مقالات - در شناخت مولوی و شمس تبریزی |
|
|
|
نوشته شده توسط حسن میلانی
|
اشاره مقاله ای که پیش رو دارید در پاسخ به مقالاتی نگاشته شده است که سالها پيش با عنوان «شمس به روايت شمس» و «شمس در اشعار مولانا» در مجله كيهان فرهنگي، (شماره 192، مهر 1381؛ و 193، آبان 1381) به قلم حجت الاسلام و المسلمین محسن اراکي به چاپ رسیده بود اما اقبال چاپ در آن نشریه را نیافت و از سوی سردبیری آن رد شد. اکنون با توجه به زنده بودن موضوع به درج آن در سمات می پردازیم. ان شاء الله سودمند افتد. ■ در گشت و گذار بر نامهها و مقالهها، به دو مقاله برخوردم كه هر چه بيشتر تأمل كردم آنها را از مباني و روشهاي منطقي اهل بحث و استدلال دورتر يافتم، به گونهاي كه با اطمينان بايد گفت: اگر نويسنده محترم آن مقالات، فرصت تحقيق و مطالعه كافي براي شناخت درخور مشايخ تصوّف و عرفان، و سير در ادّعاهاي بيجاي ايشان ميداشت، و بار ديگر به تأمل بر ديدگاه خود مينشست، از چاپ و نشر نوشته خويش صرفنظر ميكرد. مقالههاي مورد نظر، يكي از مشايخ تصوف و عرفان "شمس تبريزي" را ـ كه راه و اعتقادي جدا از شاهراه هدايت عقل و قرآن و اهل بيت عليهم السلام دارد ـ بر عرش سلطنت و ابهت و جلال و عظمت خورشيد جانفروزي نشانده است كه شمسِ گيتيفروز فلك، شمع مرده ايوان "نورٌ علي نور" او هم به حساب اندر نيست. آنچه بر شگفتي ميافزايد اين است كه مجله چاپ كننده مقاله معترف است كه نظريه ارائه شده در آن نوشته، چنانچه از طرف غير شخص مؤلف آن ـ كه مجتهد معرفي شدهاند ـ ابراز ميشد به چاپ و نشر آن اقدام نميكرد! اين مطلب ظاهرا تصريح در اين معناست كه مجله با سابقهاي چون كيهان فرهنگي روش علمي و برهاني را كنار نهاده و به جاي تأمل در اتقان و استحكام استدلالات، توجه را به فرد و عناوين علمي معطوف داشته و شخصيت نويسنده را مورد توجه قرار ميدهد و اين موردي است كه با كمال احترام بايد گفت: جاي گلايه دارد! باري متحير ماندم، گر چه در پاسخ هر يك از دليلهاي ابراز شده در مقاله، دهها دليل قطعي و روشن وجود دارد، اما بر آن شدم كه از همه آنها چشم بپوشم، چرا كه در اين نگاه گذرا بيشتر به ضروريات و مسلماتي اشاره ميكنيم كه بيان ادله آن جز تضييع وقت چيزي ديگر نخواهد بود. مقالههاي مورد اشاره بر اين ادعاست كه: "شمس تبريزي"، معشوق و معبود و پير و مرشدِ ملا محمد بلخي رومي مشهور به "مولوي"، در كلمات خود و مريدش داراي اوصافي نمايانده شده است كه بر اساس آن ميتوان گفت: شخصِ او كسي جز امام زمان شيعيان نيست، و اي بسا كه پيرِ صوفي قونيه مولوي، خدمت مولاي انس و جان و ولي كون و مكان رسيده، و او را "شمس تبريز" نام نهاده باشد!! نويسنده محترم مقاله، بر خلاف روش شايسته اهل تحقيق و پژوهش ـ كه سخن هيچ كس را به صرف ادعاي خودش نميپذيرند ـ دليل مدعاي خويش را اين ميشمارند كه: "شمس تبريزي در كلمات خودش، و دلداده شوريدهاش ملامحمد بلخي، داراي مقاماتي دانسته شده است كه آن مقامات، اختصاص به امام زمان شيعيان داشته، و جز او كسي ديگر نتواند بود"! خدايان، و خدا آفرينان! چنانچه مؤلف محترم مقاله فوق، اندكي تأمل نمايند تصديق خواهند كرد كه اگر اين دليل ايشان پذيرفته شود ـ يعني سخن هر كسي بدون برهان و به صرف ادعاي خودش مورد قبول واقع شود ـ بايد به راحتي بتوان پذيرفت كه: "فرعون" هم خداي جهانيان است، زيرا فرعون نيز در ادعاي خويش، خود را داراي مقامي دانسته است كه جز بر خداي جهانيان تطبيق نميكند و البته از دنباله اين صف، "نمرود" و ساير مدعيان خدايي هم در خواهند رسيد! به راستي اگر كسي داراي چنين منطقي باشد و بپذيرد كه "پير محمد" فرزند "ملك داد" تبريزي، طفل دبستان درويشي "ابوبكر سلّه باف"، امام زمان باشد، آيا با همين برهان، فرض پذيرش فرعون و نمرود به عنوان خدا برايش مشكل خواهد بود؟ همچنين آيا نميتوان بر مبناي چنين استدلالي ادعا كرد كه: "مسيلمه كذّاب" ، و سجّاح ، و "احمد قادياني" و "ميرزا علي محمد شيرازي" و "ميرزا حسين علي بهاء" و ساير مدعيان دروغين نبوت و رسالت نيز پيامبران الهي بودهاند؟ زيرا تمامي ايشان مدعي مقاماتي بودهاند كه بر پيامبران تطبيق ميكند. بلكه برخي از ايشان را بايد هم خدا و هم پيامبر و هم امام دانست، چه اينكه ايشان روزي مدعي امامت و روزي مدعي نبوت، و ديگر روز مدعي الوهيت، بلكه گاهي هم خود را "خداي خدايان" دانستهاند! و نيز بر مبناي چنين منطقي آيا نميتوان گفت كه: معاويه و يزيد و ساير خلفاي غاصب حقوق امامان معصوم عليهم السلام، امامان شيعه، و وارثان مقام رسولاللّه صلي الله عليه وآله بودهاند؟ زيرا همگي ايشان مدعي مقاماتي بودهاند كه اختصاص به امامان شيعه دارد! ادعا، دليل؟! مؤلف محترم مقاله مزبور تا آنجا پيش رفتهاند كه بر اساس ادعاهاي شمس تبريزي در مورد خودش، او را "عين حق" دانسته، و مطالبه هر گونه دليل و برهان از او را نابجا شمردهاند! در حالي كه روشن است شيعيان بر اساس حكم قطعي عقل، و مطابق با فرموده زيبا و دلنشين خداوند متعال: ـ«قل هاتوا برهانكم إن كنتم صادقين»: "اگر راست ميگوييد، برهان خود را بياوريد" حتي امامت امامان خود را هم بدون برهان قاطع نپذيرفتهاند، و هيچگاه سرگشته و مسحور ادعاهاي خالي از برهان مدعيان دروغين مقامات اولياي حقيقي خداوند متعال نبودهاند. اصولاً بايد دانست كه: پذيرش ادعاي نبوت و امامت، جز بر اساس برهان معقول نيست، و هر گونه توهمي بر خلاف اين مطلب، نادرست بوده و چنانچه به قرآن و مكتب وحي نسبت داده شود، ناشي از سوء فهم معناي آموزههاي مكتب وحي خواهد بود. استثناي بيجا "پير محمد ملكداد" موسوم به شمس تبریزی، نه اولين و آخرين كسي است كه از اين ادعاهاي نابجا داشته است، و نه، تنها كسي بوده است كه در آن محيط صوفيپرور و جامعه بيبند و بار (كه شواهد آن را نشان خواهيم داد)، با ادعاهاي واهي خود ماهيت منحرف و دور از دين و برهان خويش را نمايانده است، و چنانچه ممكن باشد او را امام زمان شيعيان قلمداد كرد، بايد اعتقاد داشت كه تنها در همان زمان، دهها امام زمان براي شيعيان وجود داشته، و ـ العياذ باللّه ـ در طولِ زمان، امام زمان شيعيان در كسوت پيري و درويشي مشايخ و اقطاب بيشمار تصوف و عرفان ، پيوسته مردم را به سوي "ادعاي خدايي" و" جبر و نفي اختيار" و "تشبيه ذات خداوند به مخلوقات " و "استهزا كردن تعزيت و سوگواري سالار مظلومان" و "رقص" و "غنا" و "سماع" و... (چنانچه شواهد آن را بيان خواهيم كرد) دعوت ميكرده است!! عليرغم تبليغات گسترده و توخالياي كه در مورد عرفان و تصوف انجام ميگيرد، و عموم مردم آنها را بدون تأمل و تفكر ميپذيرند، كساني كه حقيقت هر مكتب و آييني را از متون دست اول آن جست و جو ميكنند، و از نزديك با اعترافات و نصوص صريح عرفا و متصوفه سر و كار دارند، و فريفته انديشههاي بزك شده به ظواهرِ آيات و رواياتِ بيربط به مدعاهاي خلاف عقل و دين ايشان نميشوند، به خوبي ميدانند كه: تصوف و عرفان، معجوني است كه نتيجه زحمات و رياضاتِ غير معقول، و پيوندها و ارتباطهاي مرموز با نيروهاي جنيان و شياطين، و سحر و جادو و طلسمات و تسخيرات، و تلقينات و توهماتي است كه در گذر تاريخ، مرتاضان و جاهطلبان و خيالبافان ـ چه مسلمان باشند و چه غير مسلمان، و چه مؤمن باشند و چه هندو و بيدين و كافر و ملحد ـ در مقابله با سيره انبيا و رهبران الهي، به چنگ آوردهاند، و با به نمايش گذاشتن كارهاي عجيب و غريب و عوامفريبي كه محصول طبيعي آ ن اعمال و رياضات است، عموم مردم را فريفته خود ساختهاند. و البته اهل فضل و بينش به خوبي واقفند كه متأسفانه ايشان تا چه اندازه در اين راه موفق بودهاند، و چگونه بيخبران را به ضلالت و گمراهي كشانده، بين ايشان و اولياي حقيقي خداوند فاصله و جدايي انداختهاند. آري، آنانكه در فراترين درجات كوشش خود در مبارزه با سعادت بشري، بزرگترين جنايت تاريخ را در صحنه خونين كربلا رقم زدند، بر خلاف اهداف پليد خود، هرگز جز بر شدت ظهور نور اهل البيت عليهم السلام نيفزودند، اما صوفيان و عارفان، با نهان داشتنِ چهره واقعي خود، در پس پرده فريبنده "ولايت" و "تصرف در شؤون هستي" ـ در حدودي كه به اعتراف خودِ ايشان از هر مرتاض ملحدي صدور آن ممكن است ـ فرهنگ "توحيد" و "نبوت" و "امامت" و "ولايت" و "عبادت" و "مسؤوليت" و "روشنگري" مكتب قرآن و وحي را تحريف كردند، و به جاي آن "وحدت وجود" و "جبر" و "جنگيري" و "كهانت" و "بيمسئوليتي" و "اباحيگري" و "رقص" و "سماع" و... را به ارمغان آوردند! ظلم به پيران تصوف و عرفان!! بديهي است اگر ملاك تشخيص مقامات افراد ادعاهاي خود ايشان باشد، بايد ادعاهاي "شمس تبريزي" و "مولوي" را نشانگر الوهيت و خداوندگاري آنان دانست، و نويسنده محترم دو مقاله مورد اشاره، با تأمل در شواهدي كه ميآوريم، تصديق خواهند كرد كه در واقع ادعاهاي پيران تبريز و قونيه را ناديده گرفته، ايشان را از مقامات ادعايي خودشان پايين آوردهاند، و بدون شك آن اقطاب و پيران، بدين ظلم و اهانت و تحقير راضي نبوده، و كساني را كه به الوهيت و خداوندگاري ايشان معترف نباشند، مدافعان حقيقي حقوق ادعايي خود نخواهند دانست. اين "شمس تبريزي" است كه ميگويد: اگر از تو پرسند كه مولانا را چون شناختي؟ بگو: از قولش ميپرسي "إنما أمره إذا أراد شيئاً أن يقول له كن فيكون"، و اگر از فعلش ميپرسي "كل يوم هو في شأن" و اگر از صفتش ميپرسي "قل هو الله احد"، و اگر از نامش ميپرسي "هو الله الذي لا اله الا هو عالم الغيب والشهادة هو الرحمن الرحيم"، و اگر از ذاتش ميپرسي "ليس كمثله شيء وهو السميع البصير".» و "مولوي" گويد: «پــير من و مراد مـن، درد مـن و دواي مـن فاش بگفتم اين سخن، شمس من و خداي من» آري چنين است مقامات اولياي تصوف و عرفان، كه خود را حتي به پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله وسلم ـ كه به تكريم و بزرگداشت و فضل الهي كلمه مقدس "كن فيكون" هم در پي مشيت و رضاي اوست ـ محتاج نميدانند! پرورده "شمس تبريزي"، در پستي مقام خوف و بيم اهل زهد و خشيت پروردگار ـ كه ممدوح خداوند متعالند ـ در مقابل مقام هوس بازيهاي عارفان ميگويد: آن ز عشق جان دويد و اين ز بيم عشق كو و بيم كو فرقي عظيم سير عارف هر دمي تا تخت شاه سيرِ زاهد هر مهي يك روز راه ترس مويي نيست اندر پيش عشق جمله قربانند اندر كيش عشق عشق وصف ايزد است اما كه خوف وصف بنده مبتلاي فرج و جوف پس محبت وصف حق دان عشق نيز خوف نبود وصف يزدان اي عزيز کي رسند اين خائفان در گرد عشق كه آسمان را فرش سازد درد عشق آنگاه پير او شمس تبريزي، مقام معرفت و خوف و خشيتِ برترين بانوي خلقت، و يكتا كفو امير عالم آفرينش، حضرت فاطمه زهرا عليها السلام را خوار و پست شمرده، ميگويد: «مردم را سخن نجات خوش نميآيد، سخن دوزخيان خوش ميآيد... لاجرم ما نيز دوزخ را چنان بتفسانيم كه بميرد از بيم! فاطمه رضي الله عنها عارفه نبود، زاهده بود. پيوسته از پيغمبر حكايت دوزخ پرسيدي.» آري اين است مقامات ادعايي عارفان واصل، و پيران تصوف و عرفان و اين است علايم واضح و آشكار عداوت و دشمني ايشان با پاكان آفرينش، تا ديگر هرگز كسي جسارتهاي بيشرمانه آنان را حمل بر تقيه نكند، و ايشان را از شيعيان آل اللّه در شمار نياورد! دوست و دشمن، و شيعه و سني متفقند که ميوه قلب مصطفي، فاطمه زهرا صلوات الله عليهما براي ابد سند اين افتخار را به نام خود صادر فرمود که از نامحرم ميگريزد و لو اينکه آن نامحرم نابينا باشد! اما ملاي بلخي رومي اين سند را هم سرقت نموده به نام عايشه ثبت ميکند تا نشاني ديگر بر نصب و عداوت خود با اولياي الهي ارائه دهد! او ميگويد: «چون در آمد آن ضرير از در شتاب عايشه بگريخت از بهر حجاب!» دلداده پير تبريز، "خليفه دوم" را ـ كه فرياد مي زد: "تمامي مردمان از عمر داناترند، حتي زنان پردهنشين!" ـ "سايه خداوند" و "معلم علوم و معارف" ميداند، اما خزينه علم خداوند، و بابِ علم پيامبر صلوات اللّه عليهما و آلهما را تنها پهلواني ميشمارد كه جاهل! و در معرض نفاق! بوده، و محتاج راهنمايي عاقلان وپيران راه ميباشد! او ميگويد: «گفت پيغمبر علي را كاي علي شير حقي، پهلوان پر دلي ليك بر شيري مكن هم اعتميد اندر آ در سايه نخل اميد اندر آ در سايه آن عاقلي كش نداند بُرد از ره ناقلي ظل او اندر زمين چون كوه قاف روح او سيمرغ بس عالي طواف گر بگويم تا قيامت نعت او هيچ آن را مقطع و غايت مجو چون گرفتت پير، هين تسليم شو همچو موسي زير حكم خضر رو صبر كن بر كار خضري بينفاق تا نگويد خضر رو هذا فراق چون گـزيدي پـير، نازكـدل مبــاش سسـت و ريـزنده چـو آب و گل مباش» همو نيز، وجود آن "ايمان مجسم" و "حق مطلق" را رهيافت هوا و هوس ميداند، و ميسرايد: «چون خدو انداختي در روي من نفس جنبيد و تبه شد خوي من نيــم بهـر حــق شـــد و نيـمي هوا شـركـــت انـدر كــار حـق نبــود روا» اگر شمس تبريزي ـ امام زمان شيعيان كه بماند ـ لااقل عالمي آشنا به مقدمات دينداري ميبود ـ تا چه رسد به اينكه به قول نويسنده مقاله، "شهسوار سوره هل اتي"! يا "بر شاهراه هل اتي" باشد! و به نظر ايشان "مأموريت ارشاد و راهنمايي عالمان و راهنمايان مردم را به عهده داشته" باشد! و "تا زمان حضرت خداوندگارشان (مولوي) هيچ آفريده را بر حال او اطلاعي نبوده و پس از مولوي نيز هيچ كس را بر حقايق اسرار او وقوف نباشد!" ، ـ آيا سزاوار نبود كه مولوي را به رسم عمل به واجب نهي از منكر، از چنين عقائدي تطهير نمايد و مقامات اجداد طاهرينش عليهم السلام و دركات معاندان و دشمنان آن بزرگواران را به او بنماياند و تولّي و تبرّي را به او تعليم دهد؟ تا چه رسد به اينكه خودِ او پا را فراتر نهاده، عقايدي مانند مولوي ـ چنانكه نمونههايش گذشت ـ از خود بروز دهد؟! و چقدر جاي تأسف است كه پاي توجيه و تأويل و تقيه را به چنين مسائل حسّاسي باز كنيم كه جاي هيچگونه مماشات و اغماضي در آنها نيست. به راستي چرا مؤلف مقاله به آن سوي قضيه نيز با ديد جعل نمينگرند كه: «بسيار قوي به نظر ميرسد كه قطعه شعر فوق را ديگري ساخته و پرداخته و به مولوي نسبت داده باشد و سپس به كليات شمس ضميمه كرده باشند.» و چرا اين احتمال جعل و تحريف را در مورد آنچه كه مثبت انگاشتهاند نميدهند؟ و اگر چنين باشد، شايد بتوان گفت كه به اين كتاب نميتوان ـ يا نبايد ـ كاملاً اعتماد كرد، وگرنه به قول يكي از اهل قلم: در غزلي ديگر ميفرمايد: «از كفر و ز اسلام برون است نشانم از خرقه گريزانم و زنّار ندانم» اين ابيات نشان آن است كه مولانا از قفس تنگ دين و مذهب [!] رسته.» بنابر اين مولوي را اصلاً آيين و اعتقادي در كار نبوده كه كسي بتواند بحثي از تقيه يا عدم تقيه او بر اساس مذهبي معين به ميان آورد ـ و اين چيزي است كه اين دلباخته مولوي در كتاب خود با شواهد فراوان از ارادتمندان مسيحي، هندو، سنّي و شيعه آورده است ـ و گرنه رسيدن به بارگاه عظمت كبريايي با رهايي از قفس تنگ مذهب! چگونه قابل جمع است؟ مولوي در ابراز خصومت و دشمني با مكتب تشيع تا آنجا پيش ميرود كه حتي متن احاديث نبوي در باب فضايل اهل بيت عليهم السلام را طبق نقل شيعه نميآورد كه مبادا فضيلتي براي آل اللّه باشد! مثلاً در حديث مشهور و مورد اتفاق كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: ئ«مثال اهل بيت من مانند كشتي نوح است كه هركس سوار شود نجات يابد و هر كس تخلّف كند هلاك شود» كه دهها دانشمند بزرگ اهل سنت آن را نقل نموده، حكم به صحّت آن دادهاند، و مغرضان در آن دست برده، به جاي "اهل بيت"، "اصحاب" را قرار دادهاند! مولوي نيز روش آنان را برگزيده، گويد: «بهر اين فرمود پيغمبر كه من همچو كشتيم به طوفان زمن ما و اصحابيم چون كشتي نوح هر كه دست اندر زند يابد فتوح» به راستي چه كساني چنين تحريفهايي را ميپسندند و نقل ميكنند؟ آيا مولوي اين مقدار از دانش كمبهره بود كه چنين مسائل سادهاي را نداند؟ يا مقام اصحاب را بسي بلند مرتبه و آنان را معصوم از خطا و گناه ميدانست كه مطابق حديثي مجعول گفت: «گفت پيغمبر كه اصحابي نجوم رهروان را شمع و شيطان را رجوم» «در پي خورشيد وحي آن مه دوان و آن صحابه در پيش چون اختران ماه ميگويد كه اصحابي نجوم للسري قدوه و للطاغي رجوم» «هادي راهست يار اندر قدوم مصطفي زين گفت اصحابي نجوم» «گفت پيغمبر كه در بحر هموم در دلالت دان تو ياران را نجوم» و يا: «مقتبس شو زود چون يابي نجوم گفت پيغمبر كه اصحابي نجوم» اين كجا و آن كجا؟!! براي اينكه اندكي در خصوصيات امام زمان شيعيان عجل اللّه تعالي فرجه تأمل شود تا اينكه ديگر كسي هر گمراه و منحرفي را امام معصوم ايشان، يا مرتبط با آن ولي اعظم كردگار نداند، به چند نكته اشاره ميكنيم: اول : امام زمان شيعيان ارواحنا فداه، نه تنها در روز عاشورا، بلكه هر صبح و شام بر حادثه جانگداز شهادت نياي مظلومش سيد و سالار شهيدان، اشك خون ميبارد، ولي ملاي رومي حاضر در محضر "شمس تبريزي"، به همنوايي با امويان عاشورا را به جشن و سرور و عيش و عشرت و شادي و رقص و پايكوبي مينشيند، نه به ماتم و اشك و اندوه! "شمس تبريزي" ميگويد: «"شمس خجندي" بر خاندان پيامبر ميگريست، ما بر وي ميگريستيم، يكي به خدا پيوست، بر وي ميگريد!» اينجاست كه بايد به اين پير مغرور گمراه كه گريه بر سيد مظلومان را به باد استهزاء ميگيرد گفت: پس تو بايد - العياذ بالله - بر حال عرش و كرسي و لوح و قلم و زمين و آسمان كه همه بر حسين گريستند، بلكه بايد بر حال پيامبر و امير المؤمنين صلوات للّه عليهما و آلهما و... هم گريه كني كه حتي قبل از واقعه جگرگذار عاشورا بر حسينشان گريستند، و زمين و زمان را به سوختن و گداختن فرمان راندند، و كون و مكان را در سوگ آن جانِ جانان به اندوه و ماتم ابدي نشاندند! "مولوي" نيز، سوگواري شيعيان بر امام مظلوم خويش را به باد استهزا گرفته، ميگويد: «روز عاشورا همه اهل حلب باب انطاكيه اندر تا به شب گرد آيد مرد و زن جمعي عظيم ماتم آن خاندان دارد مقيم ناله و نوحه كنند اندر بكا شيعه عاشورا براي كربلا بشمرند آن ظلمها و امتحان كز يزيد و شمر ديد آن خاندان نعرههاشان ميرود در ويل و وشت پر همي گردد همه صحرا و دشت خفته بودستيد تا اكنون شما كه كنون جامه دريديت از عزا پس عزا بر خود كنيد اي خفتگان زانك بد مرگيست اين خواب گران روح سلطاني ز زنداني بجست جامه چه دْرانيم و چون خاييم دست چون كه ايشان خسرو دين بودهاند وقت شادي شد چو بشكستند بند» «كي توان با شيعه گفتن از عمر كي توان بربط زدن در پيش كر!» دوم: امام زمان شيعيان سلام اللّه عليه دشمن كفر و الحاد و نفاق بوده، و منتقم "خونِ خونِ خدا" (امير المومنين عليه السلام) از كفركيشان و خوارج و نواصب است؛ ولي پير قونيه ـ مطابق با مكتب ساير جبري مسلكان اهل سنت ـ "ابنملجم"، شكافنده شريانهاي مقدس خون خدا را، آلت حق ميشمارد، و بزرگ جنايت او را ـ كه روي تاريخ بشريت را سياه كرده است ـ غير قابل طعن و ملامت ميداند! شگفتا! كار دروغپردازي و باطلسرايي او به آنجا رسيده است كه خطاب به "ابنملجم" ميسرايد: «من همي گويم برو جفّ القلم زان قلم بس سرنگون گردد علم هيچ بغضي نيست در جانم ز تو زان که اين را من نميدانم ز تو آلت حقي تو، فاعل دست حق كي زنم بر آلت حق طعن و دق ليك بيغـم تو، شفيع تو منـــم خـواجـه روحـم نـه ممــلـــوك تـــنم» همو در دفاع از مكتب اهل جبر، و مخالفان خاندان عصمت ميگويد: «خلق حق افعال ما را موجد است فعل ما آثار خلق ايزد است گفت آدم كه ظلمنا نفسنا او ز فعل حق نبد غافل چو ما در گنه او از ادب پنهانش كرد زان گنه بر خود زدن او بر بخورد بعد توبه گفتش اي آدم نه من آفريدم در تو آن جرم و محن نه كه تقدير و قضاي من بد آن چون به وقت عذر كردي آن نهان گفـت ترسيـدم ادب نگــذاشتــم گفــت مـن هــم پـاس آنـت داشتــم» "مولوي"، كفر و الحاد آشكار "فرعون" را مستقيما به خداوند متعال نسبت داده، و از زبان او در حال مناجات ميسرايد: «زان كه موسي را منور کردهاي مر مرا زان هم مکدر کردهاي نه كه قلب و قالبم در حكم اوست لحظهاي مغزم كند يك لحظه پوست سبز گردم چونكه گويد كشت باش زرد گردم چون كه گويد زشت باش لحظهاي ماهم كند يك دم سياه خود چه باشد غير اين كار اله پيش چوگانهاي حكم كن فكان ميدويم اندر مكان و لامكان چونكه بيرنگي اسير رنگ شد موسی اي با موسی اي در جنگ شد چون به بيرنگي رسي كان داشتي موسي و فرعون دارند آشتي» و ميگويد: «اعتراض او را رسد بر فعل خود زانك در قهر است و در لطف او احد اندر اين شهر حوادث مير اوست در ممالك مالك تدبير اوست گر نفرمودي قصاصي بر جنات يا نگفتي في القصاص آمد حيات خود كه را زهره بدي تا او ز خود بر اسير حكم حق تيغي زند زانك داند هر كه چشمش را گشود كان كشنده سخره تقدير بود هر كه را آن حكم بر سر آمدي بر سر فرزند هم تيغي زدي رو بترس و طعنه كم زن بر بدان پيش دام حكم عجز خود بدان» «ما چون چنگيم و تو زخمه مىزنى زارى از ما نى تو زارى مىكنى ما چو ناييم و نوا در ما ز تست ما چو كوهيم و صدا در ما ز تست ما چو شطرنجيم اندر برد و مات برد و مات ما ز تست اى خوش صفات ما كه باشيم اى تو ما را جان جان تا كه ما باشيم با تو در ميان ما عدمهاييم و هستيهاى ما تو وجود مطلقى فانى نما ما همه شيران ولى شير علم حملهشان از باد باشد دمبهدم حمله شان پيدا و ناپيداست باد آن كه ناپيداست هرگز كم مباد باد ما و بود ما از داد تست هستى ما جمله از ايجاد تست» (مخفي نماند که معناي ايجاد در فلسفه و عرفان و تصوف، معناي خلقت و آفرينش واقعي نيست، بلکه در نظر ايشان ايجاد و خلقت، به معناي ظهور ذات خدا به صورت اشياي مختلف و اجسام و حيوانات و انسانها و... ميباشد. ر. ک. به مقالات مختلف سمات در توضيح نظريات فلسفي و عرفاني). سوم: امام زمان شيعيان، و تنها اميدِ در پرده نهانِ حق جويان ـ كه درود خدا بر او باد ـ برافرازنده بيرق توحيد، و نابود كننده كفر و ضلال و شرك و خودخدابيني، و از بنيان كَنَنده تصوف و عرفان و بازيهاي ايشان با ظواهر اديان است؛ ولي پيران تبريز و قونيه، مشيد اركان "وحدت وجود" و "خود خدابيني" و "جبر" و "تشبيه" و... بوده، همه چيز را عين ذات خدا ميدانند، و هر بتي را خدا، و هر گونه بتپرستي را عين خداپرستي ميشمارند. مولوي ميگويد: «منبسط بوديم يك جوهر همه بي سر و بي پا بديم آن سر همه يك گهر بوديم همچون آفتاب بي گره بوديم و صافي همچو آب چون به صورت آمد آن نور سره شد عدد چون سايههاي كنگره كنگره ويران كنيد از منجنيق تا رود فرق از ميان اين فريق» و ميگويد: «كفر را حد است و اندازه بدان شيخ و نور شيخ را نبود كران پيش بيحد هر چه محدود است لاست كل شيء غير وجه اللّه فناست» «چون قلم در دست غداري بود بيگمان منصور بر داري بود چون سفيهان راست اين كار و كيا لازم آمد يَقْتُلُونَ الأنبياء» و ميگويد: «آنان كه طلبكار خداييد خداييد بيرون ز شما نيست شماييد شماييد چيزي كه نكرديد گم از بهر چه جوييد وندر طلب گم نشده بهر چراييد اسميد و حروفيد و كلاميد و كتابيد جبريل امينيد و رسولان سماييد در خانه نشينيد مگرديد به هر سوي زيرا كه شما خانه و هم خانه خداييد ذاتيد و صفاتيد و گهي عرش و گهي فرش در عين بقاييد و منزه ز فناييد خواهيد ببينيد رخ اندر رخ معشوق زنگار ز آيينه به صيقل بزداييد هر رمز كه مولا بسرايد به حقيقت ميدان كه بدان رمز سزاييد سزاييد شمس الحق تبريز چو سلطان جهان است آنها كه طلبكار سخاييد كجاييد» "شمس" هم انسانها را "اجزاي وجود خداوند" دانسته، ميگويد: «پس دعوت انبيا براي همين است كه اي بيگانه به صورت تو جزو مني، از من چرا بيخبري؟ بيا اي جزو، از كل بيخبر مباش، و با من آشنا شو.» چهارم: امام زمان شيعيان عجل اللّه تعالي فرجه، احياگر شريعت از ياد رفته، و بر پا دارنده معارف و سنتها و احكام و تكاليف الهي است؛ ولي ملاي بلخ و پير قونيه، جبري مسلكي است بر باد دهنده ناموس دين و اساس تكليف و حلال و حرام. او ميگويد: «ديباچه دفتر پنجم... چون رسيدي به مقصود آن حقيقت است، و جهت اين گفتهاند كه لَو ظَهَرَتِ الحَقائِقُ بَطَلَتِ الشَّرائِعُ... چنان كه گفتهاند طَلَبُ الدَّليلِ بَعْدَ الوُصُولِ إلي المَدْلُولِ قَبيحٌ ... حقيقت يافتگان به حقيقت شادند كه ما زر شديم و از علم و عمل كيميا آزاد شديم عُتَقاءِ اللَّهايم كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ، يا مثال شريعت همچو علم طب آموختن است و طريقت پرهيزكردن به موجب طب و داروها خوردن و حقيقت صحت يافتن ابدي و از آن هر دو فارغ شدن... حاصل اندر وصل چون افتاد مرد گشت دلاله به پيش مرد سرد چون به مطلوبت رسيدي اي مليح شد طلب كاري علم اكنون قبيح چون شدي بر بامهاي آسمان سرد باشد جستجوي نردبان جز براي ياري و تعليم غير سرد باشد راه خير از بعد خير پيش سلطان خوش نشسته در قبول زشت باشد جستن نامه رسول» «واصلان را نيست جز چشم و چراغ از دليل و راهشان باشد فراغ» استاد او "شمس تبريزي"، در پاسخ شيخ اوحد الدين كرماني كه از او ميخواهد در بغداد بماند، گويد: «روزي گفت: چه باشد مگر با ما باشي؟ گفتم: به شرط آن كه آشكارا بنشيني و شرب كني پيش مريدان و من نخورم. گفت: تو چرا نخوري؟ گفتم: تا تو فاسقي باشي نيكبخت، و من فاسقي باشم بدبخت. گفت: نتوانم.» آيا امام زمان عجل اللّه تعالي فرجه هرگز به كسي چنين دستوري ميدهند؟ آيا يكي از ائمه معصومين عليهم السلام به كسي چنين فرماني دادهاند؟ اين چگونه امام زماني است و چگونه ميتوان او را حافظ شرع دانست؟ همو كه نماز، روزه و عبادات در نظرش بدين گونه است: «در عبادات نيز به عادت و شيوه اعتنائي قائل نيست، بلكه به نيّات نظر دارد: "تفكر ساعة خير من عبادة ستين سنة" مراد از آن تفكر، حضور درويش صادق است، كه در آن عبادت هيچ ريايي نباشد، لاجرم آن به باشد از عبادت ظاهر بيحضور، نماز را قضا هست، حضور را قضا نيست.» «عمل محمّد صلي الله عليه وآله استغراق بودي در خود كه عمل، عمل دل است. خدمت، خدمت دل است و آن استغراق است در معبود خود، امّا چون دانست كه هر كس را به آن عمل حقيقي راه نباشد و كم كسي را استغراق مسلم شود، ايشان را اين پنج نماز و روزه و مناسك فرمود تا محروم نباشند و اگر آن دگران ممتاز باشند و خلاصي يابند و باشد كه به آن استغراق نيز راه به وي برند، اگر نه گرسنگي كجا و بندگي خدا كجا و اين ظواهر تكلفات ذكر از كجا و عبادت از كجا.» «از آخرين سطور نسخه شماره 2155 مضبوط در موزه قونيه برميآيد كه شمس گاهي در اداي نماز قصور ميكرده است، حاصل سخن آن است كه شمس اضداد را در وجود خود جمع كرده و خود را از قيود رها ساخته بود. وي عارف موحدي بود كه پذيرفتن هر نوع قيد را دليل نقصان ميدانست.» و كار نفي اديان و شرايع، و اباحيگري را تا به آنجا رساندهاند که: «مولانا سراج الدّين قونيوي صاحب صدر و بزرگ وقت بوده، اما با خدمت مولوي خوش نبوده. پيش وي تقرير کردند که مولانا گفته است که: "من با هفتاد و سه مذهب يکيام." چون صاحب غرض بود خواست که مولانا را برنجاند و بي حرمت کند. يکي را از نزديکان خود، که دانشمندي بزرگ بود، بفرستاد که: "بر سر جمع از مولانا بپرس که تو چنين گفتهاي؟ اگر اقرار کند او را دشنام بسيار بده و برنجان!" آن کس بيامد و بر ملا سؤال کرد که: "شما چنين گفتهايد که: من با هفتاد و سه مذهب يکيام؟" گفت: "گفتهام." آن کس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد. مولانا بخنديد و گفت: "با اين نيز که تو ميگويي هم يکيام." آن کس خجل شد و بازگشت. شيخ رکن الدّين علاء الدّوله گفته است که: "مرا اين سخن از وي خوش آمده است." و كار شاهد بازي و هوسراني و تعشق را به آنجا رساندهاند که: «روزي در مجلس وي حکايت شيخ اوحد الدّين کرماني رحمه اللّه تعالي ميکردند که: "مردي شاهد باز بود، اما پاکباز بود و کاري ناشايست نميکرد." فرمود: "کاشکي کردي و گذشتي".» «شيخ صلاح الدّين فريدون القونيوي، المعروف بزرکوب، رحمه اللّه تعالي وي در بدايت حال مريد سيد برهان الدّين محقق ترمذي بود. روزي خدمت مولانا از حوالي زرکوبان ميگذشت از آواز ضرب ايشان حالي در وي ظاهر شد و به چرخ درآمد. شيخ صلاح الدّين به الهام از دکّان بيرون آمد و سر در قدم مولانا نهاد. خدمت مولانا وي را برگرفت و نوازش بسيار کرد. ازوقت نماز پيشين تا نماز ديگر خدمت مولانا در سماع بود و اين غزل فرمود: يگي گنجي پديد آمد در اين دکّان زرکوبي زهيصورت زهي معني! زهي خوبي زهي خوبي! شيخ صلاح الدّين فرمود تا دکان را يغما کردند و از دوکون آزاد شد و در صحبت مولانا روانه شد. خدمت مولانا همان عشق بازي که با شيخ شمس الدّين داشت با وي پيش گرفت و مدت ده سال با وي مؤانست و مصاحبت داشت.» «روزي خدمت مولانا وي را گفت: «به دمشق رو به طلب مولانا شمس الدّين و چندي سيم و زر با خود ببر و در کفش آن سلطان ريز و کفش مبارکش را طرف روم بگردان! چون به دمشق رسي، در صالحيه خاني است مشهور، يکسر به آنجا رو که وي را آنجا يابي که با فرنگي پسري صاحب جمال شطرنج ميبازد.» و كار ارتكاب بدعت و خلاف شرع را تا به آنجا رساندهاند که: «مولانا از استر فرود آمد و شاگردان را فرمود تا او [شمس الدّين] را برگرفتند و به مدرسه بردند... و مدت سه ماه در خلوتي ليلاً و نهاراً به صوم وصال [اين روزه در شرع مطهر حرام و بدعت است] نشستند که اصلاً بيرون نيامدند و کسي را زَهره نبود که در خلوت ايشان درآيد. روزي خدمت مولانا شمس الدّين از مولانا شاهدي التماس کرد. مولانا حرم [همسر!] خود را دست گرفته در ميان آورد. فرمود که: "او خواهر جاني من است. نازنين پسري ميخواهم." في الحال فرزند خود سلطان ولد را پيش آورد. فرمود که: "وي فرزند من است. حاليا اگر قدري شراب دست ميداد ذوقي ميکرديم." مولانا بيرون آمد و سبويي از محلّه جهودان پر کرده بياورد. مولانا شمس الدّين فرمود که: "من قوت مطاوعت و سِعَت مشرب مولانا را امتحان ميکردم از هرچه گويند زيادت است".» (البته غرض بسياري از عارفان و صوفيان از نقل اين داستانها اين است که هر گاه از مريدان، حتي ناموس و زن و فرزندشان را خواستند تسليم شده، به پيران راه اقتدا نمايند، و هيچ چيز خود را از ايشان دريغ ندارند و با کمال ميل تسليم اميال ايشان باشند). شگفت اينکه ملاي رومي کتاب خود را که مشحون از سخنان رکيک و خرافات و مدح ظالمان و کافران و عقايد باطله و... است با کمال جسارت و وقاحت همسنگ با کتاب هدايت الهي قرآن ميداند و در باره کتاب خود ميگويد: «ديباچه دفتر اول: هذا كِتابُ الْمَثنَوي، وَ هُوَ أُصولُ أُصولِ أُصولِ الْدّين، في كَشْفِ أَسْرارِ الْوصولِ وَ الْيَقين، وَ هُوَ فِقْهُ اللَّهِ الاكْبَر، وَ شَرْعُ اللَّهِ الازْهَر، وَ بُرهانُ اللَّهِ الاظْهَر، مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباح... كَما قالَ تَعالي يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً، وَ انَّهُ شِفاءُ الصُدورِ وَ جَلاءُ الْأَحْزانِ، وَ كَشَّافُ القُرآن، وَ سَعةُ الأَرزاقِ، وَ تَطْييبُ الأَخْلاقِ، بِأَيْدِي سَفَرَةٍ كِرامٍ بَرَرَةٍ يَمْنَعونَ بِأَنْ لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ، تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِينَ، لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ، وَ اللَّهُ يَرْصُدهُ وَ يَرقبُهُ وَ هُوَ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ، وَ لَهُ أَلقابٌ أُخَرُ لَقَّبَهُ اللَّه تَعالي، وَ اقْتَصَرْنا عَلي هذا الْقَليلِ وَ الْقَليلُ يَدُلُّ عَلَي الْكَثير.» پنجم: امام زمان شيعيان روحي فداه، تالي كتاب الله، و قرين قرآن و دعا و ذكر خداوند است ؛ ولي شوريده قونيه، دلداده سماع و آواز و موسيقي خانقاه، و شوريده رقص و پايكوبي و عشق و هوس. آنان كه هنوز در اثر فريبندگي اشعار و تبليغات سوء اهل عرفان آنقدر از نصوص مكتب وحي و روش انبيا و امامان هدي عليهم السلام دور نيفتادهاند كه مجلس شعر و سماع و رقص و موسيقي و اختلاط زن و مرد را بر مجلس زهد و تقوي و عقل و عدل و قرآن و نهج البلاغه و صحيفه سجاديه ترجيح دهند، بدانند كه: «[مولوي] در عقايد و افكار و تعليمات خود به سه عنصر علم الجمال تكيه كرده بود: عشق، موسيقي، سماع. و در تمام آثار خود از موسيقي به عنوان يك "هنر متعالي" ياد ميكند. او هم معتقد بود كه: آنجا كه سخنباز ميماند، موسيقي آغاز ميشود. زبان موسيقي زبان جهاني است و زبان عاشقان است.» «به روايت "افلاكي" در "مناقب العارفين" علاقهي مولوي به ني و رباب قونيه را از نواي موسيقي پر كرده بود. حتي در حال وضو گرفتن نيز بانگ رباب گوش درويشان را نوازش ميكرد و به نظر آنان ديگر بدعت به صورت سنّت درآمده بود.» البته ايشان معتقدند که بدعتهاي ايشان، مساوي با فرمايشات انبيا عليهم السلام است و ميگويند: «بدعت اولياي حق، به مثابت سنّت انبياي کرام است!» سلطان ولد (فرزند مولوي) با اشاره به حالت پدر بعد از فراق شمس ميگويد: «شيخ مفتي ز عشق شاعر شد گشت خمار اگر چه زاهد بد يك نفس بيسماع و رقص نبود روز و شب لحظهاي نميآسود خلق از روي وي، ز شرع و دين گشتند همگان عشق را رهين گشتند حافظان جمله شعر خوان شدهاند به سوي مطربان دوان شدهاند ورد ايشان شده است بيت و غزل غير اين نيستشان صلاة و عمل عاشقي شد طريق و مذهبشان غير عشق است پيششان هذيان كفر و اسلام نيست در رهشان شمس تبريز شد شهنشهشان گفتـــه منـكر ز غـايت انــكار نيسـت بر وفـق شـرع و ديـن ايـن كار» و "مولوي" ميگويد: «پس غذاي عاشقان آمد سماع كه در او باشد خيال اجتماع قوتي گيرد خيالات ضمير بلـكه صـورت گـيرد از بانـگ و صفير» شمس تبريزي ميگويد: «اين تجلّي و رؤيت خدا، مردان خدا را در سماع بيشتر باشد... سماعي است كه فريضه است و آن سماع اهل حال است، كه آن فرض عين است، چنانكه پنج نماز و روزه رمضان! و چنانكه آب و نان خوردن به وقت ضرورت، فرض عين است اصحاب حال را!» مولوي دوستان، بد نيست لااقل در مورد جلسات مختلط زنانه و مردانه، و گروه اركستر وی بدانند. كتب مناقب و آثار متفقند كه: «مولانا بعد از اين خلوت (خلوت با شمس) روش خويش را بدل ساخت، و به جاي اقامه نماز و مجلس وعظ، به سماع نشست و چرخيدن و رقص! بنياد كرد، و به جاي قيل و قال مدرسه و اهل بحث، گوش به نغمه جانسوز ني و ترانه رباب نهاد.» «مولوي پس از برخورد با شمس، موسيقي و دوستي سماع را تا بدان حد گسترش ميدهد كه حتي به طور هفتگي، مجلسي ويژه سماع بانوان، همراه با گل افشاني و رقص و پايكوبي زنان در قونيه بر پا ميدارد... تا جايي كه حتي در مواردي چون سرگرم رباب و موسيقي ميشده نمازش را وا ميگذاشته است، و با وجود تذكار به وي، موسيقي را رها نميكرده، بلكه نماز را ترك ميگفته است!» «علاوه بر زنان طبقات مرفه، بين زنان طبقات پايين و اصناف نيز مولوي علاقهمنداني داشت كه به خاطر او مجالس ترتيب ميدادند و دعوتش ميكردند. وقتي مولوي در مجالس آنان حاضر ميشد، گلبارانش ميكردند و همراه او به سماع برميخاستند! شبهاي جمعه زنان قونيه در منزل امينالدين ميكائيل كه نايب خاص سلطان بود، گرد ميآمدند و سماع ميكردند.» «روزي علم الدين قيصر، سماع بزرگ داشت و مولانا در آن سماع هر چه پوشيده بود به قوّالان (خوانندگان) بخشيده و همچنين عريان رقص ميكرد! علمالدين لباس سر تا پايي كه مناسب او بود آورد و به مولوي پوشانيد و بيرون آمدند. در راه آواز "رباب" از خانه ارمنيان شنيد؛ به چرخ آمد و ذوقها كرد تا صباح ديگر بر سر آن راه، در نعره و صياح بود؛ باز هر چه پوشيده بود به مردمان شرابخانه بخشيد و برفت!» واقعا درشگفتيم كه آيا تفاوت رقص و آواز و غنا و شرابخواري و شاهدبازي و پردهدري اين صوفيان، ـ به پيروي از كاخنشينان اموي و عباسي كه الگوها و امامان ايشان بودند ـ، با مجالس ساير مطربان و آوازخوانان و دلدادگان رقص و سماع و برهنگي ـ كه نمونه مجالس و فيلمهاي آنها، آب و نان و غذاي روح!! بيخردان شده است ـ در چيست؟! آيا جز اين است كه اينان ـ بر خلاف اهل عرفان ـ براي اغفال بندگان خدا، و پردهپوشي بر هوسرانيهاي خود، از واژهها و عناوين مقدس ديني سوء استفاده نكرده، بيپرده ماهيت خود را نشان ميدهند، و با رندي و زيركي تمام، فسق و فجور خود را در لباس دين و شريعت ارائه نداده، با دين و ديانت و معنويت انسانها بازي نميكنند، و در پرده فروش كالاي دين و معنويت تكدي و گدايي نميكنند؟! چنانكه درباره كانون فرهنگ و هنر "شمس تبريزي" نوشتهاند: «شمس ... پارهاي اوقات در آستانه درگاه مينشست و تا از مريدان نيازي (وجه نقد يا غير نقد) نميستاد، آنها را به محضر مولانا اجازه ورود نميداد!» ششم : امام زمان شيعيان عجل اللّه تعالي فرجه الشريف، باني بناي ايمان، و دشمن شرك و كفر و طغيان، و منادي نداي: «ومن يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه» بوده، و نابود كننده هفتاد و دو ملت و كيش است؛ ولي مولاي صوفيان، عاشق كفر و ايمان و آشتي دهنده دين و الحاد بر اساس يكي دانستن حق و باطل، و خدا و شيطان، و ابراهيم و نمرود، و پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم و ابوسفيان، و يزيد و امام شهيد عاشورائيان و... است. مولوي ميسرايد: «چونكه بي رنگي اسير رنگ شد موسی اي با موسی اي در جنگ شد چون به بيرنگي رسي كان داشتي موسي و فرعون دارند آشتي» هفتم : امام زمان شيعيان روحي فداه، هلاك كننده مدعيان امامت و ولايت در مقابل حجتهاي الهي از خاندان معصوم پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم و نسل پاك علي و فاطمه سلام اللّه عليهما است؛ ولي پير قونيه، امامسازِ وليپردازِ ـ خواه از نسل علي، و خواه از نسل عمر! ـ است، و با اين امامسازي در مقابله با خاندان عصمت و سنتِ سعادتآفرين خداوند حكيم، مشيدِ اركانِ مسلكِ بنيانگذاران بدبختي و فلاكت بشر تا ظهور مقدس امام شيعيان و بنيانكن اساس تصوف و عرفان و رقص و سماع و موسيقي صوفيان و عارفان است. مرگ شمس «شبي خدمت شيخ شمس الدّين با خدمت مولانا در خلوتي نشسته بودند. شخصي از بيرون در شيخ را اشارت کرد تا بيرون آيد. في الحال برخاست و با مولانا گفت: "به کشتنم ميخوانند." بعد از توقف بسيار، خدمت مولانا فرمود: "أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَالأمْرُ، تَبارَکَ اللّهُ رَبُّ الْعالَمينَ." هفت کس دست يکي کرده بودند و در کمين ايستاده، کاردي راندند. شيخ نعرهاي زد، چنانکه آن جماعت بيهوش بيفتادند. و يکي از آنها علاء الدّين محمد بود، فرزند مولانا، که به داغ "إنَّهُ لَيسَ مِنْ أَهْلِکَ" اتّسام داشت و چون آن جماعت به هوش بازآمدند، غير از چند قطره خون هيچ نديدند. از آن روز باز تا اين غايت نشاني از آن سلطان معني پيدا نيست. وَکانَ ذلِکَ في شُهوُرِ سنة خمس واربعين و ستّمائه... و بعضي گفتهاند که شيخ شمس الدّين در جنب مولانا بهاءالدّين ولد مدفون است و بعضي گفتهاند که آن ناکسان بدن مبارکش را در چاهي انداخته بودند. شبي سلطان ولد در خواب ديد که شيخ شمس الدّين اشارت کرد که: «در فلان چاه خفتهام.» نيمشب ياران محرم را جمع کرد و در مدرسه مولانا پهلوي باني مدرسه، امير بدرالدّين دفع کردند. واللّه تعالي اعلم.» جاي تذكر است: شواهدي كه آورديم جز تحقيق و بررسي يك ادعاي ناروا در وسع و حوصله يك مقاله بيشتر نيست، ولي آنان كه بر اساس براهين قطعي و روشن، مكتب تشيع را تنها مكتب آسماني زنده و مصون از تحريف و بدور از آميخته شدن با هواهاي داستان سرايان يافتهاند، ـ چنانكه معارضان و مخالفان اين مكتب سراسر نور و برهان نيز بر اين نكته به خوبي واقفند و از هر نوع مقابله و رويارويي مستقيم خود با اين مكتب جز خاطرههاي تلخ شكست و رسوايي را به ارث نبردهاند ـ به خوبي ميدانند كه پرداختن به اين گونه افسانهها و نقد و اشكال آنها جز تضييع وقت و اقامه دليل بر روشنايي خورشيد در مقابل تيرگي دل شب چيز ديگري نيست. به هر حال بديهي است كه هرگز نميتوان گفتار كسي را به صرف ادعاي خودش پذيرفت، و گر نه دروغگو بسيار است، و مدعي به ناحق فراوان، چنانكه ميبينيم جاهطلبان پيوسته در راه معارضه با اولياي حقيقي خداوند متعال، ادعاهاي بس بزرگ داشتهاند، و دروغهاي آشكار و لافهاي فراوان بافتهاند، خصوصاً اينكه هر كس با اصول و مباني ضروري اديان مختصر آشنايي داشته باشد، با تحقيق و مطالعه احوال مشايخ تصوف و عرفان آشكارا مييابد كه اعتقادات و باورها و سلوكهاي ايشان، آنچنان از عقل و برهان و تعاليم مكتب وحي به دور است، كه هرگز ممكن نيست آنان را با كمترين عالمان مكتب سراسر نور اهل بيت عليهم السلام اشتباه گرفت، تا چه رسد به اينكه كسي ايشان را از اولياي خداوند دانسته، يا ـ پناه بر خدا ـ امام زمان شيعيان محسوب دارد!
|