نقد کتاب - وحدت وجود،عقل گریزی و جبر گرایی عارفان |
اشاره
سخنرانی ها و انديشه های دکتر حسين الهی قمشه ای به دليل فرصتهای زيادی که سالهاست صدا و سيما در اختيار وی گذارده است تاثيرات زيادی بر عده ای داشته است. ای کاش مسئولان محترم صدا وسيما فرصتی را نيز برای نقد اين سخنان و انديشه ها فراهم می کردند تا ميزان صحت و سقم آنها و انطباق آنها با معارف قران و اهل بيت عليهم السلام روشن می شد. مسئولان عالی صدا و سيمای جمهوری اسلامی ايران که در دين خواهی و ارادتشان به قران و اهل بيت عليهم السلام ترديدی نيست، خوب است حداقل از اين جهت که طرح اين مباحث در مجاری ويژه خود می تواند عرصه تفکر و فرهنگ را که به رخوتی آشکار دچار شده است، تکانی بدهد، فرصتی برای نقد و بررسی پاره ای از مباحث نظری و فلسفی و عرفانی که در رسانه ملی مطرح می شود، فراهم نمايند. ضمن اين که اين کار پاسخی به مطالبه مقام معظم رهبری انقلاب (مد ظله العالی) خواهد بود که برپايي کرسی های آزاد انديشي را برای اعتلای فکری و عقيدتی جامعه از همه نهادهای ذی ربط خواسته اند. سمات آفرينش يا تولد؟ كتاب مقالات به پيروي از نظريات عارفان، حدوث و مخلوقيت حقيقي موجودات را نمىپذيرد و تمامي اشيا را داراي وجود ازلي و ابدي دانسته، آنها را صورتهاي گوناگون وجود خداوند متعال مىانگارد؛ چنانكه در اين باره مىنگارد: «اين ساقي سرمست كه اول بار شراب هستي را در جام تعينات و ماهيات ريخت و به گفته حافظ، جرعهاي بر خاك افشاند و عوالم بىنهايت را مست و شيداي خود كرد، هر چند در مقام ذات از نام و نشان و تجلّي و صورت مبرّا است و در پس پرده غيب ازلاً و ابدا از ديده عقول پنهان است، اما حافظ او را به هزار نام و نشان بر پرده غزليات خويش نقش كرده و به مصداق سخن ابن عربي كه گفت خداوند دوست دارد كه او را در همه صورتها عبادت كنند، او نيز محبوب خود را در جلوههاي گوناگون از صنم تا صمد و از شاهد هر جايي تا عزيز مهيمن ستوده است. گفتم صنم پرست مشو با صمد نشين گفتا به كوي عشق هم اين و هم آن كنند هر دو عالم يك فروغ روي اوست گفتمش پيدا و پنهان نيز هم اين همه عكس خوش و نقش مخالف كه نمود يك فروغ رخ ساقي است كه در جام افتاد» اينك به برخي از اشكالاتي كه بر اين سخن وارد است اشارهاي مىكنيم تا مخالفت آن با برهان و وحي بر انديشمندان ظاهر آيد. اين گفته كه «ساقي سرمست اول بار شراب هستي را در جام تعينات و ماهيات ريخت»، به هيچ وجه با اصول برهاني و معارف وحياني سازگار نيست و عبارتِ ريختنِ شراب هستي در جام تعينات و ماهيات، تعبيري است كه تنها بر مباني باطل عرفان گفته مىشود؛ زيرا اهل عرفان، حدوث حقيقي اشيا و پديد شدن بعد از نيستي واقعي موجودات را انكار مىكنند و قبول ندارند كه خداوند متعال، موجودات را پس از اينكه مطلقا نبودهاند خلق نموده باشد، بلكه وجود همه چيز را هميشگي و ازلي مىدانند و معناي حقيقي آفرينش و خلقت را نمىپذيرند؛ لذا مجبور شدهاند مجموعه جهان طبيعت و عالم موجود را عين هستي و وجود خداوند متعال بدانند و حقيقت ذات خدا را متغيّر به تغيّرات پيوسته، و متجلّي به جلوهها و صورتهاي گوناگون به شمار آورند. اهل فلسفه و عرفان، در پي اين عقيده كه اشيا را متولّد از ذات خدا و پديد آمده از حقيقت هستي او مىپندارند، به ناچار پذيرفتهاند كه همه چيز قبل از تولّد و ظهور، در وجود خداوند ثابت و نهان بوده است و آنها را «اعيان ثابته» و «ماهيات» ـ يعني حقايقي كه در ذات خدا ازلاً ثابت بوده و سپس از آنجا بيرون آمده و ظهور كردهاند ـ مىنامند و مىگويند ثابت، چيزي است كه نه موجود است و نه معدوم! در باب اين سخن، بايد تأمل كرد كه چگونه مىتوان ارتفاع نقيضين را ممكن دانست و باور داشت كه يك چيز نه موجود باشد و نه معدوم؟! اگر ماهيات و اعيان ثابته واقعاً معدوم نبودهاند، چگونه شراب هستي در جام آنها ريخته شد و موجود شدند؟! مگر چيزي را كه معدوم نيست مىتوان موجود كرد؟ و مگر هستي دادن به آن، تحصيل حاصل و محال بديهي نيست؟! چيزي را كه نيستي ندارد، چگونه مىشود به شراب هستى، هست و مستش كرد؟! اگر ـ چنانكه اهل عرفان مىپندارند ـ ماهيات ازلاً و ابدا بويي از وجود نبردهاند، ثبوت آنها چه معنايي دارد و شراب هستي چگونه در جام آنها ريخته شده است و تفاوت آنها پيش از چشيدن شراب هستي و پس از آن در چيست؟! از اينها گذشته، مگر وجود متعالي خداوند ـ كه نه شكل دارد و نه شبح و نه مقدار و نه اندازه و نه جزء و نه كل و نه صورت و نه تغير و نه زمان و نه مكان ـ به گونهاي است ـ و تعالي الله عما يقول الظالمون ـ كه در جام تعينات ريخته شود و به صورت ماهيات و اشياي مختلف ظاهر گردد؟! تباين ذات خالق و مخلوق يا وحدت و عينيت؟! در اينجا ناچاريم توضيح مختصري در باره تباين ذاتي و تفاوت حقيقي خالق و مخلوق از نگاه برهان و شريعت بياوريم تا مقدمهاي باشد براي درك صحيح معناي توحيد و خداشناسي و در امان ماندن از انحراف شرك و ارزيابي ادعاي وحدت وجوديان و اعتقاد اهل فلسفه و عرفان. براي اين منظور، بايد به نكات زير توجه كامل داشت: 1. هر چيزي كه تحقق يافتن آن ممكن باشد پيدايش فرد دوم آن نيز ممكن است وگر نه، فرد اول آن هم موجود نمىشد. بنابر اين، هر چيزي كه قابل وجود باشد حقيقتي عددي و قابل كم شدن و زياد شدن است و هر چيزي كه قابل زيادت و كم شدن باشد داراي اجزا و مقدار معين و محدود است و تحقق موجود نامتناهي محال ذاتي مىباشد. 2. وجودِ حقيقت مقدارى، متعين به اجزاي خود است و محال است كه بتواند خود را معدوم كند يا بر اجزاي وجود خود بيفزايد و به مثل خود وجود دهد . 3 . هرگز ممكن نيست كه مخلوقات (حقايق مقدارى) بدون خالق و آفريننده و خود به خود موجود شوند. 4 . آفريننده و خالق اشيا، موجودي است بر خلاف همه آنها؛ نه جزء دارد و نه كل؛ نه زمان دارد و نه مكان و نه صورت دارد و نه شبح، و هرگز قابل شناخت و تصور و توهم و تجلي و ظهور نيست و به كوچكى، بزرگى، تناهى، عدم تناهي و ديگر اوصافي كه به اشياي داراي مقدار و اجزا اختصاص دارد متصف نمىگردد. بنابر اين مخلوق، ذاتي است كه ويژگىهاي زير را داشته باشد: زيادت و نقصان پذيرد؛ داراي مقدار و جزء باشد؛ وجودش ابتدا داشته باشد. اين ويژگىها، آيت مخلوقيت و نشانهي مصنوعيت و احتياج او به خالق و آفريننده است و اگر خالق بر خلاف آن نبوده و داراي جزء و مقدار باشد لايق خالقيت نيست و خود مخلوقي بيش نخواهد بود. اميرالمؤمنين عليهالسلام مىفرمايند: «خالق اشيا را نسزد مگر اينكه مخالف و مباين با اشيا و والاتر از آنها باشد». امام جواد عليهالسلام فرمودند: «هر چيزي جز خداوند يكتا، پذيراي قسمت و جزء است. خداوند، يگانه است؛ نه قابل انقسام است و نه جزء بردار و نه در وهم، به كمي و زيادت وصف شود. [چرا كه] هر چيز كه پذيراي قسمت و جزء باشد يا در تصور، زيادت و كمي را بپذيرد، مخلوق است و دلالت دارد كه او را خالقي مىباشد». ذاتي كه از داشتن اجزا، زمان، مكان، اندازه، مقدار و قرب و بُعد، والاتر باشد، قطعا نه قابل وصول است و نه قابل شهود؛ نه در چيزي حلول مىكند و نه با چيزي متحد مىگردد؛ نه چيزي در ذات او فاني و مندك مىشود و نه به صورت نور يا غير آن، جلوهگر خواهد شد؛ نه عين وجود اشيا مىباشد و نه وجود نامتناهي و مطلقش مىتوان دانست و نه متناهي و مقيد و نه هر دو. فرض هر گونه صدور (تولد) و سنخيت (همانندى) بين ذات خالق و مخلوق، مبتني بر عدم شناخت خداوند و معرفت حقيقت توحيد او خواهد بود. حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام مىفرمايند: «او فراتر از هر نهايت و زمان و احاطه و شمارشي است. فراتر است از تمامي صفات مقداري و نهايات مكاني كه وصف كنندگان به او ارزاني مىدارند». امام رضا عليهالسلام مىفرمايند: «هر چه در خلق باشد در آفرينندهاش نيست و هرچه در مخلوق امكان داشته باشد در خالق آن محال و ممتنع است . . . در غير اين صورت ذات خالق، متغير و دگرگون و داراي اجزاي متفاوت مىشد». . امام باقر عليهالسلام مىفرمايند: «إن اللّه تعالي خِلْوٌ من خَلقِه وخَلقُه خِلْوٌ منه، وكُلُّ ما وَقَع عَلَيه اسمُ شيءٍ فَهُوَ مَخلوقٌ ما خَلا اللّهِ عَزّ وَجلَّ» . «خداوند متعال جدا از خلق خويش و خلق او جدا از خداوند مىباشند و هر چيز كه نام شئ بر آن توان نهاد مخلوق است به جز خداوند عزوجل». آيا كدامين برهان و فطرت و عقل سليم مىپذيرد كه مخلوقات، مراتب وجود و طبقات ذات خدا ! يا تجلي و پرتو هستي او باشند؟! مگر ذات متعالي از مقدار، اجزا، شبح و شكل و آفرينندهي هر صورت و مقدارى، خود به صور مختلف و اشكال و اجزاي گونه گون در مىآيد؟! پس در اين صورت، فرق ميان خالق و مخلوق و عابد و معبود چه چيز خواهد بود؟! امام صادق عليهالسلام مىفرمايند: «لَوْ كانَ كَما يَقُولُ لَم يَكُنْ بَيْنَ الخالِقِ وَالمَخْلُوقِ فَرْقٌ» . «اگر چنان باشد كه او مىگويد، بين خالق و مخلوق فرقي نخواهد بود». تباين ذات خالق و مخلوق، تباين بين ذات مقداري و حقيقت متعالي از مقدار است. زمان، مكان، تناهى، عدم تناهى، اطلاق و تقييد، ويژگىهاي ذات مقداري است و ذات متعالي از مقدار خداوند، هرگز با آنها سنجيده نمىشود. البته اعتقاد به اينكه چيزي هم نامتناهي باشد و هم بدون جزء و كل، في نفسه متناقض و غير معقول است. امام صادق عليهالسلام در پاسخ شخصي كه مىپرسد: آيا خداوند متعال به ذات خود در همه جا وجود دارد؟ مىفرمايند: «چه مىگويى! همانا مكانها، اقدار و اندازه هايند.وقتي بگويي خداوند به ذات خود در مكان است، بايد بگويي در اقدار و اندازهها و مانند آن است، در حالي كه او مباين با مخلوق است، آنچه آفريده است در حيطهي علم و احاطهي قدرت و سلطنت اوست». . شواهدي ديگر از كلمات وحدت وجوديان ابن عربي كه از سران صوفيه و قائلين به وحدت وجود است، در فص هاروني از كتاب فصوصالحكم گويد: «عارف كامل كسي است كه هر معبودي را ـ در هر صورتي ـ جلوهي حق ببيند كه حق در آن صورت خاص، عبادت مىشود. از اين روست كه همه آنها را «اله» ناميدهاند با اين كه آن معبود، گاه سنگ است و گاه درخت، گاه حيوان است و گاه انسان، و گاه ستاره است و گاه فرشته». و مىگويد: «عارف كسي است كه حق را در همه چيز ببيند؛ بلكه عارف او را عين هر چيز مىبيند». و مىگويد: «هواي نفساني بالاترين معبود است همانطوركه خداوند هم فرموده است: آيا ديدي آن كس را كه هواي خود را معبود خود گرفته است». يكي ديگر از سران عرفان و تصوف، لاهيجي است كه مىگويد: «چنانچه شيخ عراقي . . . فرموده است: و نزد اهل كشف و شهود كه صوفيه صافي دلند جميع ذرات موجودات، مظهر و مجلاي آن حقيقتند و به صورت همه اوست كه تجلّي و ظهور نموده است . . . چون در صورت بت حق ظاهر باشد . . . و هر مظهري را نيز به اين اعتبار بت مىتوان گفت؛ چه محبوب حقيقي است كه در صورت او پيدا آمده است . . . حسن شاهد از همه ذرّات چون مشهود ماست حق پرستم دان اگر بيني كه هستم بت پرست . . . اگر مسلمان كه قائل به توحيد است و انكار بت مىنمايد بدانستي و آگاه شدي كه في الحقيقه بت چيست و مظهر كيست و ظاهر به صورت بت چه كس است، بدانستي كه البته دين حق در بت پرستي است . . . بدان خوبي رخ بت را كه آراست؟ كه گشتي بت پرست ار حق نمىخواست؟ . . . و اگر خداي نمىخواست هيچكس بت پرست نمىشد. پس وقتي كه خالق و مصور و مزين بت، حق باشد و بت پرستي بارادة اللّه باشد، پس كسي را چه اختيار باشد؟! . . . بت پرستي ارادة اللّه است پس كسي را از آن چه اكراه است . . . بت را هم حق كرده و آفريده است و هم حق گفته است كه بت پرست باشند . . . و هم حق است كه به صورت بت ظاهر شده است . . . و چون او به صورت بت، متجلي و ظاهر گشته است خوب و نكو بوده است . . . چون في الحقيقه غير حق، موجود نيست و هر چه هست حق است» . شبستري نيز كه از بزرگان صوفيه و مخالفين خاندان نبوت عليهمالسلام مىباشد مىگويد: مسلمان گر بدانستي كه بت چيست بدانستي كه دين در بت پرستي است آرى، عرفان به اين صراحت، هر معبودي را حق و هر بتي را خدا مىداند و هرگونه بت پرستي را عين توحيد مىشمارد؛ در حالي كه خداوند متعال با اصرار و تكرار مىفرمايد: «بگو اي كافران، من آنچه را شما عبادت مىكنيد نمىپرستم، و شما عبادت كننده معبود من نيستيد. نه من آنچه را شما مىپرستيد مىپرستم، و نه شما عبادت كننده آن هستيد كه من او را عبادت مىكنم. شما را ديني است و آييني و مرا دين و آيين ديگر». و نيز: «شما و تمام آنچه غير از خداوند مىپرستيد، هيزم دوزخيد. شما به آن درخواهيد افتاد». «اف بر شما و بر آنچه غير از خدا مىپرستيد! آيا انديشه نمىكنيد؟» «امر نشدند مگر اينكه خداي يگانه را عبادت كنند». امام حسين عليهالسلام در تفسير سوره توحيد مىفرمايند: « . . . خداوند سبحان خود در تفسير صمد فرموده است «لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوَاً أَحَدٌ». لَمْ يَلِدْ يعني از او چيزي مانند فرزند و ساير اشيايي كه از مخلوقات پديد مىآيد خارج نشده و بلكه چيز لطيفي هم مانند نفس از او بيرون نيامده و خواب، فكر، انديشه، اندوه، شادى، خنده و گريه و . . . ندارد. فراتر از آن است كه چيز لطيف يا غير لطيفي از او تولد يافته، بيرون آيد. وَلَمْ يُولَدْ يعني خود او نيز از چيزي پديد نيامده است . . . خير، بلكه او خالق و پديدآورنده و آفريدگار همهي اشيا به قدرت خويش است. آنچه براي فنا آفريده، به مشيت او متلاشي خواهد شد و آنچه براي بقا آفريده، به علم او باقي خواهد ماند. پس اوست خداوند صمدي كه چيزي از او پديد نيامده و خود نيز از چيزي پديد نيامده است. عالِم نهان و آشكار و خداوند متعالي بزرگوار است و احدي او را مانند نباشد» . امام صادق عليهالسلام دربارهي اعتقاد كساني كه ذات خداوند را متجلي و ظاهر به صورتهاي گوناگون مىپندارند مىفرمايند: «هر گروهي گفتار ايشان را قبيح دانست و تمامي امتها، لعنتشان كردهاند. چون از ايشان دليل خواسته شد گمراهانه به عناد برخاستند. تورات، تكذيبشان نمود و فرقان، ملعونشان شمرد و با اين حال، پنداشتهاند كه خدايشان از صورتي به صورت ديگر در مىآيد، و ارواح ازلي در آدم وجود داشته و اين امر تا به امروز ادامه دارد. اگر خالق و آفريننده در صورت مخلوق مىباشد ، پس به چه دليل مىتوان گفت كه يكي از آن دو، خالق ديگري است؟! در بعضي عقايد، ايشان را چون نصاري و گاهي ديگر آنان را چون دهريان مىيابى. ايشان مىگويند: اشياء موهومند و حقيقت ندارند». . و مىفرمايند: «هر كس گمان كند خداوند عزّوجلّ در چيزي است يا از چيزي است يا بر چيزي مىباشد، به تحقيق كافر شده است». . دنباله سخنان وحدت وجوديان از عامر بصري نقل شده است كه در مقدمه قصيده خود «ذات الانوار» درباره معناي وحدت صرف گويد: «وحدت صرف ـ چنانكه بعضي پنداشتهاند ـ حلول نيست ؛ چرا كه حلول اقتضا دارد كه دو چيز موجود باشد كه يكي در ديگري حلول كند. نزد موحدين بزرگ، وحدت آنگونه نيست ؛ بلكه نزد آنان چيزي جز واحد مطلق از تمامي جهات نيست و او جايي براي وجود غير نگذاشته است. او براي همه چيز به خود آنها ظاهر شده است و هر كدام از افراد فراواني كه در حقيقت وحدت او داخلند بهرهاي از وحدتش بردهاند و هرگز از آن خارج نيستند، و عدم بر هيچ چيز عارض نمىگردد . . . به روشني براي همه چيز به خود آنها آشكار شده است؛ پس ديدگان در وجود هر ذرهاى، او را مشاهده مىكنند. او همان واحدي است كه به نفس خود كثير است، و اگر با دقت نظر كني چيزي جز او وجود ندارد. همه چيز تو راست اي آنكه جز تو نباشد، و هركس چيزي جز تو موجود بيند احول و دوبين مىباشد» . مولوي گويد: ما عدمهائيم و هستىها نما تو وجود مطلقي هستي ما قيصري گويد: «كسي كه به خدا و مظهرهاي او آگاه باشد به خوبي مىداند هر معبودي در هر صورتي كه باشد، همان حق مىباشد؛ چه به صورت اشياي محسوس باشد مانند بتها و چه به صورت موجوداتي كه برزخ بين حس و تجردند مانند جن و چه به صورت موجودات مجرد مانند ملائكه». عرفان مىگويد: «وحدت به معني اتحاد و حلول ذات خالق با مخلوق نيست . . . وحدت به معني استقلال ذات حق تعالي شأنه در وجود است كه با وجود اين استقلال و عزت، هيچ موجود دگري توان استقلال را نداشته و وجودش، وجودي ظلّي و تبعي است همچون سايه شاخص كه به دنبال آن مىگردد . . . همه ظهورات او مىباشند و تجليات ذات اقدس وى. اما ظاهر از مظهر جدا نيست . . . وگر نه ديگر ظهور و تجلي نيست. آن وجودي است جدا و اين وجودي است جدا. در اين صورت، عنوان مخلوق و ربط و رابطه برداشته مىشود و تمام كاينات، مواليد خدا مىگردند در حالي كه او لَمْ يَلِدْ است». به روشني پيداست كه امر كاملا برعكس مىباشد و فرزند و مولود خداوند بودن در صورتي لازم مىآيد كه همه چيز را همانند اهل عرفان، اعيان ثابته نهفته در ذات خدا و پديد آمده از او، و رشحات وجود و تجليات ذات او بدانيم؛ نه مخلوقاتي كه پس از عدم و نيستي حقيقي به ايجاد خداوند قادر مطلق پديد آمدهاند. آري حقيقت تولد همان است كه اهل فلسفه و عرفان مىپندارند و مىگويند: « . . . تمام اشياء در مقام ذات مندرج بودهاند . . . تمام ذرات از آنجا تابش كرده است». روشن است ذاتي كه منبع اندراج همه اشيا و مركز تابش همه ذرات باشد، خود ذاتي جزءدار و مقداري است و اشيا، مولود و فرزند او خواهند بود نه مخلوقِ مسخّرِ اراده و ايجاد و اعدام او. باز هم در كتاب روح مجرد آمده است: «انكار وحدت وجود يعني انكار استقلال در ربوبيّت و خلاقيّت حضرت باري تعالي شأنه العزيز. بنا بر اين منكر وحدت وجود، منكر توحيد است» . در پاسخ مىگوييم اتفاقا اين عين توحيد و كمال معرفت خداوند و وحدت رب و خالق است كه كسي خداوند يكتاي متعالي از هر زمان، مكان، مقدار و اجزا و فراتر از هر تصور، توهم، وصول، ادراك، تجلى، ظهور، صدور، اطلاق و تقييد را، آفريننده و روزي دهنده و به وجود آورنده همه مخلوقات بداند. و متقابلاً اگر كسي نفس همين اشياي متجزي و رنگارنگ و گوناگون و قابل تغيير و تبديل را، ظهور و بروز و جلوه حقيقت وجود خدا بداند و مانند ملاصدرا و ديگر اهل فلسفه بگويد: هر چيزي كه ادراك مىكنيم همان وجود حق در پيكره مخلوقات است». هرگز نمىتواند ذات خداوند متعال را از قيد اجزا و مقادير و زمان و مكان رهانيده و دم از توحيد ذات متعالي خداوند بزند. از تعبيرات «وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت» و «عدمي بودن حدود و اعتبارات و اوهام بودن آنها» و «اطلاق و لابشرطي وجود» و امثال اين تناقضات و ادعاهاي خلاف بديهى، چه طرفي مىتوان بربست؟ وجود اطلاقي ـ كه به ادعاي ايشان همان وجود خداوند است ـ جز به عين وجود همين موجودات مقيّد، چگونه وجود مىتواند داشت؟! و اعتبار وحدت براي نفس همين موجودات داراي اجزا و مقادير قابل زياده و نقصان، چه ربطي به خداشناسي و توحيد خداوند جهان آفرين دارد؟! يك مكعب، داراي شش جهت و اجزاي معين وجودي و حجم مشخص است؛ اما مىتوان از جهات مختلف به گونهاي به آن نگريست كه يك مربع و يا دو مربع و يا سه مربع بيشتر ننمايد. نيز مىتوان آنرا يك واحد حجم اعتبار كرد و يا شش مربع و يا چند زاويه و يا چند خط . . . ؛ اما آيا اين اعتبارات مختلف ما، حقيقت عيني او را دگرگون مىكند و مثلاً آنگاه كه آن را يك واحد حجم اعتبار مىكنيم اجزاي عيني و خارجي آن نيز از كثرت رها شده و به عالم وحدت پاي مىنهد، و ديگر چند خط يا چند مربع و چند زاويه و اجزاي متعدد نيست؟! اعتبارات مختلف ما درباره خداوند، چه تأثيري در وجود عيني و حقيقت ذات او مىگذارد؟! اطلاق، امري اعتباري است و عدم تناهي هم جز وهم و خيال چيزي نيست، اينك فلسفه و عرفان به مجرد اعتبار و خيال، چگونه مىتواند از ذاتي كه او را عين همه اشيا مىداند نفي تجزي حقيقي كند؟! آري تباين ذاتي خالق و مخلوق و عدم وحدت آن دو، امري است در نهايت بداهت؛ اما مشكل اصلي وحدت وجوديان در اين است كه خيال مىكنند اگر مخلوقات، وجودي جداي از خالق خود داشته باشند، با اجزاي وجودي خود مزاحم وجود خدا و موجب محدوديت او مىشوند. لذا برخلاف ضرورت عقل و برهان و وحى، همه چيز را اوهام و خيالات دانسته و هستي همه چيز را نمودهاي حقيقت وجود خدا دانستهاند. البته با اين روش نه تنها مشكلي را حل نكردهاند، بلكه منكر محسوسات شده و دچار تناقضات آشكار گشتهاند. ايشان اگر به تباين ذاتى، و عدم سنخيت خالق فراتر از داشتن اجزا با مخلوق داراي اجزا توجه مىداشتند به روشني مىيافتند كه تنها دو چيز مقداري و متجزي هستند كه در وجود، مزاحم يكديگر و باعث محدوديت هم مىشوند. بديهي است كه مخلوقات مقداري و جزء دار را نه داخل ذات متعالي از مقدار و اجزا مىتوان دانست و نه خارج از آن، و خالق متعال را نه نزديك به آنها مىتوان شمرد و نه دور از آنها و نه . . . ؛ بلكه دخول، خروج، قرب، بُعد، زمان و مكان خاصيت اشياي مقداري است و اگر ممكن بود كه ذات خداوند، قابل اتصاف به اين اوصاف باشد ديگر به چه ملاكي مىتوانست خالق باشد و نه مخلوق؟! امام صادق عليهالسلام مىفرمايند: «خالقِ همه چيز را نمىسزد مگر اينكه فراتر از وجود هر چيز و مخالف با همهي آنها باشد».. در حالي كه اهل فلسفه و عرفان، ذات خداوند را منشأ تولد همه چيز مىدانند و مىگويند: اهل فلسفه و عرفان بر اساس نفي هر موجوديتي به جز از خدا و بر پايه اعتقاد به ظهور و تجلي او در هر صورت و شكلى، با تعبير متناقض «تشبيه در عين تنزيه و تنزيه در عين تشبيه» صريحا به تشبيه خداوند گرفتار شدهاند؛ با اينكه تشبيه خداوند به مخلوقات به هيچ تأويلي قابل پذيرش نيست و با اصول مسلم عقل و شرع، مخالفت روشن و آشكار دارد. ابن عربي در فص نوحي از كتاب فصوص الحكم مىگويد: «به اعتقاد اهل تحقيق، تنزيه خداوند، عين محدود كردن و تقييد و دربند كشيدن ذات خداوند است. از اين رو، كسي كه او را متعالي و منزه داند يا جاهل و نادان است و يا بىادب». اما قرآن و برهان و سنت و وحي و فطرت، گواهي مىدهند كه خداوند متعال ذاتي متعالي و منزّه از عين وجود مخلوقات خود مىباشد؛ نه جزء دارد و نه مقدار، و نه صورت مىپذيرد، و نه قابل تجلّي و ظهور است، و نه چيزي از او خارج و صادر مىشود، و نه او خود از چيزي پديد آمده است؛ همه اشيا، مخلوق و آفريده حضرت او جلوعلا مىباشند كه پس از نيستي و عدم مطلق، آنها را ايجاد فرموده است ،و اگر بخواهد همه آنها را نيست و نابود فرمايد هيچ محالي پيش نمىآيد. در حالي كه بر اساس مباني فلسفي و عرفانى، از بين رفتن هيچ چيزي ممكن نيست ؛ چه اينكه انعدام و از بين رفتن هر چيزى، مستلزم اين است كه به همان مقدار از وجود خداوند معدوم شود و از ميان برود. ناپيداي ديدنى! چنانكه نقل كرديم در كتاب مقالات درباره خداوند متعال آمده است: «هر چند در مقام ذات از نام و نشان و تجلي و صورت مبرا است، و در پس پرده غيب ازلاً و ابدا از ديده عقول پنهان است، اما حافظ او را به هزار نام و نشان بر پرده غزليات خويش نقش كرده و به مصداق سخن ابن عربي كه گفت خداوند دوست دارد كه او را در همه صورتها عبادت كنند، او نيز محبوب خود را در جلوههاي گوناگون از صنم تا صمد و از شاهد هر جائي تا عزيز مهين ستوده است». پاسخ اينكه: عرفان كه هستي را منحصر به خدا مىداند و اعتقاد به وجود هر چيز ديگري غير از او را ـ ولو اينكه آن چيز مخلوق و آفريده او باشد - انكار مىكند و بلكه آن را عين شرك مىداند، چگونه خدا را مبراي از تجلّي و صورت و نام و نشان معرفي مىكند؟! و در پس كدام پرده پنهانش مىنمايد؟! اما آيا ابن عربي چه گفته است كه ايشان آنرا چنين پسنديدهاند و به جاي معارف مكتب وحي به ديگران تحويل مىدهند؟ پاسخ اين است كه او در فص هاروني از كتاب فصوص الحكم خود درباره گوسالهپرستي بنىاسرائيل ـ هنگامي كه با جانشين حضرت موسى، هارون مخالفت كردند و گوساله پرست شدند تا اينكه حضرت موسي از كوه طور بيامد و هارون را مورد عتاب قرار داد كه چرا امت او گوساله پرست شدهاند و هارون عذر آورد كه آنان به نهي او گوش نداده و لذا بت پرست شدهاند ـ با توجه به توضيحات قيصري مىگويد: «علت عتاب و سرزنش موسي نسبت به برادرش هارون، اين بود كه چرا هارون، گوساله پرستي را انكار كرده و قلبش گنجايش نداشته است كه گوساله پرستي را تحمل كند! و چرا نفهميده است كه گوسالهپرستي هم چيزي غير از خداپرستي نيست؛ زيرا عارف كامل كسي است كه حق را در هر چيزي مىبيند؛ بلكه خدا را عين هر چيزي مىبيند!» بر اين اساس است كه ابن عربى، حافظ، مولوى، عطار، شبستري و اهل عرفان، هر بتي را خدا مىدانند و هر گونه بتپرستي را عين خداپرستي مىشمارند و مىگويند: گفتم صنم پرست مشو با صمد نشين گفتا به كوي عشق هم اين و هم آن كنند و نيز: مسلمان گر بدانستي كه بت چيست يقين كردي كه دين در بتپرستي است كتاب مقالات مىنويسد: «عارفان، حق را در همه صورتها مىبينند و در همه صورتها عبادت مىكنند؛ چنانكه محيي الدين گفت: قلب من پذيراي همه صورتهاست؛ معبدي است براي بتپرستان و كعبهاي است براي حاجيان. قلب من الواح مقدس تورات است و كتاب آسماني قرآن. دين من عشق است و اين است ايمان و مذهب من» . و نيز در كتاب مقالات از مولوي نقل شده است: كتاب مقالات در بيان وحدت وجود، و تجلي ذات خداوند به صورتهاي مختلف تصريح مىكند كه: « . . . خالق همه صورتها و به زبان ديگر، متجلي به همه صورتهاست. خالق بىچون يقين بىصورت است ليك در هر صورتي خود را نمود در لباس حسن ليلي جلوه كرد صبر و آرام از كف مجنون ربود در جاي ديگر مىنويسد: «چون نيك بنگرى، قديم و محدثي در كار نيست . . . همه يك ذات است و باقي همه مانند عنقا، اسمهاي بىمسماست . . . ازل تا ابد و كران تا كران هستي از علت و معلول و قديم و حادث و عاشق و معشوق، همه اوست و دوبينىها همه از چشم احول است» . و مىنويسد: «عرفان نيز به يك نظر، حركتي است از جزء كه موجوداتند به سوي كل كه حقيقت هستي احديت و ذات است» . در مثنوي مولوي آمده است : «سوي كل خود رو اي جزء خدا» . و در جاي ديگر گويد: آنها كه طلبكار خداييد، خداييد بيرون ز شما نيست، شماييد شماييد ذاتيد و صفاتيد، گهي عرش و گهي فرش در عين بقاييد و منزّه ز فناييد نه حلول و اتحاد و نه وحدت وجود در كتاب مقالات درباره باباطاهر آمده است: «و اينكه بعضي او را حلولي دانسته و به كفر و الحاد منسوب كردهاند، اگر مقصود از حلول، سريان هستي مطلق و حضور آن در جمله كائنات است، اين سخن همه عارفان و حكيمان الهي است . . . علت موجده، عين علت مُبقيه است؛ يعني بديهي است كه آن علت كل در معلولات ـ كه به تعبيرى، مرتبه نازله هستي همان علتند ـ بالضروره حضور دارد و عالم هر لحظه به بقاي او باقي است و به زبان شاعرانهي عطار، اگر حلولي اين باشد كه مائي ما در اويي او، محو و مندك شود و تنها او ماند، اين غايت قصواي عارفان است. و اگر مقصود از حلول خداوند در عالم، مانند حلول جن در آدمي است، اين فضولي عقل بوالفضول است و راهي به توجيه ندارد . . . از اين رو باباطاهر كه به روايت رباعيات و كلمات قصار، به هر چه مىنگرد او را مىبيند و جز او در جهان نمىبيند و به هيچ روي كثرت و دوئي را نمىپذيرد، چگونه قائل به حلول باشد در حالي كه به قول شيخ محمود: حلول و اتحاد اينجا محال است كه در وحدت دوئي عين ضلال است» هر كس مختصر آشنايي با برهان و قرآن و سنتِ خاندان نبوت عليهمالسلام داشته باشد به خوبي مىداند وحدتي كه ايشان قائلند و آن را غايت قصواي عارفان مىدانند و صحيح مىشمارند، اصل ضلالت و گمراهي است، و بر عكس دوئيت و تباين و جدايي خالق و مخلوق كه ايشان آن را عين ضلال مىشمارند، حقيقتِ هدايت و هدايتِ حقيقي مىباشد. كتاب مقالات در جاي ديگر نيز كه داستان سيمرغ عطار را نقل مىكند، بر اين پندار است كه محو شدن انسان در خدا ـ به معناي نديدن خود و نفي غير و وحدت وجود ـ از اعتقاد به حلول و اتحاد بهتر است، لذا مىنويسد: «درست است كه عارفان، مقام انسان را تا مرتبهي خدائي بالا برده و گفتهاند: آنانكه طلبكار خداييد خداييد! بيرون زشما نيست شماييد شماييد مولوی . . . سالها از پي مقصود به جان گرديديم يار در خانه و ما گرد جهان گرديديم سعدى سالها دل طلب جام جم از ما مىكرد آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مىكرد حافظ . . . اين سيمرغ مجازى، هنوز آن سيمرغ حقيقي را نديدهاند و براي رسيدن به او بايد كه نظر از آن سيمرغ كه خود ايشانند برگيرند و در سيمرغ راستين محو شوند و اين محو انسانيت در الهيت است نه انكار الهيت» . بطلان اين سخنان واضحتر از آن است كه نيازي به توضيح داشته باشد. زيرا اعتقاد به توحيد و خداپرستي حقيقى، تنها در صورتي ممكن است كه انسانها مخلوق خداوند دانسته شوند، و در حقيقتِ ذاتِ خود، نه جزء خدا باشند و نه جلوه و صورت او، و انكار اين معني به هر عنواني كه باشد، با اصول توحيد و خداپرستي نمىسازد؛ حال چه مىخواهيد نام آن را حلول بگذاريد و چه اتحاد، و چه مىخواهيد خود را در آينه حق بنگريد و چه اصل وجود خود را انكار كنيد و وجود را منحصر به خدا كرده، محو در الوهيت او شويد. همه اين صورتها، انكار وجود خالق و خلق، و باطل مىباشد، و چيزي غير از خدا دانستن انسان و غير انسان نيست. انكار وجود مخلوق كتاب مقالات مىنويسد: «و تا سالك بدين وادي نرسد و آن واحد بىمنتها را ـ كه وحدتش غير در جهان نگذاشت ـ اصل همه ذاتها و صفتها و كارها نشناسد و به تعبير حكيمان الهى، به توحيد ذاتي و صفاتي و افعالي آراسته نگردد، خواه خدا را يك گويد يا هزار، تفاوتي نمىكند و تا از غير حق (چون دروغ و فريب و تدبيرهاي شيطاني . . .) در نيل به مقصودها ياري مىجويد گواهيش به يكتايي معبود و يكتايي يار و ياور (اياك نعبد و اياك نستعين) عين شرك است . . . در منزل توحيد، تمامي كثرتها به وحدت بدل مىشود . . . از خدا دان خلاف دشمن و دوست كه دل هر دو در تصرف اوست سعدى اين سخن و امثال آن كه تمامي كتاب مقالات را فرا گرفته است، به هيچ عنوان ربطي به معارف قرآني و برهاني ندارد. در اينجا به برخي از اشكالات آن اشاره مىكنيم: 1 . در اينجا خداوند واحد بىمنتها دانسته شده است، در حالي كه واحد بودن خداوند را به بىانتهايي معنا كردن، اشتباه بزرگي است. در ابتداي اين نوشته اشاره كرديم و در جاي خود به طور مفصل بيان داشتهايم كه اعتقاد به نامتناهي از مطالب نادرست و ساخته افكار بشري و معارف فلسفي و عرفاني است. تناهي و عدم تناهى، ويژگي ذات مقداري است و خداوند والاتر از اين است كه به صفت موهوم عدم تناهى، متصف گردد. علاوه بر آن، تحقق نامتناهى، موضوعا محال است و حتي ذات مقداري و مخلوق و متجزي هم به آن وصف نمىشود. 2 . گفتهاند: «وحدتش غير در جهان نگذاشت». اصل اين سخن از شبستري است كه مىگويد: «غيرتش، غير در جهان نگذاشت؛ لاجرم عين جمله اشيا شد» و البته اين گفتار از عقايد اختصاصي عارفان و صوفيان است و ربطي به عقل و وحي ندارد؛ چه اينكه انكار وجود غير و منحصر كردن وجود به ذات خداوند و وهم و خيال دانستن وجود مخلوق، خلاف بداهت و وجدان است. انكار وجود مخلوق ولو به خيال اينكه وحدت خدا اقتضا مىكند كه غيري در كار نباشد، با اصول توحيد و خداپرستي و عبوديت منافات دارد. منشأ اين سخن عدم درك صحيح معناي خداپرستي و توحيد است، اگر ايشان معناي توحيد را درست مىفهميدند، هيچ منافاتي بين اعتقاد به وحدانيت خداوند و وجود مخلوقات و آفريدههاي او نمىديدند. آرى، منشأ اشتباهات ايشان در اين باره آن است كه مكتب معرفت بشرى، موجود را منحصر به يك سنخ (سنخ داراي اجزا و مقدار) دانسته، سپس همان سنخ واحد را به دو قسم تقسيم كرده، يكي را متناهي و ديگري را نامتناهي مىانگارد؛ و در مرحلهي بعد، مصداق وجود نامتناهي را مجموعه اشيا دانسته و وحدت وجود را نتيجه مىگيرد؛ اما مكتب علوم آسمان در اولين قدم، بشر را متوجه اين نكته مىسازد كه موجود منحصر به آنچه تو آن را تصور و توهم مىكني نيست، بلكه آنچه تو آن را تصور و توهم مىكني و متناهي يا نامتناهي مىانگارى، داراي مقدار و اجزا و مخلوق است، و دلالت مىكند بر اينكه بايد خالقي موجود باشد كه حقيقت ذات او مباين با سنخ وجود داراي مقدار و اجزا است، و او جلّوعلا قابل اتصاف به زمان و مكان و تناهي و عدم تناهي و... نمىباشد . هم اوست كه آفريدگار جهان و جهانيان و معبود غير قابل تصور و توهم و شناخت و ادراك و وصول و شهود است، و يكي بودن وجود خالق و مخلوق (وحدت وجود) هرگز ممكن و قابل قبول نيست . 3 . گفتهاند: «اصل همه ذاتها و صفتها و كارها، خداست و به تعبير حكيمان الهى، سالك بايد به توحيد ذاتي و صفاتي وافعالي آراسته گردد». توحيد ذاتى، صفاتي و افعالي به معنايي كه عارفان مىگويند باطل است؛ زيرا ايشان در توحيد ذاتى، همه ذاتها را به خدا برگردانده، اشيا را متولد از ذات او يا جلوههاي گوناگون وجود او مىدانند، و حال اينكه تمامي ماسوي اللّه، مخلوقات و آفريدههاي اويند و ذات متعالي خداوند، نه چيزي از آن صادر مىشود و نه به صورتها و جلوههاي مختلف در مىآيد. در مورد توحيد صفاتى، بايد دانست كه عارفان همان تجلي خداوند در صور گوناگون و تعين او در اعيان وجود مخلوقات را صفات خدا مىشمارند. اين مطلب، گذشته از اينكه درباره خداوند نادرست مىباشد، في نفسه نيز غير معقول است. براي روشن شدن جواب، توضيح ذيل را مىآوريم: بطلان ادعاي فناي در صفات اهل عرفان به صراحت تمام گفتهاند كه منظورشان از فنا همان فناي در ذات و ادعاي عينيت و يكي بودن وجود خود و خداوند و رسيدن به اين پندار است كه سالك، وجود خود را عين هستي خدا بداند، نه مخلوق و جداي از ذات او؛ اما در عين حال گاهي به جهت وضوح بطلان ادعاي فناي در ذات، فناي در اسما و صفات را عنوان كرده و در لفافه آن، وحدت وجود را القا مىكنند. گاهي هم براي رفع تناقض هر دو را پذيرفته و آنها را دو مرحله از سير عرفاني به شمار مىآورند. لذا درباره صفات و اسما نيز توضيحي مىآوريم: اسماي خداوند متعال دو مصداق دارد: يكي لفظي و ديگري وجودى. اسم لفظي مانند كلمه خالق كه مركب است از حروف «خ»، «ا»، «ل» و «ق». اسم وجودي مانند نفس بعضي از موجودات شريف عالم هستى. برترين اسماي وجودي خداوند، وجود پاك محمّد و آل محمّد عليهمالسلام است. آنها شريفترين مخلوقات خداوند متعال و برترين نشانه وجود و علم و قدرت خالق جل و علا مىباشند. لذا از ايشان به عنوان اسماء اللّه الحسني تعبير مىشود. بطلان ادعاي فناي سالك در اين دو معنايي كه براي اسماي خداوند گفتيم واضحتر از آن است كه نيازي به توضيح داشته باشد. امّا درباره ادعاي فناي در صفات، بايد دانست كه خداوند متعال اصلاً صفتي غير از ذات خود ندارد كه سالك بخواهد به فناي در آن برسد يا نرسد؛ بلكه كمال توحيد او، جلّ و علا، نفي صفات از اوست. اميرالمؤمنين عليهالسلام مىفرمايد: «كمال توحيد خداوند متعال، نفي صفات از اوست». او ذات علم، قدرت و حيات است و بحث اتصاف ذات خداوند متعال به صفات، از اساس بىوجه و سالبه به انتفاي موضوعِ اتصاف مىباشد. خداوند را منبع و انبان وجود و صفات و اعيان ثابته دانستن و قابل تنزل به مراتب و منازل مختلفي به نام مقام اسما و صفات انگاشتن، هيچگونه ربطي به مباني برهاني توحيد در مكتب خاندان نبوت عليهمالسلام كه تنها راه معرفت الهي مىباشند، ندارد. حضرت امام رضا عليهالسلام مىفرمايند: «هر چيز در خلق پيدا شود در خالقش نباشد، و هر چه دربارهي خلق امكان داشته باشد در آفرينندهاش ممتنع است». بنابر اين، اعتقاد به هرگونه تشابه، همانندى، امكانِ وحدت، فنا، اندكاك و عينيت بين خالق و مخلوق از هر جهتي كه باشد خلاف برهان و نصوص صريح وحي مىباشد امام صادق عليهالسلام مىفرمايند: «هر كسي خداوند را شبيه خلقش داند مشرك است. همانا خداوند تبارك و تعالي به هيچ چيز نماند و هيچ چيز همانند او نيست. هر چه در توهّم آيد خداوند بر خلاف آن است». آنچه به ايجاد خداوند متعال موجود مىگردد، همان ذات و حقيقت و هويت عيني مخلوقات است و اعتقاد به دگرگوني در ذات و حقيقت وجود خالق و به صور و اندازهها وحدود مختلف در آمدن خداوند كه آن را حقيقت وجود نامتناهي انگاشتهاند، افسانهاي بيش نيست. بطلان توحيد افعالي عرفانى اهل فلسفه و عرفان به نام توحيد افعالى، همه افعال را به خداوند نسبت مىدهند. توحيد افعالي به اين معنا، مستلزم جبر و ظلم صريح است و موجب اين است كه تمامي گناهان و معاصي به ساحت قدس خداوند متعال نسبت داده شود. عقيده صوفيان و فلاسفه و عارفان در اين باره به هيچ وجه با برهان و قرآن و مذهبِ سراسر نور و هدايت تشيع سازگار نيست؛ چنانكه خواجه نصيرالدين طوسي در بيان بطلان اين پندار مىفرمايد: «بداهت حكم مىكند به اينكه افعال ما مستند به خود ما است». . آنچه مؤلف كتاب مقالات در مورد توحيد افعالي پذيرفتهاند، عقيده باطل اشعرىهاي اهل سنت و جبري مسلكان مىباشد، و با كلمات خود ايشان نيز تناقض دارد كه در دنباله مطلب مىگويند: «. . . چون دروغ و فريب و تدبيرهاي شيطاني . . .» زيرا اگر فاعلي غير از خدا وجود ندارد و همه كارها، كار اوست، چگونه مىشود دروغ و تزوير و ظلم و فساد و معصيت و كفر، غير حق باشد و چگونه مىتوان بعضي از تدبيرها را به شيطان نسبت داد ؟! 4. ايشان گمان مىكنند آيه «هَوَ الأوّلُ وَالآخِرُ» نيز دليل بر وحدت وجود است و وجود را منحصر به ذات خداوند متعال مىكند؛ در حالي كه اول و آخر بودن خداوند متعال به داشتن زمان نيست؛ ظهور او نيز به معناي تجلي ذاتي او و بطونش هم به معناي نهان بودن در اندرون اشيا نمىباشد. زمان، مكان، دخول، خروج، ظهور و خفا همه از خواص اشياي مخلوق و داراي مقدار است و خداوند متعال قابل توصيف به اوصاف مخلوقات نمىباشد. 5. درباره شعر سعدي ـ كه هر فعلي را به تصرف خداوند متعال نسبت مىدهد ـ و نيز آيهاي كه ايشان گمان كردهاند شاهد بر اين معني است كه همه افعال خير و شر انسان و شيطان ـ از جهت وحدت وجود و انكار وجود هر چيزي غير از خدا ـ به ساحت قدس خداوند متعال نسبت دارد، در بخش سوم به ياري خداوند متعال به طور مستقل سخن خواهيم گفت. اوهام و بىنهايت در كتاب مقالات درباره عطار كه از سران تصوف و مخالفان مذهب اهل بيت عليهمالسلام مىباشد، آمده است: «ابياتي چون: اي خداي بىنهايت جز تو كيست چون توئي بىحد و غايت جز تو كيست هيچ چيز از بىنهايت بىشكي چون نمىماند كجا ماند يكی احاطه اعجاب انگيز او را بر حكمت متعاليه نشان مىدهد كه در دو بيت، سرّ وحدت وجود و تفسير آن آيت الهي را كه فرموده (اول و آخر و ظاهر و باطن اوست) و آن آيت ديگر كه فرمود: (به هر طرف روي آوريد آنجا چهره خداست) با استدلال محكم و روشن فلسفي بيان كرده است كه آخر، چون او بىنهايت است جايي براي غير نمىماند؛ زيرا غير از آنجا شروع مىشود كه او تمام شود و او هرگز تمام نخواهد شد! غير خدا در دو جهان هيچ نيست هيچ مگو غير كه آن هيچ نيست اين كمر هستي موهوم را چون بگشايي به ميان هيچ نيست اوست گل و سبزه و باغ و بهار غير در اين باغ جهان هيچ نيست و اين همان سخن ابن عربي است كه در ديباچه فصوص الحكم گفت: اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذي أَظْهَرَ الأَشْياءَ وَهُوَ عَيْنُها!؛ ستايش مر خداي راست كه جمله چيزها پديد آورد واو خود، عين هستي آنهاست». براي واضح شدن بطلان اين قسمت از نوشتههاي ايشان كه خدا را بىنهايتي موجود در همه زمانها و مكانها معرفي مىكند به گونهاي كه وجود او از هر طرف آنچنان امتداد يافته است كه هرگز تمامي ندارد، ناچاريم توضيحاتي بياوريم تا روشن شود كه بر خلاف مدعاي ايشان، اين مطالب تا چه اندازه از مباني برهان و قرآن و مكتب اهل بيت عصمت عليهمالسلام به دور مىباشد. (اين تذكر لازم است كه عبارت ابن عربي كه به ديباچهي فصوص نسبت داده شده، در كتاب فتوحات وي مىباشد نه فصوص و عبارت نيز نادرست آورده شده است .) متناهي يا نامتناهي بودن، از شؤون ذات مقداري و متجزي است و به خداوند متعال كه موجودي مباين با مقدار و فراتر از داشتن اجزا است، نسبت داده نمىشود. علاوه بر آن، اعتقاد به وجود نامتناهي في نفسه از اوهام بوده و وجود آن از محالات است . داشتن زمان و مكان و قابليت امتداد وجودي نيز، از خواص موجود مقداري و متجزي بوده و به خداوند نسبت داده نمىشود؛ بلكه او، خالق و آفرينندهي زمان و مكان است، و او بود در حالي كه زمان و مكان نبود. پس چگونه ممكن است خود در آفريدهي خويش تحقق يابد؟! «چگونه چيزي كه خود او آن را ايجاد كرده در او موجود شود و به خود او باز گردد؟!» اميرالمؤمنين عليهالسلام مىفرمايد: «بزرگي خداوند به امتداد يافتن در جهات مختلف نيست وگرنه، تنها او را جسمي بزرگ پنداشتهاى، و عظمت او به اينكه همه چيز به وجود او منتهي شود نمىباشد كه در اين صورت، تنها او را جسدي بزرگ دانستهاى؛ بلكه او داراي علو شأن و عظمت سلطنت و احاطهي قدرت است». تصور مزاحمت وجودي بين دو موجود مباين در ذات و حقيقت، كه يكي داراي مقدار و اجزا است و ديگري برخلاف آن، از اساس باطل مىباشد و به مراتب بدتر از اين است كه كسي مثلاً در مورد وزن چيزي بگويد: وزن آن دو كيلو و يك متر است ! كه چنين سخني به طور آشكارا باطل و از جهل به حقيقت معناي آن دو واحد، سر چشمه گرفته است. از اين رو است كه ذات متعالي از مقدار و اجزا را با ذات مخلوق و داراي اجزا، نه نسبت دوري است و نه نزديكى، و نه دخول و نه خروج و نه غيبت و نه تعاصر، و نه تحديد و نه تزاحم. تمامي اين خيالات دربارهي ذات متعالي خداوند، از نسبت دادن نابجاي ويژگىهاي مقادير و مخلوقات به خالق مباين با آنها نشأت گرفته است. بنابر اين، بطلان ادعاي وحدت وجوديان هيچ گونه نيازي به توضيح ندارد؛ چه اينكه صحت اعتقاد به وجود اشياي مخلوق خداوند و مباين با ذات او كه مسخّر ايجاد و اعدام و مشيّت و اراده او مىباشند، بديهي است و عين توحيد و حقيقت تنزيه ساحت جلال و عظمت الهي از اوصاف مخلوقات است، و بر عكس اعتقاد به بزرگي مقداري داشتن و نامتناهي بودن وجود خداوند و نفي وجود حقيقي اشياي مخلوقِ خداوند متعال، ملازم است با: 1. جزء داشتن و دگرگوني ذات متعالي خالق. 2. مخلوق بودن او. 3. نفي قدرت او بر ايجاد و اعدام حقيقي اشيا. 4. جبر و نسبت دادن تمام زشتىها و معاصي به ساحت جلال او. 5. اسير بودن حقيقت هستي او در چنگ ماهيات و حدود. 6. جاري شدن حقيقت هستي و ذات او در مجراي قانون جبري علت و معلول، در معناي تأويلي مناسب با وحدت وجود. (به صورتهاي مختلف در آمدن). 7. و . . . بلكه بر اهل تحقيق روشن است مفاسد اعتقاد به وحدت وجود، قابل شمارش نيست، و اعتقاد به آن مستلزم باطل دانستن تمامي ابواب شريعت از توحيد و عدل و نبوت و امامت تا دعا و بداء و عمل و جزا مىباشد. كتاب مقالات در اينجا به سخن ابن عربي كه گفته است: «منزه است خداوندي كه اشيا را آفريد و خود عين آنها است» اشاره كرده است. چنانكه كتاب روح مجرد نيز مىنويسد: «تمام اين ردّ و بدلها و اشكالات و پاسخها [درباره وحدت وجود] را خود محيي الدين فقط با همان عبارت مورد سؤال و اشكالش پاسخگو مىباشد كه: «سُبْحَانَ مَنْ أَظْهَرَ الاَشْيَاءَ مِنَ العَدَمِ وَهُوَ عَيْنُهَا؛ پاك و منزه و مقدس است آنكه اشياء را از كتم عدم به وجود آورد، و خودش عين آن اشياء است». سبحان يعني من آن ذات عالي و راقي و . . . را تنزيه مىكنم از شوائب دوئيت و غيريت و مخلوط شدن با اشيايي كه از عدم به وجود آورده . . . در حالي كه خودش عين آنهاست . . . و اشيايي را كه به ظهور آورده است جز سايهاي بيش نيستند و عينيت ربط و ارتباط آنها با ذات . . . موجب تركيب و حدوث و تجزيه و انقسام نخواهد شد» . ايشان اين تأويل نادرست را بر خلاف صريح كلام و مبناي ابن عربي نمودهاند و كاش تأملي نموده به اين سؤالات پاسخ مىدادند كه: 1 . چرا اظهار اشيا را، به «از عدم به وجود آوردن» معني كرده و از پيش خود عبارت «من العدم» را به آن افزودهاند؟! 2 . اگر واقعا مخلوقات و اشيا را موجود بعد از عدم مىدانند، چگونه خدا مىتواند عين همانها باشد؟! مگر ممكن است موجودي عين همان چيزي باشد كه خودش آن را به وجود مىآورد؟ و مگر تقدّم وجود شئ بر خودش از بديهىترين محالات نيست؟! 3 . اگر خداوند، عين همين اشياي متجزي و متعدد است، چگونه در ذات او حدوث و تجزيه و انقسام لازم نمىآيد؟! 4. با كدامين عقل و برهان مىتوان پذيرفت كه مخلوقات خداوند و محسوسات ما، جز سايهاي بيش نبوده و پوچ و عدم و وهم و خيال مىباشند؟! آيا سوفسطائىگرىاي بالاتر از اين مىتوان نشان داد كه گفته شود: «وَجُمْلَةُ الْمَحْسُوسَاتِ عَدَمٌ وَهَبَاءٌ» «و تمامي محسوسات پوچ و باطل است!» اگر انكار محسوسات تا اين حد ساده است، بر چه مبنايي وحدت وجود را كه جز با رياضتهاي غير معقول و تلقين و تصرف اقطاب غير معصوم در تمام هستي سالك دست نمىدهد مىتوان اثبات كرد؟! آيا با همه اين احوال و مقدمات باز هم وحدت وجود از هر محسوسي بديهىتر است؟! كتاب روح مجرد مىنويسد: حضرت مير سيّد شريف در حواشي تجريد مىفرمايد: «اگر بگويى: رأي تو چيست درباره كسي كه وجود را در عين آنكه حقيقت واجب است و قابل تجزيه و انقسام نيست، مع ذلك آن را چنان مىبيند كه بر پيكرهاي موجودات گسترده شده است و در تمام اشيا ظهور نموده به طوري كه چيزي از آن خالي نمىباشد، بلكه آن وجود، حقيقت اشيا و عين اشيا است و امتياز و تعدد و تقيد و تعين اشياء به واسطه اعتباريّات است و آن را مثال مىزنند به دريا و ظهور دريا در صورت و شكل امواج كثيره با آنكه در حقيقت، چيزي غير از حقيقت دريا و آب در ميانه نيست؟». «من مىگويم: اين معني را ادراك نمىتوان نمود با قواي عقلانى؛ بلكه بايد با مشاهدات كشفيه آن را دريافت نمود، نه با گفتگوهاي بحثي و مناظرات عقلى، و راه هر كس براي آنچه كه وي براي آن آفريده شده باز است» . در سؤال و جواب فوق، نيك تأمل كنيم تا معلوم شود كه نادرستي اعتقاد ايشان درباره يكي بودن خدا و خلق و وحدت وجود، در بيان خودشان به گونهاي جلوهگر است كه هيچ نيازي به ردّ و ابطال ندارد. روح مجرد نقل مىكند: «و بالجمله طائفه صوفيه موحده چنانكه حكم به عينيت اشياء مىكنند و همه را وجود حق و هستي مطلق مىگويند، حكم به غيريت اشياء نيز از ايشان واقع است و اشياء را غير حق گفتهاند كه نه عين اوست و نه غير او، چنانكه در فصوص اشارت به اين عبارت و اطلاقات كرده و مست باده قيّومي مولاي رومي نيز فرموده: گاه كوه قاف و گه عنقا شوي گاه خورشيد و گهي دريا شوي تو نه اين باشي نه آن در ذات خويش اي برون از وهمها در پيش پيش . . . هر يك از اين اطلاقات به اعتباري است از تشبيه و تنزيه و جمع و تفصيل و نظر به بعضي از حيثيات؛ نه به جميع حيثيات و لهذا در كلام ايشان تناقض نما بسيار است» . بنا بر آنچه گفتيم روشن شد كه اين مطالب، عين تناقض است نه تناقض نما، و اين وجوه اعتباري براي رفع تناقض و نفي لزوم تجزي ذات خدا، كفايت نمىكند، و جز با كنار گذاشتن عقل و برهان و استدلال و بداهت، نمىتوان آنها را پذيرفت؛ چنانكه خود نيز بدان معترفند؛ بلكه اگر قرار باشد چنين تناقضات صريحي تناقض شمرده نشود، هيچ مصداقي براي تناقض پيدا نخواهد شد، و وحدت وجود به مصاديق تناقض نيز سريان يافته، آنها را هم در بر خواهد گرفت. حلول و اتحاد يا وحدت وجود؟و يا هيچكدام؟! بزرگان عرفان گويند ما با حلول ذات خداوند در بنده و نيز اتحاد آن دو با هم، مخالفيم و آن را شرك مىدانيم، و در بيان علت عقيده خود گويند حلول و اتحاد مستلزم اين است كه ما از اول براي بنده، وجودي غير از وجود خدا فرض كرده باشيم تا اينكه حلول و اتحاد، امكان پذير باشد، و چون از ديدگاه وحدت وجود از همان ابتدا، اعتقاد به موجوديت هر چيز ديگري غير از ذات خداوند ـ ولو به عنوان مخلوق او ـ محال است و هستي منحصر به ذات او بوده، هيچ چيز جز او وجود ندارد، حلول و اتحاد نيز ممكن نيست. رساله لب اللباب مىنويسد: «معناي وحدت وجود بكلي معناي تعدد و تغاير را نفي مىكند و در برابر وجود مقدس حضرت احديت، تمام وجودات متصوره را جزء موهومات مىشمرد و همه را ظل و سايه مىشمرد، و سالك به واسطه ارتقاء به اين مقام، تمام هستي خود را از دست مىدهد و خود را گم مىكند و فاني مىشود . . . وليس في الدار غيره ديّار؛ اين كجا و حلول و اتحاد كجا؟» كتاب نشان از بىنشانها از شيخ عطار چنين نقل مىكند: اينجا حلول، كفر بود اتحاد هم كاين وحدت است ليك به تكرار آمده غير تو هر چه هست، سراب و نمايش است كاينجا نه اندك است و نه بسيار آمده يك عين متفق كه جز او ذرهاي نبود چون گشت ظاهر اينهمه اغيار آمده بر خويش جلوه دادن خود بود كار تو تا صد هزار كار ز يك كار آمده كتاب مقالات مىنويسد: «بايد افزود كه مقصود عارفان از انا الحق، نفي الاهيت و نهادن آدمي در مقام خدايي نيست كه اين كار نزد ايشان، عين فرعونيت است. گفت فرعوني انا الحق، گشت پست گفت منصوري انا الحق، او برست بلكه مقصود از انا الحق، نفي تعين و فناي هستي محدود و استغراق در هستي مطلق و به تعبير شاعران، محو حباب در آب است. . . . اين دو دعوي در دو قطب مخالفند. يكي گويد خدايي در كار نيست و صاحب قدرت منم و آن ديگري گويد حلاج در ميان نيست همه خداست، از اين رو دعوي حلاج و بايزيد را جمله عارفان ستودهاند و هر يك به زباني تفسير كردهاند و دعوي فرعونان را خود ايشان نيز باور نداشتند تا به غير چه رسد. گفت آن يار كز او گشت سر دار بلند جرمش اين بود كه اسرار هويدا مىكرد حافظ» گويا عرفا پنداشتهاند كه اعتقاد ايشان درباره وحدت وجود و انحصار موجوديت به ذات خداوند و نفي وجود هر گونه خلق و مخلوقى، از اعتقاد اهل حلول و اتحاد بهتر است كه اينچنين از حلول و اتحاد گريخته و به وحدت وجود پناه بردهاند. در رساله لب اللباب آمده است : «سالك... توجه به نفس خود بنمايد، تا كمكم تقويت شده به وطن مقصود برسد كه حتي در حين تلاوت قرآن بر او منكشف شود كه قاري قرآن خداست جلّ جلاله... و مىفهمد كه فعل از او سر نمىزند بلكه از خداست... و به طور كلي مىيابد كه در تمام عوالم، قادر و عالم و سميع بصير و حي يكي است و بس، و آن خداوند جلّ جلاله است. و هر موجودي بقدر سعه وجودي خود او را نشان مىدهد.... در اين مرحله سالك جز خدا را نخواهد شناخت، بلكه خدا خود را مىشناسد و بس، [كاملا دقت شود] و ذات، ذات مقدس حضرت خداوند است.». و نيز مىنويسد: «سالك در اينجا متوجه مىشود كه از همان اول جز آنچه او اكنون به آن رسيده است، هيچ چيز موجود نبوده...». و نيز مىنويسد: «سالك راه خدا از اينجا سعي مىكند كه حب و عشق محبوب را فراموش كند تا به كلي از تغاير كثرت گذشته، قدم خود را در عالم وحدت بنهد». اشتباه بزرگي كه بسياري بدان گرفتار شدهاند اين است كه خيال مىكنند عرفا حقيقت ذات خود را جدا از حقيقت ذات خدا مىدانند، اما وجود خود را در مقابل خداوند ناديده مىانگارند، نه اينكه مخلوقيت خود و جدايي حقيقي بين خود و خدا را منكر باشند. اما حقيقت اين است كه اين نظر بسيار سطحي بوده و از عدم توجه به مباني عرفا، و بلكه تصريحات آنها سرچشمه مىگيرد، چه اينكه آنها بارها تصريح كردهاند كه هستي منحصر به فرد، و خلاصه در ذات خداست، و تصور هرگونه وجودي براي غير او جز وهم و خيال و جهل و شرك نيست. آنها هر چيزي را صورتي و جلوهاي و موجي و رشحهاي از آن درياي بىنهايت وجودي مىدانند كه آن را خدا مىپندارند، و به صراحت انكار مىكنند كه خداوند موجودات را از عدم و نيستي به وجود آورده و آفريده باشد.و نهايت سير و هدف غايي ايشان از همهي رياضتها و زحمات، تلقين همين معني به سالك است كه خود را جلوهاي و پرتوي از ذات خدا و موجي از درياي بىنهايت وجود او بداند و بس . بارى، مذهب وحدت وجود كه مىگويد ما از ابتدا وجودي غير از خدا نداشتهايم و چيزي غير از او نبودهايم و به وهم و خيال، خود را موجودي غير از او مىدانستهايم، و حال مىدانيم كه ما اوييم، بلكه او خود اوست و من و مايي در كار نيست، چه مزيتي بر مذهب حلول و اتحاد داشته و چه ربطي به توحيد و خداپرستي برهاني و قرآني دارد كه عارفان به آن دل بستهاند و آن را كمال معرفت خداوند مىشناسند؟! گريز اهل عرفان از دليل و برهان از آنجا كه ادعاهاي اهل عرفان با موازين عقلي و برهاني سازش ندارد، به شدت از برهان و عقل گريخته و به بهانه عشق و مستى، حقايق آشكار را انكار كرده و با بينش صحيح فكري در افتادهاند. در نتيجه اين عقل ستيزى، حق و باطل را يكي دانسته و كفر و ايمان را يكسان تلقي كردهاند. كتاب مقالات، غافل از مخالفتهاي صريح مذهب عشق با برهان و قرآن و سنت و وحى، چنين مىنگارد: «اين حال هميان و حيرت از يك نگاه پديد مىآيد كه به تنهايي تمام ديدني هاي غيب و شهود را در بر مىگيرد و همه پرسشها و خارخارهاي عقل عافيت انديش را پاسخ مىگويد . . . در وادي حيرت، جمله اضداد جمع و همه محالات حال مىشوند. شب و روز و آفتاب و ماه و زهر و شكر و بهار و خزان در هم مىآميزند و سالك را در خود گم مىكنند چنانكه: گر از او پرسند هستي يا نه اي سربلند عالمى؟ پستى؟ كه اى؟ در مياني يا بروني از ميان بركناري يا نهاني يا عيان فانىاي يا باقىاي يا هر دويي هر دويي يا تو نهاي يا نه توئي گويد اصلاً من ندانم چيز من وين ندانم هم ندانم نيز من عارفم اما ندارم معرفت بىصفت گشتم نگشتم بىصفت منطق الطير و در اين حال، تخت وجود به تمامي حجله عشق مىشود و سالك از منطق الطير شعشعه ذات، بيخود و حيران مىگردد» . و نيز مىنويسد: «جهان آكنده از زيبايي است، از زمين زير پاي تا آسمان بالاي سر، و از ابر و موج تا كاغذ ابر و باد، و از بيرنگي عشق تا نقوش رنگارنگ شمشيرهاي دمشق، زيبايي حقيقت است، و حقيقت زيبايي است، و هر دو عين وجودند . . . زندگي رقصي است به سوي خداوند . . .» در جاي ديگر به جرعهاي از مي عشق، از تمامي صحنههاي مجاهدات و مبارزات حق و باطل كناره جسته، چنين مىنويسد. مىخور كه ز دل قلت و كثرت ببرد انديشه هفتاد و دو ملت ببرد پرهيز مكن ز كيميائي كه از او يك جرعه خوري هزار علت ببرد خيام و در مدح اين شراب عشق عرفاني و صلح كل صوفيان مىنگارد: «اين كدامين شراب است كه سوداگران ترازوخوي را از سنگ تفرقه و حسابِ كم و بيش مىرهاند، و جنگ هفتاد و دو ملت را به آشتي مىكشاند». آرى! مذهب عشق و عرفان، كساني را كه بر اساس موازين عقل و برهان و سنت و قرآن قدم برمىدارند و به حق تمسك مىجويند و باطل را دور مىاندازند، سوداگر ترازوخوي و گرفتار سنگ تفرقه و حسابِ كم و بيش مىخواند، و به همين سادگي بر مكتب تمامي حق جويان و باطل پرهيزان، يعني همه پيامبران و پيروان راستين ايشان، خط بطلان مىكشد! و اهل حق و باطل را به آشتي بر اساس باطل دعوت مىكند! به راستى، چگونه مىتوان ضديتهاي اولياي حق و باطل در گستره تاريخ را ـ پناه بر خدا ـ جنگ خر فروشان دانست كه كتاب مقالات مىنويسد: «مادر گلها خار است و جنگ خار و گل و همه تعيّنات و اضداد چون جنگ خر فروشان، صنعت و بازار گرمي است... در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست هر جا كه هست پرتو روي حبيب هست. حافظ كفر و دين هر دو در رهت پويان وحده لاشريك له گويان سنائى و نيز از ديوان شمس تبريزي چنين نقل مىكند: موءمن و كافر مگوي محسن و فاسق مجوي جمله اسير تواند دست كرم برفشان! كيست كه مست تو نيست جرعه پرست تو نيست مهره دست تو نيست بر همه افسون بخوان ! آرى! ايشان اين چنين بر مبناي مذهب صلح كل عارفان، كفر و دين و فسق و ايمان را يكي مىدانند؛ امّا خداوند متعال مىفرمايد. «أَ فَمَنْ كَانَ مؤمِناً كَمَنْ كَانَ فَاسِقاً لا يَسْتَوُونَ» هرگز مساوي نيستند». و مىفرمايد: «اللّهُ وَلِي الّذيِنَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَي النُوّرِ وَالّذيِنَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَي الظُّلُمَاتِ أُولئِكَ أَصْحَابُ النّارِ هُمْ فيِهَا خَالِدُونَ» « . . . قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الأَعْمَي وَالبَصِيرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوِي الظُّلُمَاتُ وَالنُّورُ» «قُلْ لاَ يَسْتَوِي الْخَبِيثُ وَالطَّيِّبُ وَلَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الخَبِيثِ فَاتّقُوا اللّهَ يَا أُولِي الأَلْبَابِ لَعَلّكُمْ تُفْلِحُونَ» «بگو: پليد و پاك يكسان نيستند هر چند فراواني پليدها تو را به شگفت آورد. پس اي خردمندان، از خداي بپرهيزيد، شايد رستگار شويد». «لاَيَسْتَوِي أَصْحَابُ النّارِ وَأَصْحَابُ الجَنّةِ، أَصْحَابُ الْجَنَةِ هُمُ الْفَائِزُونَ» «دوزخيان با بهشتيان يكسان نيستند. اهل بهشت رستگارانند». كتاب مقالات مىنگارد: «و به گفته حافظ جرعهاي بر خاك افشاند و عوالم بىنهايت را مست و شيداي خود كرد». مىپرسيم: چگونه شما همه چيز را مست و شيداي خدا مىدانيد؟ آيا شيطان، مست و شيداي خداست؟ و به عشق او بندگانش را به سوي دوزخ و مبارزه با پروردگار مهربان و دشمني با سعادت خودشان مىخواند؟! آيا كشندگان پيامبران الهى، به عشق و مستي خدايى، سفيران مخلص او را به قتل رساندند؟ آيا خونخواران صحنهي كربلا، به مستي محبت الهى، بزرگترين فاجعهي تاريخ را رقم زدند؟! آيا شما سقيفهي بني ساعده را هم خانهي عشق و محبت الهي مىدانيد؟! و قرآنهاي بر سر نيزه معاويه را؟! و خار چشم اميرالمؤمنين عليهالسلام و استخوان حلقوم آن حضرت را؟! و شمشير ابن ملجم را؟! و ديگر نعرههاي مستانه دژخيمان و خونخواران تاريخ را؟! آيا چنانكه اهل عرفان مىگويند هيچ فرقي بين حق و باطل نيست، و اهل باطل همگي عاشقان مستانه حقند؟! و آيا تمامي پيامبران و معصومين عليهمالسلام كه پيرو مذهب صلح كل و عشق و مستي فراگير عارفانه نبودهاند و با تمام توان خود با كفر كيشان و جبري مسلكان و وحدت وجوديان و دهريانِ منكر آفرينش مبارزه كردهاند، بر خطا بودهاند؟! در ارزيابي اين آرزوي عارفان كه در پي آنند تا با نوشيدن صهباي عشق از قلت و كثرت رهيده و از انديشه هفتاد و دو ملت فارغ شوند و به حق و باطل كاري نداشته باشند، بيان مىداريم كه امام باقر عليهالسلام فرمودند: «اين امت پس از پيامبرشان، هفتاد و سه گروه شدند؛ هفتاد دو گروه ايشان در دوزخ و تنها يك فرقه در بهشت خواهند بود. سيزده گروه از آن هفتاد و سه گروه، خود را به محبت و ولايت ما مىبندند كه دوازده گروه از ايشان نيز در دوزخند و تنها يك گروه اهل بهشت خواهند بود». عاقبت وخيم مذهب صلح كل كتاب مقالات در پي دفاع از بىقيدي درويشان و مذهب صلح كل عارفان مىنگارد: «بايد گفت كه اختلاف عقل و عشق در مراتب ادراك است و تا هنگامي كه آدمي درك ماهيات و حدود و رسوم و تعيّنات متكثره مىكند و كائنات را يك به يك به ترازوي خويش مىسنجد و هر يك را وزني و نامي مىنهد و تميز مىدهد ميانه زهر و شكر و زشت و زيبا و شب و روز و كفر و ايمان و ميخانه و محراب و درست و نادرست و خير و شر، و در يك چهار چوب منطقي و رياضى، جهت اشتراك و جهت اختلاف و جنس و فصل موجودات را معين مىكند و بيرون از چهار حد و شش جهت و پنج گوهر، چيزي نمىداند و در اين ميانه خود را محور همه قضاوتها و سنجشها و ارزشها مىشناسد، قوه ادراك او در مرتبه عقل است و او را عاقل گويند . . . وقتي قوه ادراك از دانايي به بينايي رسيد عاشق مىشود و محصول چهل سال علم و زهد و تقوي را به يك پياله مي عشق سودا مىكند و از جهان تضاد رهائي مىيابد . . .» بديهي است هر كس فطرت الهي و بينايي حقيقي خود را به غرق شدن در درياي اشعار و گفتارهاي نادرست و خلاف برهان عارفان از دست نداده باشد، به خوبي مىداند فرق گذاشتن بين شب و روز، كفر و ايمان، و ميخانه و محراب، درست و نادرست و حق و باطل، براساس برهان و سنت غير قابل تغيير الهي و متن كتاب وحي خداوند است، و به بهانه عشق و مستى، پشت پا بر همهي واقعيات و حقايق زدن و از عقل گريختن، نهايت كجروي و گمراهي است. آيا آن آگاهي و شعور و بيداري كه جامعه ما پيوسته به خود نسبت مىدهد، يعني همان انكار فرق خير و شرّ و درست و نادرست؟! و انكار كردن ضديت حق و باطل ؟! مگر نه اين است كه هر كس ضديّت حق و باطل را نپذيرد و انحصار حقانيت محض به مكتب قرآن و اهل بيت عليهمالسلام را به هر بهانهاي انكار كند، در حضور تمامي مدعيان اسلام و مسلمانى، صريحا ريشهي اسلام و حقانيت قرآن را زده، تمامي مبارزات و كوششهاي پيامبر و اهل بيت عليهمالسلام و مجاهدات مدافعان نستوه حريم تشيع را پوچ و باطل مىشمارد؟! آيا نبايد انديشيد كه با دفاع از اين انديشههاي خلاف برهان، مسئله خداوند و ابليس، ابراهيم عليهالسلام و نمرود، موسي عليهالسلام و فرعون، خاتم الانبياء صلىاللهعليهوآلهوسلم و ابوجهل، اميرالمؤمنين عليهالسلام و معاويه، سيدالشهدا عليهالسلام و يزيد و پيروان برهان و كتاب و سنت با اديان تحريف شده و صوفيان دور از دين و برهان، به چه سرنوشتي مىانجامد؟! عقل يا عشق، و برهان يا شهود؟ از شگفتترين ادعاهاي اهل عرفان اين است كه گويند با عقل و برهان و استدلال، توحيد واقعي را نمىتوان يافت، و بايد براي رسيدن به حقيقت عرفان بر مركب عشق سوار شده، با شهود به آن دست يافت. مولوي گويد: پاي استدلاليان چوبين بود پاي چوبين سخت بىتمكين بود كتاب روح مجرد نيز در بيان حالات يكي از مريدان استاد خود مىنگارد: «ديدگان ملكوتيش به مقام و منزلت آقا گشوده شده بود . . . و فاتحه حديث عقل و اطاعت را خوانده بود و صريحا مىگفت: اين احكام مزدوران است نه احكام عشاق!» و نيز از استاد خود نقل مىنمايد كه: «غالب مسائل معارف الهي بلكه همه آن مسائل بدون ادراك توحيد شهودى، قابل ادراك نيست». و نيز در كتاب روح مجرد آمده است: «مستند شيخ [ابن عربى] در وحدت وجود، كشف صحيح و ذوق صريح است؛ نه دليل عقلي يا مقدمات نقلى». از نعمت اللّه ولي نقل شده است كه مىگويد: زيد و عمرو و بكر و خالد هر چهار چهار باشد، نزد ما ايشان يكي است عقل اگر گويد خلاف اين سخن حرف او مشنو كه ابله مردكي است در حالي كه اگر واقعا چنين است، چرا اين عقلگريزان با خود استدلال عقلي و برهانى، شهود و عشق را بر عقل و برهان مقدم مىدارند؟! بديهي است حجيّت حكم عقل را هرگز نمىتوان به موارد خاصي تخصيص زد؛ اگر حجيّت حكم عقل، قابل تخصيص باشد ديگر تفاوتي بين موارد آن باقي نمىماند و حجيّت آن در تمامي موارد از ميان خواهد رفت. در عين حال، بايد دانست كه خود همين مدعاي ايشان كه عشق بر عقل مقدم است، بر مباني عقلي بىشمار استوار است كه اگر يكي از آنها باطل باشد ادعاي ايشان نيز باطل و نادرست خواهد بود؛ چرا كه ادعاي ايشان در صورتي درست است كه لااقل عقل دريابد كه: 1 . برهان و شهود، دو چيزند؛ نه يك چيز. 2 . وقتي دو چيز بودند، نمىشود يك چيز باشند. 3 . هر دو، حجّت هستند. 4 . حجتها در حجيت خود داراي مراتبند. 5 . مراتب برتر مقدمند. 6 . حجت با غير حجت تفاوت دارد. 7 . اصل تقدم و تأخّر، حق است. 8 . آنچه حق است بايد پيروي شود. 9 . وجوب تبعيت و جواز ترك، با يكديگر متناقضند. 10 . از دو نقيض يكي بيشتر واقع نشود. 11 . تقدم با تساوي نمىسازد. 12 . ترجيح يكي از دو امر مساوي بر ديگري قبيح است. 13 . حسن و قبح، عقلي است نه اعتبارى. 14 . ترك قبيح، رجحان دارد. 15 . راجح غير از مرجوح است. 16 . وجوب غير از جواز است. 17 . برهان و شهود واقعيت دارند. 18 . واقعيت با غير واقعيت نمىسازد. 19 . تناقض در نفس همين اصول نيز نبايد باشد. 20 . بين اين اصول و نفس مدعا بايد رابطه باشد. 21 . اصل ربط صحيح است. 22 . . . . . . . و اگر بخواهيم اين مطلب را بطور كامل بررسي كنيم خود كتابي مستقل خواهد شد. باري بايد علت عقل گريزي ايشان را در جاي ديگر جستجو كرد چنانكه امام صادق عليهالسلام آنرا در پاسخ ابن سكّيت فرمودهاند. ابن سكيت از حضرت صادق عليهالسلام پرسيد: «فَمَا الحُجَّةُ عَلَي الخلق الْيَوْمَ؟؛ امروز، حجت بر انسانها چه چيز مىباشد؟!» حضرت فرمودند: «اَلْعَقْلُ، تَعْرِفُ بِهِ الصّادِقَ عَلَي اللّهِ فَتُصَدِّقُهُ وَالْكَاذِبَ عَلَي اللّهِ فَتُكَذِّبُهُ» «عقل، كه به واسطهي آن راستگويان بر خداوند را شناخته و تصديق مىكني و اهل دروغ و افتراي بر خداوند را نيز شناخته، ايشان را تكذيب مىكنى!» آرى، بديهي است چنانچه پاي برهان و عقل به ميدان باز شود باطل گويان رسوا شده و جز گريز چارهاي نخواهند داشت؛ واقعا چه مشكلي بالاتر از اين كه وقتي اين بيان شكوهمند قرآن در برابر عارفان عاشقكيش قرار مىگيرد كه: «هاتُوا بُرْهَانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ» «اگر راست مىگوييد، برهان خويش را عرضه كنيد». در پاسخ بگويند: «سالك راه خدا بالوجدان و المشاهدة و با لمس و عيان نه با دليل و برهان، خود را از اين محدوده . . . بيرون مىنگرد؟!» آرى، براي تحريف معناي توحيد و به كرسي نشاندن خداي قابل لمس و داراي اجزا و جلوههاي گوناگون به جاي آفريدگار حقيقى، بايد از عقل و برهان فرار نموده و تمامي بديهيات و مسلمات را انكار كرد! روشن است كه چنانچه شناخت حق و باطل و كفر و ايمان بر اساس عقل و برهان باشد، عقل كه به طور قطعي همه چيز را داراي اجزاي حقيقي و قابل وجود و عدم واقعي و نيازمند به وجود خالق مىبيند، راه خود را به روشني مىيابد، و ديگر ممكن نيست كه اعتقاد به وحدت وجود و ازليت و ابديت و وجوب وجود كائنات، به جاي اعتقاد به وجود آفريدگار جهان ارائه گردد؛ و اعتقاد به سنخيت و تشابه خالق و خلق، بلكه يكي بودن آنها جاي اعتقاد به تباين ذاتي خدا و خلق را بگيرد؛ و تمامي افعال و زشتىها و گناهان، با واسطه يا بدون واسطه، لوازم ذات خدا دانسته شود و به ساحت قدس و جلال او نسبت داده شود؛ و هرگونه الحاد و بتپرستى، عين حقيقت توحيد و خداپرستي دانسته شود؛ و هر عارف و صوفىاي ادعاي شهود و فنا و عينيت ذات خود و خدا كند و فرياد أنا الحق برآورد؛ و... قرآن كريم مىفرمايد: «وَيَجْعَلُ الرِّجْسَ عَلَي الَّذيِنَ لاَ يَعْقِلُونَ» «و پليدي را بر آنان مىنهد كه تعقل نمىكنند». و نيز: «إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللّهِ الصُّمُّ البُكْمُ الّذيِنَ لاَ يَعْقِلُونَ» «پستترين جنبندگان نزد خداوند، ناشنوايان و لالاني هستند كه تعقل و انديشه نمىكنند». اگر واقعا عقل، ناتوانتر از حس و شهود باشد و حس و شهود بر آن رجحان داشته باشد، بايد: 1 . ايشان، قاطعانه سراب را آب بدانند. 2 . آسمان را هميشه بالاي زمين بدانند. 3 . خورشيد و ماه را به اندازه يك توپ در شمار آرند. 4 . خورشيد و ماه را دايره بدانند نه كروى. 5 . آتشگردان را دايرهاي با محيط بسته بشمار آرند. و . . . اگر عقل مقدم بر عشق نباشد، بايد عشقها را مساوي بشمرند و فدا شدن در راه هر معشوقي را ـ پول باشد يا مقام، رياست باشد يا شهوت، خدا باشد يا شيطان، دنيا باشد يا آخرت، امام معصوم باشد يا متوكل و يزيد ـ يكسان بدانند. اگر شهود بر استدلال عقلي مقدم است، چرا حقانيت شهود را مشروط به موافقت آن با وحي و شرع مىدانند؟ مگر نه اين است كه درك مخالفت و موافقت مكاشفات عرفاني با شريعت جز از طريق استدلال عقلي امكانپذير نيست. آيا اگر كسي ادعا كند چون عشق و شهود بر عقل و برهان مقدم است، ما به عقل و برهان تمسك مىكنيم و شهود را با اينكه مقدم بر عقل است دور مىاندازيم، بر چه اساسي مىتوان ادعاي او را رد كرد؟! بدبهي است در مواردي كه عقل، حكمي نداشته باشد، اصلاً تعارضي بين حكم عقل و غير آن وجود ندارد كه بتوان از تقديم يكي بر ديگري سخن گفت، و در مواردي كه عقل حكم داشته باشد، مؤخر داشتن حكم عقل به هر عنوان و بهانهاي كه باشد ـ ولو به اين بهانه كه مكاشفه و شهود، فراتر از دريافت عقل است ـ مساوي با ابطال حكم عقل مىباشد. نيز واضح است كه حكم عقل در مورد ادراك تعدد و تكثر واقعي اشيا و موجودات محسوس و غير محسوس، قطعي است و انكار آن از آشكارترين مصاديق سفسطه مىباشد. بسي شگفت و عجيب است كه گاهي خود اهل عرفان، اين ادعاي خويش را كه مىگويند در نيل به وحدت وجود، پاي عقل لنگ است و تنها بايد با حس و شهود به آن رسيد، به صراحت باطل كرده و به عكس اعتراف كردهاند كه حس و شهود همگاني نيز، حكم به غير هم بودن خدا و خلق مىكند، و وحدت وجود از نظر حس و شهود بدوي نيز قابل پذيرش نخواهد بود. لذا در ابتداي امرِ سير و سلوك از سالك مىخواهند خود را به طور مطلق تسليم استاد و پير راه نمايد و در هر حكم خلاف عقل و بديههاي به فرمان او باشد؛ نتيجه اين امر چنان مىشود كه سالك بيچاره به هواي رسيدن به كمال و خدا شدن! در طول مدت رياضت كشيدنها و چله نشينىها از حقيقت عقل و فهم و ادراك انساني خود مسخ گشته و به حيواني مطيع و فرمانبر مبدل مىگردد كه در نتيجه تصرفات استاد و تلقينات پيوسته او، پذيرش اباطيل و احكام خلاف بديهي او را از كمالات خويش مىانگارد. با رجوع به مكاشفههاي اهل عرفان، آشكار مىشود كه حقيقت مشاهدات و مكاشفات عرفانى، چيزي جز ادراكات حسي سالك نيست كه اين مكاشفات و ادراكات حسى، در نتيجه رياضتهاي غير معقول و اعمال شاقه ـ كه اعتدال نفس و قواي ادراكي را بر هم مىزند ـ و در اثر تلقينات و تصرفات استاد ـ كه مدخليت تام در حصول مكاشفات سالك دارد ـ براي او حاصل مىشود. و ما شواهد و دلايل اين مطلب را به تفصيل، در جاي خود آوردهايم. براي نمونه، لاهيجي را مىبينيم كه چون بر اساس عقايد فيلسوفان قديم، چنين مىپنداشته است كه زمين مركز جهان است وطبقات آسمان مانند پوستههاي پياز به طور ثابت و بلورين بر روي هم ميخكوب و بر گرد زمين در دوران مىباشند و . . . ، در عالم مكاشفه هم در همين عوالم موهوم سير مىكند و به خيال خود از آسمانهاي هفتگانه بالا رفته تا آنجا كه خود را در بالاي عرش خداوند ديده و حتّي نفسِ خود را آفريننده چنين افلاكي شهود مىكند. او در ضمن بيان مكاشفات خود مىنويسد: نور تجلي حق بي كم و كيف و جهت بر من تابان شد و حضرت حقّ را بي كيف بديدم... بعد از آن بقاء بالله يافته، ديدم كه آن نور مطلق منم و ساري در همه عالم منم و غير از من هيچ نيست، و قيوم و مدبر عالم منم و همه به من قائمند، و در آن حال حكمتهاي عجيب و غريب در ايجاد عالم بر من منكشف شد، مانند حكمت اينكه چرا عرش ساده است كه هيچ كوكب بر او نيست، و چراست كه تمامت كواكب ثابته در فلك هشتمند، و سبب چيست كه در هر يكي از اين هفت فلك ديگر يك كوكب است . بديهي است چنانچه لاهيجي با حواس معتدل و طبيعي خود به سير در كهكشان مىپرداخت، از اين خيالات بر كنار مىماند و نفسِ خود را پرودگار چنين عوالم موهومي شهود نمىكرد و به اعتقاد به وحدت وجود و خود خدا بيني گرفتار نمىشد. بر اين اساس، اعتبار مشاهدات و مكاشفات عرفاني از ساير محسوسات كمتر است و نسبت به محسوسات و مشهودات انسان در حالات عادي ـ كه خود را به تصرفات و تلقينات استاد سير و سلوك نسپرده و از حد اعتدال فهم و ادراك واقعي و طبيعي خود خارج نشده است ـ در صد خطاي آن به مراتب بيشتر است. از همه اينها گذشته، انكار حكم عقل و پذيرش وحدت وجود ـ كه به اعتراف اهل كشف با برهان قابل اثبات نيست ـ به جهت مكاشفاتي كه مؤمن و كافر در تحصيل آن يكسانند ـ و به اعتراف خود اهل عرفان، حق و باطل آن به هم آميخته است و جز در صورت مطابقت آنها با حجت و برهان، نمىتوان آنها را پذيرفت ـ نهايت ضلالت و گمراهي است. نتيجه اينكه: وحدت وجود هم بر خلاف عقل و برهان است و هم برخلاف ضرورت حس و مشاهده. لذا تا پاي عقل به ميان كشيده مىشود ايشان مىگويند: عقل را در اينجا قبول نداريم و با مشاهده و عيان، وحدت وجود را اثبات مىنماييم، و تا سخن از مشاهده و حس و عيان به ميان مىآيد، مىگويند ما با نظر دقيق و نهايي عقلي وحدت وجود را اثبات كرده و شهود و حس را برخطا مىدانيم! برخي سادهلوحان به پيروي از توجيهات نابجاي اهل عرفان مىپندارند كه عارفان، معرفت عقلي خداوند را مردود نمىدانند، بلكه آن را صحيح دانسته ومعرفت كشفي را مرحلهاي بالاتر از معرفت عقلي مىدانند؛ اين افراد خوشباور بايد بدانند كه بين دو عقيده وحدت وجود و جدايي خالق و خلق، تناقض صريح وجود دارد. اين دو عقيده ـ مانند كفر و ايمان ـ كاملاً با يكديگر مخالف مىباشند و هرگز ممكن نيست دو عقيده متناقض و مخالف، هر دو صحيح باشند و مراتب مختلف معرفت يك حقيقت بشمار آيند. جبرگرايي اهل فلسفه و عرفان و تصوف عارفان به مقتضاي اعتقاد خويش به وحدت وجود و نفي وجود مخلوق، فاعليتِ خود را نسبت به اعمالي كه انجام مىدهند از اساس انكار نموده و بر خلاف برهان، وجدان، كتاب، سنت و فطرت به جبر گرويده و منكر وجود اختيار گشتهاند. در اين بخش، در ضمن دو عنوان به نمونههايي از گفتار اهل عرفان در گرايش به جبر، و نفي جبر از ديدگاه مكتب وحى، بسنده مىكنيم: از كتاب مقالات نقل كرديم كه: «تا سالك بدين وادي نرسد و آن واحد بىمنتها را ـ كه وحدتش غير در جهان نگذاشت ـ اصل همه . . . كارها نشناسد و به تعبير حكيمان الهى، به توحيد . . . افعالي آراسته نگردد، خواه خدا را يك گويد يا هزار، تفاوتي نمىكند . . . در منزل توحيد، تمامي كثرتها به وحدت بدل مىشود . . . از خدا دان خلاف دشمن و دوست كه دل هر دو در تصرف اوست سعدى و شبستري مىگويد: فعلها جمله فعل حق مىدان كافري گر نياوري ايمان كارها جمله آفريده اوست اگر آن جمله بد، و گر نيكوست اختيار تو، اختيار وي است بلكه كار تو، عين كار وي است خالق نيك و بد همه اوست كي بود خلق و فعل، خود همه اوست و مىگويد: كدامين اختيار اي مرد جاهل كسي را كاو بود بالذات باطل چو بود توست يكسر همچو نابود نگوئي كه اختيارت از كجا بود هر آن كس را كه مذهب غير جبر است نبي فرمود كاو مانند گبر است مقدر گشته پيش از جان و از تن براي هر كسي كاري معين و لاهيجي مىگويد: «چون في نفس الامر وجود و هستي ممكنات، تجلي وظهور حق است به صورت انسان، و ممكن بالذات معدوم است و هستي او، وهم و خيالي بيش نيست، پس چنانچه نسبت وجود به ممكنات عين مجاز است نسبت صفات و افعال و آثار كه تابع ذاتند به طريق اولي كه مجازي و اعتباري باشد و هيچ تحققي نداشته باشد نسبت اختيار به خود جهل است وخود را مستقل در افعال دانستن جهل بر جهل». و مىگويد: «در صورت جميع مظاهر و در همه جاي و در همه محل، مؤثر حق را مىبايد دانست. چو وجود و افعال جميع اشياء، وجود و فعل حق است كه به صورت ايشان ظهور يافته است و نموده شده». ابن عربي مىگويد: «پس كفر، ايمان، اطاعت و معصيت همه از مشيت و حكمت و اراده او مىباشد و او به طور ازلي متصف به اين اراده است . . .» و مىگويد: «پس منزه است آن كسي كه هيچ فاعلي جز او وجود ندارد». حافظ گويد: نيست اميد صلاحي ز فساد حافظ چونكه تقدير چنين است چه تدبير كنم؟ ❋ مكن به نامه سياهي ملامت من مست كه آگه است كه تقدير بر سرش چه نوشت؟ ❋ گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ تو در طريق ادب باش وگو گناه من است ❋ به آب زمزم و كوثر سفيد نتوان كرد گليم بخت كسي را كه بافتند سياه ❋ مكن به چشم حقارت نگاه بر من مست كه نيست معصيت و زهد بىمشيت او ❋ در كوي نيكنامي ما را گذر ندارند گر تو نمىپسندي تغيير ده قضا را كتاب روح مجرد از مولوي نقل مىكند كه اميرالموءمنين عليهالسلام قاتلشان را در كشتن خويش، معذور و مجبور مىدانسته و خودشان او را شفاعت خواهند نمود و در اين باره چنين مىآورد: من همي گويم برو جفّ القلم زين قلم بس سرنگون گردد علم هيچ بغضي نيست در جانم ز تو زانكه اين را من نمىدانم ز تو آلت حقي تو، فاعل دست حق چونزنم بر آلت حق طعن و دق؟ ! ليك بىغم شو شفيع تو منم خواجه روحم نه مملوك تنم لاهيجي در شرح گلشن راز مىنويسد: «سالكِ صاحب تجلى، جميع افعال و اشيا را در افعال حق فاني يابد و در هيچ مرتبه و هيچ شيئي غير حق، فاعل نبيند و غير او را موثر نشناسد و . . . اين را مقام محو مىنامند». نفي جبر در معارف خاندان وحى امام صادق عليهالسلام مىفرمايند: «خداوند عادلتر از اين است كه بندهاي را بر كاري مجبور كند، سپس بخاطر آن عذابش نمايد». امام باقر عليهالسلام مىفرمايند: «خداوند به خلق خود مهربانتر از آن است كه ايشان را به انجام گناهان مجبور كند و سپس به جهت گناه، عذابشان نمايد». رسول خدا صلىاللهعليهوآلهوسلم مىفرمايند: «در آخرالزمان گروهي باشند كه گناهان را انجام دهند و گويند خداوند آنرا بر ايشان مقدر فرموده است. كسي كه بر ايشان رد كند مانند كسي است كه در راه خداوند شمشير كشيده باشد». حضرت رضا عليهالسلام مىفرمايند: «هر كس به تشبيه و جبر اعتقاد داشته باشد مشرك است و ما در دنيا و آخرت از او بيزاريم». و مىفرمايند: «هر كس خداوند تعالي را به خلقش تشبيه كند مشرك است، و هر كس آنچه را از آن نهي فرموده است به او نسبت دهد كافر است». . نزد حضرت رضا عليهالسلام سخن از جبر و تفويض به ميان آمد، آن حضرت فرمودند: «آيا در اين باره اصلي به شما اعطا نكنم كه هرگز در آن اختلاف پيدا نكنيد و هيچ كس در مورد آن با شما مخاصمه نكند مگر اينكه او را درهم شكنيد؟ گفتيم: اگر دوست داريد. حضرت فرمودند: اطاعت خداوند تعالي به اجبار نيست، معصيت و نافرماني نيز به مغلوبيت خداوند انجام نمىيابد و او بندگان را در ملك خويش مهمل رها نكرده است. اوست مالك آنچه كه به ايشان تمليك نموده است، و اوست قادر بر آنچه ايشان را بر آن قدرت عطا فرموده است.اگر بندگان پذيراي فرمان طاعت او باشند مانع و جلوگير ايشان نخواهد بود، و چنانچه راه معصيت او پويند، اگر بخواهد بين ايشان و گناهان حائل شود انجام مىدهد. و در صورتي كه حائل و مانع نشود و ايشان معصيت كنند، او نيست كه ايشان را داخل گناهان كرده است». سپس فرمودند: «هر كس حدود اين گفتار را ضبط كند، بر مخالفين خود غالب آيد». امام كاظم عليهالسلام مىفرمايند: «هر كس گمان كند كه خداوند تعالي بندگانش را مجبور به انجام گناهان مىسازد، يا ايشان را به چيزهايي تكليف مىكند كه قدرت بر آن را ندارند، نه ذبيحهاش را بخوريد، و نه شهادتش را قبول كنيد، و نه پشت سرش نماز بخوانيد، و نه به او زكات بدهيد». |
یکی از مهمترین براهین بر لزوم بعثت انبیاء و انزال کتب، عدم کفایت اندیشه و قوای ادراکی آدمی برای تدبیر و اداره امور دنیوی و اخروی او در عرصه های فردی و اجتماعی است. امام صادق علیه السلام در پاسخ به زندیقی که از چرایی ضرورت وجود انبیاء و رسولان الهی پرسیده بود، فرمود: انِّا لَمّا اَثْبَتْنا اَنِّ لَنا خالقاً صانعاً مُتَعالياً عَنّا وعَنْ جَميع ما خَلَقَ و كانَ ذلك الصّانعُ حَكيماً لَمْ يَجُزْ اَن يُشاهدَهُ خَلْقُه وَلايُلامسُوهُ وَ لايُباشرُهُم وَ لايُباشروُهُ و يُحاجُّهُمْ و يُحاجُّوهُ، فَثَبَتَ اَنِّ لَهُ سُفَراءَ في خَلْقه يَدُلُّونَهُمْ عَلي مَصالحهمْ وَ مَنافعهمْ وَ مابه بَقاءُهُم وَ في تَرْكه فَناءُهُم، فَثَبَتَ الْامرُونَ والنّاهُونَ عَن الْحَكيم الْعَليم في خَلْقه[1] |