي پيش احبار يهود! اگر خود موسي علي نبينا و آله و عليه السلام ميبود بايد اينجا زانو ميزد! تو ميروي پيش فلاسفهاي که سر تا پا مشرک بودند! بعد فرمودید: «هيچ و پوچ نيست» يعني چه که نيست؟! آقا دارد در کلاس ميگويد تمام محسوسات عالم عدم و هباء و پوچند! حالا شما بگو نيست! سنيها هم نميگويند ما دشمن اهل بيتيم، ما ميگوييم دشمني را ما بايد از مرامتان درک کنيم نه از لفظتان، کدام سني ميگويد من دشمن اهل بيتم؟ شما بايد ببيني واقعا به امام صادق عليه السلام مراجعه ميکند يا به ابوحنيفه؛ پس اين که خودش بگويد هيچ و پوچ نيست ما نبايد باور کنيم. يا اين که ميگويند يک گونه تحقق است! نخير هيچ گونه تحقق نيست! تحققي است که اصلا از سنخ وجود نيست! از سنخ ماهيت است، ماهيت هم که هيچ است. فرمودید: «ربط متن وجود و ماهيت مغايرت است» بلکه بالاتر از مغايرت است! اصلا چيزي نيست که بخواهد مغايرت باشد! اصلا تعينات و ماهيات چي اند؟! کلام آقاي مصباح را بخوانيد ماهيات چياند؟ تلقيات ذهن است! اصلا مگر ما در خارج ماهيت داريم که بخواهد مغايرت يا مباينت داشته باشد؟! تلقيات ذهن است! يک خط يک متري را من در ذهنم صد سانتي متر لحاظ ميکنم، و الا آن نه يک متر است و نه صد سانت، يک چوب اين قدري است، تلقيات اذهان ما را ميگويند يک چيز واقعي! فرمودید: «اما درصدي از متن واقعيت نيست» خيلي جالب است ميگويند متن وجود و ماهيت مغايرت دارند ولي هيچ درصدي از متن واقعيت در ماهيت نيست!! مثل اين که من اين طور بگويم که هم وجود و هم عدم هر دويشان واقعا هستند، ولي عدم هيچ درصدي از وجود را ندارد! تناقض به اين اندازه! خوب شما اين همه فلسفه خوانديد که بگوييد اجتماع نقيضين محال است و بعد دو مرتبه اينها را بگوييد؟ فلسفه: همين را يک مقدار بيشتر توضيح بدهيد بفهميم. کلام: اگر شما ماهيات را در خارج موجود ميدانيد که خودشان ميگويند اگر ماهيت از سنخ وجود باشد در اين صورت مزاحم وجود است، و اگر از سنخ وجود نباشد اما يک درصدي از وجود را داشته باشد، خوب اين تناقض است، اجتماع نقيضين و ارتفاع نقيضين هم محال است. بعد فرموديد: «ماهيت غير از وجود است لذا موجود به وجود است» همه مان اين را ميدانيم رنگ پرتقال اصلا وجودي غير از پرتقال ندارد لذا نميشود خدا رنگش را بگويد تو معصيت کاري اما پرتقال نه! خداوند اگر روز قيامت رنگ پرتقال را بخواهد به جهنم ببرد بايد خود پرتقال را ببرد، اگر قرار شد انسان تعيني از وجود خدا باشد و گناهي مرتکب شود و خدا روز قيامت اين تعين را بخواهد به جهنم ببرد بايد وجود خودش را هم ببرد به جهنم! به همين جهت است که فلاسفه و عرفا ميگويند ما اصلا جهنمي نداريم! عذاب اصلا نداريم! عذاب از عذب است! براي کفار و ملحدين جهنم را يک عشرتکده درست کرده اند! من وارد اين بحث نميخواهم بشوم که اينها نقشهاي بود که عقايد مسلمانها را از زبان خودشان ابطال کنند، و اين را ان شاء الله در جاي خودش بحث ميکنيم. فرموديد: «برخي معناي دقيق اعتباري را بد ميفهمند» بله اگر کسي فکر کند که اين معاني اعتباريه، واقعيت نفس الامريهاي دارند و خلاصه يک واقعيتي دارند قطعا بد فهميده! و آن خود فلاسفه و عرفا هستند! و توضيحات خود حضرتعالي است! ولي کسي که ميگويد اصلا هيچ واقعيتي ندارند مثل آقاي جوادي آملي خيلي خوب فهميده، اتفاقا از ملاصدرا هم بهتر فهميده. فرموديد: «موجود هست ولي وجود نيست» اين تناقض محض است! اگر منظور از وجود و موجود واقعيت و عينيت خارجيه است ديگر نميشود يکياش باشد يکياش نباشد، و اگر منظور از موجوديت يعني تعين، و از وجود يعني خمير مايه و کنه هستي حقيقي واقعي، اين و لو اينکه استعمال غلطي است و غلط انداز است ولي همين عقيده باطل است. فرموديد: «خلق با حق مباينت ذاتي دارد آن وجود است و اين مظهر آن است» خوب همين غلط است صد بار توضيح داديم. فرموديد: «پس عين هم نيستند» سؤال اين است که آيا در خارج عين هم نيستند يا در ذهن شما؟ در خارج هيچ دوئيتي بين موج و شکل و قيافه و صورت و آب دريا نيست، ذهن شماست که ميخواهد همه رقم تکثر درست بکند خوب بکند، مگر خارج ميخواهد تابع برداشتهاي ذهني شما باشد؟! ميگويند: «لذا شأن و اوصاف وجود است» خوب بارک الله! ببينيد شيطان وصفي از اوصاف خداست! خوب باطل است ديگر! بلکه شيطان خلقي از مخلوقات خداست و خداوند او را خلق کرده و قدرت و اراده و اختيار و تکليف به او داده و به او امر کرده اطاعت کن مثل سلمان فرقي نميکند، آن آمد تخلف کرد و سلمان اطاعت کرد. فلسفه: «و باسمائک التي ملأت ارکان کل شيء» يا «بعظمتک التي ملأت کل شيء» را چطور معني ميکنيد؟ کلام: يعني خدايا رحمتک وسعت کل شيء. فلسفه: يعني عظمت خدا پر کرده شيطان را، معنايش چيست؟ کلام: يعني همه چيز در مقابل عظمت خدا خاضع است. فلسفه: نه پر کرده! ملأت لفظ حمل کنيد که... کلام: وقتي من ميگويم تمام وجود من ترس از امام زمان عليه السلام است يعني چه؟! يعني امام زمان عليه السلام آمده در وجود من؟! فلسفه: اين استعمال مجازي شد. کلام: خوب مجازي باشد، به قرينه عقل معنايش اين است، حالا شما بگو نه ذات خدا توي من آمده! فلسفه: پس شما از الفاظ خارج شديد ديگر. کلام: يعني چه خارج شدي؟ من دارم با شما عقلي بحث ميکنم، قرينه عقلي ميآورم، «بعظمتک التي ملأت ارکان کل شيء» يعني «کل شيء يخضع لک» نه اين که ذاتش داخل در اشياء رفته! فلسفه: نه نص اين آيات و روايات چي است؟ کلام: مگر «يد الله فوق ايديهم» و «الرحمن علي العرش استوي» ظاهر و نص نيست؟ چرا شما اين طور معني ميکنيد. فلسفه: چرا آيات و روايات اين طور آمده «و باسمائک التي ملات ارکان کل شيء» يعني چه؟ کلام: جوابش را گفتم. بعد فرموديد: «لذا شان و اوصاف وجود است نه عين آن» خوب اين غلط است، وصف و موصوف در خارج عين همند، و وصف در خارج غير از موصوف نيست و از آن جدايي ندارد. فرموديد: «اگر واقعا غيريت را قبول ندارند پس چرا ميگويند شأن و ظهور؟» چون نميدانند که شأن و ظهور يک شيء، خود آن شيء است و دوئيت و خلقت منتفي است. چرا يک عده از سنيها ميآيند به زيارت امام رضا عليه السلام؟ خوب چون نميدانند مکتب سني گري چي است، توي اصطلاحات غرق شدهاند، آن اسماعيل بود که پيشواي حنابله بود نشسته بود توي بغداد يک نفر براي حساب و کتاب پولي رفته بود نجف، آمد پيش او گفت در نجف غوغايي بود! گفت چه خبر بود؟ گفت يک عدهاي آمدند هي لعن ميکردند فلان و فلان را! چه خبر است آنجا! گفت والله اين لعن را يادشان نداده الا صاحب آن قبر! گفت اگر صاحب قبر يادشان داده پس ما يا بايد اين را بگوييم يا آن را بگوييم، برخاست و به داخل خانه رفت و در را بست و خطاب به خودش گفت لعن الله اسماعيل... ان کان يعرف جواب هذه المسألة (ابن ابي الحديد، 9 / 307 ـ 308) خدا اسماعيل را لعنت کند... اگر جواب اين سؤال را بداند! رئيس حنابله هم جوابش را نميداند! شما فکر ميکنيد زياد فلسفه خواندن خيلي مهارت است؟ شاهکار است؟ انسان هر چه بيشتر در بيراهه غرق شود ضلالتش بيشتر است، تمام علما ميگويند و آقاي بهجت بارها به خود من گفت تا در کلام مجتهد نشده ايد، فلسفه خواندن درست نيست. ميگويند شأن و ظهور، ولي توضيح ميدهند که منظورمان از شأن و ظهور همان موج و درياست! فرموديد: «پس موجودند به همان وجود» خوب اگر قرار باشد ما موجود باشيم به وجود خدا آيا ميتوانيم مخلوق خدا باشيم؟! يک وقت ميگوييم ما موجوديم به ايجاد خدا که اين همان خلق است، ولي اگر ما موجود به وجود خدا باشيم ديگر خدا اينجا چه کاره است؟ ما موجود به وجود خداييم نه به ايجاد خدا! لذا در فلسفه ميگويند نه ايجاد داريم نه اعدام داريم «الوجود ليس بجاعل و لا مجعول بل هو الحقيقة الاصيلة التي هي عين الاعيان و حاق الواقع و هو واجب الوجود!» لذا خودشان هم دارند که لا بالايجاد! خوب اگر کسي ايجاد را انکار کند ديگر وارد در اسلام و شيعه و در هيچ ديني نيست. بعد فرموديد: «لذا جايي تنگ نميکند» اول خدا را داراي جا دانستهاند، بعد اين موجودات را هم داراي جا دانستهاند، حالا دنبالند که چطور مشکل را حل کنند! ميگويند پس اين طور حل ميکنيم که ميگوييم اين اشياء وجودشان خود خداست و خودشان صفات و تعينات ذات خدايند! خوب شما از اول بيراهه رفتيد و از اول خدا را متجزي و زماني و مکاني و امتدادي فرض کرده ايد بعد ميگوييد چطور ميشود اين پرتقال مزاحم وجود خدا نباشد! اساس اين کار غلط است. فرموديد: «جايي را تنگ نميکند در روايات هم خلق جايي را اشغال نميکند» اصلا خلق با زمان و مکان است، يعني چه که خلق جايي را اشغال نميکند؟! من نميدانم که کجا آقايان ديدهاند که خلق جايي را پر نميکند! اگر منظور از خلق معناي ايجاد است که خواهم گفت فلسفه اصلا اين را قبول ندارد، ايجاد به معناي مصدري و خلقت و إعمال قدرت را اصلا فلسفه قبول ندارد، و به اين معناي مصدري بله جايي را پر نميکند، ولي خلق به معناي مخلوق خوب معلوم است که جا پر ميکند، اين ليوان خلق خداست جا هم پر ميکند، هر کس هم ميگويد جا پر نميکند به خاطر اين است که ميخواهد جاها را خالي کند که بعد خدا را در آن جا بدهد و جاي خدايش را تنگ نکند! فرموديد: «واقعياند و فراغي را پر نميکنند» خوب همين عقيده باطل است، اگر واقعياند چطور فراغي را پر نميکنند؟! و چرا ميگوييد اگر غير تعيناتِ ذات خدا باشند مزاحم وجود خدا ميشوند؟! اگر واقعا اينها هستند و فراغي را هم پر نميکنند پس چرا ميگوييد اگر اشيا غير خدا باشند خدا بايد دامنش را از يک گوشهاي جمع کند تا آنجا يک صندلي بگذاريم يک نفر ديگر بنشيند، خلقش بنشيند، لذا خدا محدود ميشود!! پس چرا اينها را ميگوييد؟ فلسفه: ميگويند جايي را پر نميکند، محدود نميکند، فراغي از واقع را فرا نميگيرد. کلام: من هم همين را دارم جواب ميدهم، ميگويم اگر شما خلق را، و همين موجود متجزي داراي زمان و مکان را ميگوييد که جايي را پر نميکند پس چطور ميگوييد اگر چيزي غير خدا باشد مزاحم وجود خدا ميشود؟! لذا ميگوييد نه اين تعينِ ذات خداست و از جهت وجود چيزي غير خدا نيست! خشت اول گر نهد ديوار کج، تا ثريا ميرود معمار کج! بعد فرموديد: «و اين است معيت، در معيت هم يگانگي است هم اثنينيت» اين تناقض محض است، يگانگي با اثنينيت جمع نميشود، لذا مجبوريد بگوييد يکي از اين دو تا حقيقي است و يکي مجازي است! خودشان ميگويند خدا واحد است در عين کثرت! و کثير است در عين وحدت! يعني دريا هم واحد است و هم عين امواج متکثره است! بعد فلاسفه ديدند اين خيلي خراب شد، اجتماع نقيضين ميشود، گفتند پس يکياش مجازي است، گفتند اگر بگوييم کثرت حقيقي است همه خرابي را ميفهمند، پس ميگوييم وحدت حقيقي است! در حالي که حق اين است که در نظر ايشان وحدت مجازي است و کثرت حقیقی است و معيت را بعدا توضيح ميدهم که معيت خداوند متعال معيت بالاحاطه و الاشراف و السلطنة است. و آن اشکالي را هم که بگوييد چون علم خدا عين ذاتش است پس ذات خدا همه جا را پر ميکند جوابش را داديم، آقايي تفکیکی هم همين اشکال را کرده بود، و به طور کلي وحدت وجوديها اين اشکال را ميکنند که چون خدا علمش عين ذاتش است، اگر قرار باشد علمش در همه جا باشد پس ذاتش در همه جا هست، ما جواب اين را داديم که نه ذات خدا جا پر ميکند، و نه علم خدا جا پر ميکند، و علم خدا هم عين ذاتش است معنايش اين نيست که فکر کني مانند پرتقال که رنگش عين ذاتش است، اين را نميخواهيم بگوييم، آنجايي که ميگويند علم خدا عين ذات خداست يعني فکر نکني که خدا هم مانند من و تو يک فکر و ذهني دارد که اگر به او صفت علم بدهند عالم ميشود و اگر از او بگيرند جاهل ميشود، ميخواهند اين را بگويند. فلسفه: بينونت عزلي معنايش چه ميشود؟ کلام: يعني خداوند متعال مانند طلايي که از سنگ طلا استخراجش ميکنند و منعزلش ميکنند منعزل از اشياء نيست، خداوند فوق قابليت انعزال و غير انعزال است، لذا بينونت ذات خدا با ما سوي بينونت عزلي نيست که بگوييم اين از آن عزلت گرفته و آن از اين عزلت گرفته و جداشده. فلسفه: عزلت يعني چه؟ کلام: عزلت يعني اين که يک چيز از چيز ديگر عزل بشود مثلا شما وقتي يک لباس را ميشويي و ميگذاري روي طناب، آب از آن منعزل ميشود، جدا ميشود، خدا اين طور نيست خدا جسم ندارد که جسمي ديگر از او جدا بشود. فلسفه: بينونت صفتي يعني چه؟ کلام: بارک الله! همه حرفها توي اين است، بينونت صفتي را دو رقم ميشود معنا کرد. يک وقت ميگوييم اين رنگ پرتقال با خود پرتقال چه تفاوتي دارد؟ ميگوييم تباين صفتيه، يعني مادهاش ميوه خوردني است، اما رنگ پوستش يا کروي بودنش صفتش است، مايع بودن با آب چه تبايني دارد؟ ميگوييم تباين صفتي، يعني اين مايع بودن صفت است ولي آب خودش آن مولکول هاي آب است که جرمش است. فلاسفه فکر کردهاند اين که خدا با ما مباينت صفتيه دارد يعني همين مباينت صفت با موصوف! در حالي که صفت و موصوف در خارج با هم اتحاد وجود دارند، در خارج مايع بودن عين آب است، و تنها در تحليل عقلي دوتايند. اما مباينت صفتي خدا و خلق يعني اين که خداوند تبارک و تعالي صفتش مباين با صفت خلق است، چرا؟ چون که خلق حادث و ممکن و متجزي و زماني و مکاني و متطور و داراي امتداد و داراي اجزاء است، اما خداوند زمان و مکان و اجزاء ندارد لذا ميفرمايد تباين صفتيه و نفرمود تباين صفت و موصوف، متأسفانه فلاسفه لغت را هم درست معني نکرده اند. ميرزا مهدي اصفهاني هم ميگويد تباين صفتيه يعني رابطه ما با خدا رابطه صفت و موصوف است، ما صفات ذات خداييم، در حالي که اگر ما صفات خدا باشيم خدا که صفت زائد بر ذات ندارد پس عين ذات او ميشويم. فرموديد: «و لا نعت محدود» خدا را ميفرمايند نعت محدود ندارد، خوب اين قيد توضيحي است. ببينيد در روايات ما ميفرمايند خدا اصلا نعت ندارد، چرا؟ چون نعت ملازم محدوديت است، منعوت است يعني داراي حد، و بيان شدني، و وصف شدني است. مثلا اين ليوان نعت محدود دارد، بلوري است که به اين صورت در آمده است، پرتقال نعت محدود دارد ميوهاي است کروي با اين رنگ، مثلث نعت محدود دارد اما خدا نعت محدود ندارد يعني اگر تمام خلائق آمدند گفتند خدا را براي ما وصف کن نعتش را بيان کن بگو اصلا لا يحد، لا يوصف، از ذاتي که اصلا وصف شدني نيست چه برايت بگويم؟ «الذي سئلت الانبياء عنه فلم تصفه بحد و لا نقص بل وصفته بافعاله و دلت عليه بآياته» فلاسفه وصفش ميکنند که حقيقة الوجود است، اما همه انبياء لم تصفه بحد و لا نقص، او را با هيچ حد و نقصي بيان نکردند، چون هر حدي و وصفي بگويي نقص و محدوديت و شکل و اجزا و امتداد ميآورد. شما اگر آمدي خدا را بيان کني ناچارا يا بايد بگويي عين اشياء است، يا بايد بگويي صفت و موصوف است، يا بايد بگويي ذات اشياست، ولي اگر گفتي خدا ذاتي است که لا يوصف الا بما وصف به نفسه و هو تعالي قال سبحان الله عما يصفون الا عباد الله المخلصين که آن مخلصين که انبياء باشند گفتند خدا شيء بخلاف الاشياء است هيچ گاه هم از کنه و حقيقت ذاتش سوال نکنيد، چون اگر سؤال کردي بعد ميگويي خدا يا بت است يا گوساله است يا عين الوجود است يا حقيقة الوجود است! بت پرست ميشوي. و اين که گفتيد آقاي محمودي گفتهاند «لان منعوته غير محدود» اين غير از حرف شماست اگر هم حرف شما باشد غلط است، اما حرف شما نيست ميگويد چون ذاتي که ميخواهيم نعتش کنيم غير منعوت است، وصف شدني نيست لذا نميشود وصفش کرد. فرموديد: «لا يوصف بمحدودية عظم ربنا عن الصفة» ببينيد قرينهاش دنبالهاش آمده است، ميفرمايد «لا يوصف بمحدودية» چرا؟ چون «عظم ربنا عن الصفة» يعني منظور از محدوديت، وصف است. يعني خدا وصف نميشود. مثلا اين ليوان محدوديت دارد، يعني وصف دارد، حد و وصف در لغت عرب به يک معناست، ميفرمايد «لا يوصف بمحدودية» خدا را ما نميتوانيم وصفش کنيم، چون «عظم ربنا عن الصفة»، صفت مال مخلوقات است، ولي خدا «الذي ليس بصفة و لا موصوف.» فلسفه: پس عالم نيست؟ قادر نيست؟ کلام: خداوند قادر است اما نه از باب صفت و موصوف، همان امامي که ميفرمايد «ليس بصفة و لا موصوف» ميفرمايد «کمال توحيده نفي الصفات عنه» و نفرمود نفي صفات ذات و نفي صفات غير ذات، اين تقسيمات را فلاسفه ميکنند. فرمود «لشهادة کل صفة انها غير الموصوف» اصلا صفت داشتن دال بر تجزي و تعدد و غيريت است، اگر خدا را وصف ميکنيم ميگوييم خدا ذاتي است عالم ولي نه به معناي اين که علم صفتي و حالتي از صفات ذات خدا باشد مانند صفت و موصوف. بله «عظم ربنا عن الصفة» اين اولا، و ثانيا «لا يوصف ربنا بمحدودية» اصلا ميخواهد بگويد که خدا هرگز وصف به مقدار نميشود، چرا نميشود؟ به خاطر اين که شأنيتش را ندارد، چون اگر چيزي را بخواهي بگويي چقدر و چه اندازه است جسم ميشود، اين روايات هيچ کدام توضيح حرف شما نيست بلکه دقيقا رد شماست. فرموديد: «فکيف يوصف بمحدودية من لا يحد» يعني خدايي که قابل وصف نيست من چطوري او را وصف کنم؟ بعد ميگوييد آقاي حسن زاده در اسفار گفتهاند که «فاخبرني عن الله اين هو فقال هو ههنا و ههنا و ههنا و تحت و فوق و محيط بنا» و دقيقا درست است اما سؤال اين است که آيا ذات خدا درون ذات ما آمده و ما درون ذات خدا رفتهايم، و ذات خدا در اينجا و اينجا و اينجا هست؟ روايت را خواندم «قال ويحک ان الاماکن اقدار» ذات خدا در جا و مکان نيست بلکه «بالاشراف و الاحاطة والسلطنة» لذا به بچه هم ميگوييم نگاه کن پسر جان، توي خانه خلوت هم رفتي امام زمان عليه السلام آنجا هست، آيا ميرود و ميگويد رفتم نبود؟! يعني علمش به اتاق خلوت تو هم احاطه دارد، اين واضح است ديگر. فلسفه: چرا از خدا نفي نامحدوديت نشده؟ کلام: نفي نامحدوديت نشده؟!! يعني چه؟! «ليس بذي کبر امتدت به النهايات فکبرته تجسيما» اين اولا، و ثانيا لازم نيست که بگويد خدا نامتناهي نيست. چرا؟ چون مثل اين است که کسي بگويد چرا خدا را نگفتهاند شيرين نيست! حالا که نگفتهاند پس حتما شيرين است! ميگوييم خدا شأنيت اتصاف به شيريني و عدم شيريني را ندارد، مضافا بر اين که گفتهاند، هم گفتهاند و هم روايتش را برايتان خواندم يکي دو تا هم نيست، روايات متعددي داريم که خدا از وصف امتدادي خارج است. فرموديد: «هو في کل مکان و ليس في شيء من المکان المحدود» بله دقيقا ميخواهند بفرمايند خدا در هر مکان هست اما از حيث احاطه و سلطنت، و فکر نکني که ذاتش در مکان است و الا محدود و الا متجزي ميشود. فرموديد: «فسبحانک ملأت کل شيء و باينت کل شيء» همين که ميگوييد کل شيء پس کل شيء را قبول داريد، در حالي که اين طور که شما ميگوييد ما اصلا کل شيء نداريم! يعني اگر قرار باشد که خدا باشد و ظهورات خدا، ظهورات هم که جز ذات خودش چيزي نيست، پس اين کل شيء چه ميشود؟! اصلا کل شيء قبول نداريد که بعد بخواهيد ملأت و غير ملأت بگوييد!! نفي محض است! مثل اين که گفته شود پرتقال که کرهاي شکل هم هست واقعا آن را پرتقال پر کرده، و با آن کرهاي بودن مباين هم هست، ميگوييم در خارج فقط پرتقال است و ذهن تلقي آن کرهاي بودن را درست ميکند نه دوئيت واقعي که يکي واقعا ديگري را پر کرده باشد. فلسفه: پس ملأت يعني چه؟ کلام: خود روايات ميفرمايد «بالتدبير» يعني خدايا تو از حيث تدبير ملأت کل شيء. فلسفه: باينت يعني چه کنارش؟ کلام: يعني تمام اشياء متجزياند، زماني و مکانياند، ولي تو مباين با هر چيز هستي، نه با چيزي نزديک ميشوي، و نه دور ميشوي، لذا فرمودند «قربه کرامته، و بعده اهانته» انسان همينجا که نشسته اگر بگويد «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمد صلي الله عليه و آله و سلم رسول الله و ان عليا امير المومنين عليه السلام ولي الله» قريب الي الله ميشود، ولي اگر بگويد شيطان هم قبل از ما به بهشت ميرود ميشود بعيد من الله. فلسفه: پس ملأت هم تقريبا بايد تو فضاي همين باينت باشد. کلام: وقتي ميفرمايد ملأت کل شيء توهم ميشود که خدايا تو همه چيز را پر کرده اي! بعد ميفرمايد بالعظمة، بالتسبيح، بالتنزيه، لا بالوجود و الذات. فلسفه: لذا باينت هم يعني بالعظمة باينت. کلام: دقيقا همان است يعني باينت بالعظمة، يعني وقتي ميگوييم خدا اعظم است، يعني ذاتش اعظم از وصف است، يعني خدايا تو چون ذاتت اعظم است، اجل است، اعلي است من کل شيء، فانت مباين لکل شيء، و لا يفقدک شيء، هيچ چيز تو را گم نميکند، خوب اگر ما گفتيم در وسط بيابان و در گرفتاريها هم خدا و امام زمان عليه السلام را گم نميکني، چرا اينقدر اين طرف و آن طرف ميزني به چه معناست؟! در اينجا هم آيا اين قند يک تکه از وجود خدا در آن رفته و من آن را ميخورم! اين چه حرفي است؟! خوب معلوم است معناي اينها. من تعجب ميکنم شما اصول و ضروريات عقلي و ديني را کنار گذاشته ايد و چيزهايي را که ابهام دارد مطرح ميکنيد، بر فرض هم که ابهام داشته باشد ميشود مثل «يد الله فوق ايديهم»، «لا يفقدک شيء» يعني از تدبير تو که سميع و بصيري، يعني خدايا تو سميع و بصير هستي و من هر جا که من باشم من تو را گم نميکنم. فرموديد: «موجودا في کل مکان» یعنی خدايا تو در هر کجا پيدا ميشوي، نميشود بگويم اينجا که توي اين خانه است خدا نميشنود بگذار بروم در خانه کعبه خدا را صدا بزنم، خوب همينجا هم خدا را صدا بزن خدا هر جايي پيدا ميشود ولي نه ذات خدا، ذات خدا که مکان ندارد. فرموديد: «مع کل شيء لا بالمقارنة و غير کل شيء لا بالمزايلة» اين را هم کاملا توضيح دادم. قطعا خدا مقارنت با چيزي ندارد. اگر آقاي حسن زاده فکر ميکند که کسي از متکلمين ما گفته است مباينت خدا با ما مثل دو تا استکان است انصافا يک کلمه کلام نميدانند چي است. ملا صدرا هم همين نظر را دارد، او هم از کلام ما خبر ندارد، قصد اهانت ندارم، راهي است که اشتباه رفته است «غير کل شيء لا بالمزايلة» خدا غير همه اشياست اما فکر نکني که مانند آب سيب يا هويج ميشود خدا را از اشيا جدا کرد تا از هم مزايل شوند، خداوند ذاتش غير تمام اشياست، «کنهه تفريق بينه و بين خلقه» ذات خدا جزء و کل و زمان و مکان ندارد و او بالاتر از هر چيزي است. فرموديد: "سنيها را هم ببينيم چه ميگويند، سنيها هم ميگويند، فناري اين جوري گفته» خوب مشکل ما اين است عقايدي را که سيد مرتضي و شيخ مفيد و علامه مجلسي گفتهاند تخطئه ميکنند، و علماي ما اين همه زحمت کشيدند شما را از اشعريها و معتزليها جدا کردند، باز اينها يک دوري زدند به اسم عرفان همان عقايد اشعريها را به خورد ما دادند! جالب اين است که خيلي از سنيها هم خيلي بيشتر از ما ابن عربي و وحدت وجوديها را تکفير ميکنند! آنها دارند به ما اشکال ميکنند که شما شيعهها وحدت وجودي هستيد! بعد فناري که آمده چه گفته؟ دقيقا همين حرفها را زده، سر تا پاي حرفهاي فناري اين بود که رابطه ما با خدا رابطه مطلق و مقيد است! در حالي که ما در خارج اصلا وجود مطلق نداريم که بخواهيم از آن بحث کنيم! آب مطلق کجاست؟ همين مقيدات است، کتاب مطلق کو؟ کتاب مطلق تنها در تعقل پيدا ميشود، در لحاظ پيدا ميشود و الا کتاب در خارج يا اين است يا اين است و... لذا همين آقايان خداي ماوراي اشياء را قبول ندارند! ميگويند مطلق، اما ميگويند آن مطلق چيزي نيست جز همين عالم وجود مقيدات! مجموعه مقيدات ميشود وجود بي نهايت خدا! فلسفه: اين هم خلط اطلاق مفهومي و اطلاق سعهاي است. کلام: آقاي مصباح هم اين را قشنگ جواب داده است، خود فلاسفه و عرفا خلط کردهاند، ميگويند «صرف الشيء لا يتثني و لا يتکرر»، ميگوييم اين قاعده مال اطلاق مفهومي است، چرا خلط کرده ايد و آن را در فلسفه ميآوريد؟! يک جاي ديگر ميگويند صرف الشيء يعني بي نهايت که دوم ندارد، ميگوييم اين درست شد و همان خداي فلسفه است که مساوي با همه اشيا است! آقايان فلاسفه خودشان خلط کردهاند بين اطلاق مفهومي و اطلاق به معناي سعه وجودي! هر دو تا را با هم ديگر ميآورند، بايد به او بگويي اگر يک کم اصول ميخوانديد خوب بود، اصول اينها را گفته، منطق اينها را گفته، اينها را بايد بدانند، آنجا هم قاعده صرف الشيء را ميآورند، لا يتناهي را هم ميآورند! آقاي مصباح در تعليقه نهاية توضيح دادهاند ميگويند اين صرف الشيء اصلا جايش اينجا نيست، نبايد اينها را بياورند، بلکه بايد فقط نامتناهي به همان معناي سعه وجودي را بياورند که در نتيجه خداي فلسفه متجزي و پر از همه اشياء ميشود. آقاي حسن زاده ميگويند صمد يعني پر! چون خدا پر وجود است لذا اين ليوان را هم مثلا نميتوانيم از او خارج بدانيم، لا يشذ عنه عشر عشر اعشار ذره، يک دهم يک دهم يک دهم ذره هم از وجود خدا خارج نيست، چون خدا صمد و توپر است! ميگوييم صمد به معناي توپر نيست، صمد به معناي غير اجوف است، يعني خدا تو دار نيست لذا نه توپر است و نه توخالي، لذا حضرت امير عليه السلام فرمودند لا خلأ و لا ملأ، مثلا توپ توخالي است، يک گلوله مسي توپر است، کدام يک خداست؟ هيچ کدام، بي نهايت صفت جسم است، «فکبرته تجسيما» صمد يعني جسم ندارد، يعني طول و عرض و عمق و ارتفاع ندارد، يعني اصلا امتدادي نيست که بخواهد متناهي يا نامتناهي باشد. لذا فرمودند «لا هنا و لا ثم و لا مکان و لا خلأ و لا ملأ» آقا فکر ميکند صمد يعني توپر، ديگر توضيح حرفهاي فناري نيازي نيست چه اين که سر تا پا ميخواهد مطلق و مقيد را بگويد که همين عقيده غلط و باطل است. فرمودند: «فشأن المطلق ان يکون مع مقيداته» همين عقيده را مرحوم سيد محمد باقر صدر بعد از اين که انواع معاني را ميگويد، آخرش ميگويد اگر بگويند مطلق و مقيد، هذه العقيده کفر و الحاد، کفر است و همه فلاسفه هم همين سعه وجودي که شما گفتيد را ميگويند. فرموديد: «لکن به ظرفيت نيست حلول نيست مجاورت نيست مجانست نيست» خوب مگر کسي گفته که هست؟ اولا که بر اساس نظريه شما هم مجانست است، و هم ظرفيت است، و هم حلول است، و هم مجاورت است، همهاش هست، چون همهاش اعتبارات است. ثانيا ميگوييد ما قائل به حلول و اتحاد نيستيم! خوب نظريه شما که بدتر است! جالب اين است که نظريه حلول و اتحاد که خيلي غلط است اما از اين حرفها يک آب پاکتر است! چون اينها ميگويند: حلول و اتحاد اينحا محال است، که در وحدت دويي عين ضلال است! ميگويند ما از همان اول هم حلاج را غير از خدا نميدانستيم که بگوييم خدا با حلاج اتحاد پيدا کرد! اصلا از همان اول حلاج خدا بود! حالا اين عينيت محض بهتر شد؟! فرموديد: «چون اصلا دو تا وجود نيست» بناي اديان و عقل و برهان بر دوئيت و اثنينيت خالق و مخلوق است، فکر ميکنيد فناري خيلي شاهکار کرده که گفته يک وجود است و بقيه شؤون و اسماء و صفات اويند؟! باز ميفرماييد: «نه در مقام ذات» مگر خدا در مقام ذات نباشد صفات دارد؟! اولا خود اين مسأله اسماء و صفات، يکي از مطالبي است که فلاسفه واقعا بي انصافي کردهاند و آن را آوردهاند، ما ميگوييم خدا همان ذات احديت است، و اسماي او مثلا الله است که دلالت بر ذات احديت ميکند، و صفات هم يعني مثلا قادر و عالم است که باز هم دلالت بر ذات خدا ميکند، و خدا دو مقام و دو مرتبه وجودي ندارد که يکي مقام ذات باشد و يکي مقام و مرتبه صفات، لذا ديگر نميتواني بگويي اسماء اما نه در مقام ذات! اما اينها ميگويند آنجايي که آب به صد درجه ميرسد آنقدر ذرات آب لا تعين ميشود که اصلا ديده نميشود و حتي حالت ابري هم نداريم، يک کم که سرد شد پنجاه شصت درجه ميشود، و ميشود حالت ابري، اينها خدا را اين طوري فرض ميکنند، ميگويند خدا يک مقام لا تعيني دارد مثل آن بخار آب که هيچ تعيني ندارد، بعد خدا مثل ابر ميشود اين ميشود مقام اسماء و مقام صفات، يک مرحله ميروند پايينتر از اين و خداي فلسفه ميشود عالم اکوان، چون خدا را متغير به حالات مختلفه ميدانند. ميگويند خدا يک موم يا خمير مجسمه سازي است که در يک مقام لا تعين محض است مثل بخار که هيچ تعين ندارد، در يک مرحله بعد تعين ابري پيدا ميکند، در يک مرحله ميشود باران و ابر و تگرگ و رودخانه و دريا و... اين ميشود توضيح مقام اسماء و صفات! لذا ميگويند در مقام اسماء نه در مقام ذات، و الا از جهت برهاني و عقلي و کلامي مضحک است که کسي بگويد مثلا اين ليوان فقط در مقام اسماء خداست نه در مقام ذات! مگر ذات خدا دو تا مقام دارد؟! مگر خدا متبدل الوجود است؟! الفاظ و اصطلاحات را به کار ميبرند شما فکر ميکنيد که تحفهاي آوردهاند! فرموديد: «بقيه شؤون و اسماء و صفاتند نه در مقام ذات و الا لا امتاز بالاشاره» نخير ما براي خداوند صفت زائد بر ذات نداريم الا صفت فعل که آنهم فعل خداست، ايجاد خداست، که البته اين را هم فلسفه اصلا قبول ندارد. جالب است ميگويد در آنجا که مقام ذات خداست اشاره نيست! شما خدا را ميگوييد «کل ما ندرکه فهو وجود الحق في اعيان الممکنات!» روي خداي فلسفه داري راه ميروي و ميگويي خودم عين خدايم! بعد ميگويي مقام ذات اشاره بر نميدارد! البته راست ميگويند! ميگويند مطلق بما هو مطلق اشاره بر نميدارد، مطلق هيچ قيد ندارد، اما همان طور که عرض کردم مطلق اصلا وجود خارجي ندارد که بخواهد اشاره بشود يا نه، خوب پس آن هم خدا نيست. اصلا چون خدا موجود واقعي است نه موجود لحاظي و غير خارجي و غير واقعي. فرمودید: «و لا ان يتجزي بحسبها» چون ميداند ذات خداي فلسفه متجزي ميشود ميگويد خدا به حسب آنها متجزي نميشود! خداي فلسفه به حسب وجود خودش که متجزي است، اما به حسب اين که بگوييم اين ابر يک خداست، آن باران يک خداست، و به حسب اشيا متجزي است ميگويد نه اين تجزي را ندارد!! در حالي که اين تجزي اصلا محل نزاع نيست. فرموديد: «و الا لا انقسم الي الاجزاء» کدام اجزاء؟ اگر اجزاي وجودي را ميگوييد که کل خداي شما اجزاي وجودي است! اگر ميگوييد مرکب از وجود و عدم نيست که اين اصطلاح مضحکي است که شما درست کردهايد، اساسش هم غلط است. فرموديد: «ليس في الاشياء بوالج و لا عنها بخارج» قطعا همين طور است، چون خدا نه درون اشياء فرو ميرود کشيء في شيء داخل، و نه از اشيا بيرون ميرود کشيء من شيء خارج، چون او اصلا جسم و زمان و مکان و اجزا و دخول و خروج ندارد، در حالي که اينها ميگويند داخل هر بتي خداست! آن روايت جعلي را هم از سنيها گرفتهاند که «لو دليتم بحبل علي الارض السفلي لهبط علي الله!» (اسفار، 6 / 125) ميگويد توي هر کثافت خانه ای هم که طناب بيندازي توي سر خدا وارد ميشود! اينها مجعولات اهل سنت است. فلسفه: و لا بخارج يعني چه؟ کلام: و لا عنها بخارج، يعني خدا خارج از اشياء نيست چون دخول و خروج ملکه و عدم است براي دو شيء و دو جسم که ميتوانند دخول و خروج از همديگر داشته باشند، و الا «ليس بوالج» را ديگر نميتوانست بگويد و الا تناقض است، اين که هر دو را با هم نفي ميکند شما بايد بفهميد که اين دو نقيضان نيستند، ملکه و عدمند، يعني خدا ولوج و خروج ندارد، اينها ملکه عدمند براي اشياي متجزي، و خدا فوق اينهاست. فرمودید: «و البائن لا بتراخي مسافة» بله، قطعا خداوند بائن است، ولي نه اين که رفته باشد در گوشه آسمان نشسته باشد، حالا يکي ميگويد پس خدا عين اشياست! ميگوييم ويل لمن کفره نمرود! واقعا تو به کجا رفتي که نمرود هم تو را قبول ندارد، تو ميخواهي نفي بينونت مکاني بکني ميگويي خدا عين اشياء است! اين خيلي حرف غلطي است «بان من الاشياء بالقهر عليها» خودتان داريد ميگوييد «بان من الاشياء بالقهر عليها» بالسلطنة عليها و الخضوع لها يعني اشياء هم از خدا جدايند اما به خاضع بودنشان، نه اين که به وجودشان از هم جدا شده و از هم فاصله مکاني داشته، يا عين هم شده باشند. فرموديد: «قريب غير ملابس بعيد...» بله خدا اقرب الاشياء است اليکم کما اين که امام زمان عليه السلام اقرب الاشياء است اليکم اما اقربيت امام زمان عليه السلام حيث تدبير است از حيث علم و قدرة است با اين که مخلوق خداست، خدا هم اقرب الينا من حبل الوريد است اما نه ذاتش، ذات خدا از چيزي دور يا نزديک نميشود «قربه کرامته و بعده اهانته.» گفتم «لا يوصف بزمان و لا مکان» «ايّن الاين فلا اين له» «لا يوصف باين، ولا بم، ولا مکان.» فلسفه: بلا فاصله بعدش چي ميفرمايد و هو في کل مکان؟ کلام: بعدش بلافاصله ميفرمايد خدا مکان ندارد، و هو في کل مکان را هم توضيح ميدهد، اگر قرار باشد که بفرمايد «لا يوصف بالاين» و بعد به معنايي که شما ميگوييد بفرمايد «و هو في کل مکان» که تناقض واضح ميشود. فلسفه: بحث در فهم همين نکته است. کلام: من هم ميگويم بايد فهميد، ببينيد شما اگر کلام نخوانيد «يد الله فوق ايديهم» را هيچگاه نميفهميد. فرموديد: «و کان الله بکل شيء محيطا» عرض کرديم بالتدبير و الاشراف و الاحاطة و السلطنة لا بالذات. فرموديد: «حضور است يکسره» اگر حضور علمي را ميگوييد اين باز نفس مدعاست و بايد چگونگي آن تفسير شود حال يا تفسير غلط فلسفي و عرفاني، و يا تفسير صحيح عقلي و برهاني و کلامي، و اگر ميگوييد ذات خدا در همه جا حضور پيدا کرده است قطعا باطل است، ذات خدا در مکان نميآيد. ميگويند اثنينيت است خوب ما هم قبول داريم اما چه اثنينيتي؟! شما ميگوييد که اثنينيت قبول داريد، من هم ميگويم قبول داريد، و کاش قبول نداشتيد! کاش فلاسفه متوجه ميشدند که اين اثنينيتي که قبول دارند اثنينيت نيست، کلاه سرشان رفته اين را به عنوان اثنينيت قبول کردهاند، اثنينيت حقيقي به اين معناست که خدا ذاتي واقعي و خالق الاشياء و غير اشياء است «کنهه تفريق بينه و بين خلقه.» فرموديد: «مالکيت حقيقي به ما سوي الله اگر روشن شود ...» تمام همينهايي که گفتيد در فلسفه اسمش مالکيت است، فلسفه ميگويد خدا مالک حقيقي است يعني همان طور که دريا مالک حقيقي امواج است و امواج خارج از ذات دريا نيست خدا هم مالک اشيا است و اشيا خارج از ذات خدا نيست، لذا خدا مجموعه اشيا است همان طور که دريا مجموعه حصههاي آب است! هر جا که فلاسفه حواله به جاي ديگر دادند بدانيد که آنجا چيزي نيست، اصلا خاصيت فلسفه و عرفان اين است که تا گفتند قبلا گفتهايم يا بعدا خواهيم گفت بدان که آن مطلب واضح البطلان است. فرموديد: «لله المشرق و المغرب» بله ميفرمايد فکر نکني که خدا توي آنجا و مشرق يا مغرب است که بگويي حالا رو به خدا هستم! بلکه مشرق و مغرب مال خداست، ته دريا هم بگو يا الله. کجا ميگويد که خدا عين مشرق و مغرب است؟! ميفرمايد مشرق و مغرب ملک خداست، مخلوق خداست، همه جا مال خداست، تحت احاطه و سلطنت خداست. فرموديد: «واسع، معناي اصلياش گسترده است» خوب اين که بگوييم خدا گسترده است غلط است، نميشود بگوييم خدا گسترده است ولي نه جزء و نه کل و نه زمان و نه مکان و... دارد، چطور ميتوانيم اين حرفها را قبول کنيم؟! و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.
|