دفتر ویژه : نقد تصوف و صوفیه در کلام اهل بیت علیهم السلام و عالمان متقدم شیعه
نوشته شده توسط محمد علی صابری   


مقدمه:
يکي از تاثيرگذارترين جريانات در تاريخ اسلام و مسلمين جريان تصوف مي باشد.
درباره تصوف سخن بسيار گفته شده است ولي آنچه کمتر بدان پرداخته مي شود ـ خصوصا در تحقيقات معاصرين ـ، بررسي موضع شخص نبي گرامي اسلام و ائمه اهل بيت عليهم السلام و نيز عالمان متقدم شيعه درباره اين جريان است.در اين خصوص با سوالات اساسي زير مواجهيم:
الف. آيا اساسا از مذهب و مرامي به نام «تصوف» و يا از افرادي تحت عنوان «صوفي» در روايات پيامبر و اهل بيت عليهم السلام ذکري به ميان آمده است؟
ب. اگر چنين است چه ويژگي هايي را درباره تصوف مي توان از اين متون استخراج کرد؟يعني با بررسي اين متون چه عقايد و اعمالي را مي توان به جريان تصوف در آن دوره نسبت داد؟و موضع پيشوايان معصوم و عالمان متقدم شيعه در برابر اين عقايد و اعمال صوفيان چه بوده است؟
ج. رابطه سران و شخصيتهاي برجسته صوفيه آن زمان با امامان معصوم چگونه بوده است؟
ما در اين مقال بر آنيم تا به سوالات فوق طي سه فصل زير پاسخ دهيم :
1. اصطلاح صوفي و صوفيه در روايات معصومين.
2. عقايد و اعمال صوفيه در روايات معصومين و تاليفات عالمان متقدم شيعه.
3. سران تصوف در روايات معصومين و تاليفات عالمان متقدم شيعه.
منظور ما از عالمان متقدم شيعه آنهايي هستند که تا زمان علامه حلي زيسته اند و منظور از شيعه نيز، اماميه است. البته چند نقل از قاضي نعمان مغربي شيعي اسماعيلي مذهب نيز آورده ايم.

        1. اصطلاحات «صوفي» و «صوفيه» در روايات معصومين:
در بحث از صوفيه سؤالي اساسي که ابتدائاً به ذهن مي رسد اين است که آيا در روايات معصومين عليهم السلام از گروهي به عنوان صوفيه يا اشخاصي به عنوان صوفي ياد شده است يا خير و آيا اين اصطلاح از همان زمانها شناخته شده بوده يا بعداً پيدا شده است.
از بررسي روايات معلوم مي شود طبق نقل شيخ طوسي در امالي اولين شخصي که به پيدايش اين گروه اشاره فرموده خود پيامبر گرامي اسلام صلوات الله عليه و آله بوده اند.
حضرت در حديثي طولاني ضمن ايراد نصايح و سفارشاتي به ابوذر غفاري مي فرمايد:
اي اباذر در آخرالزمان گروهي پيدا مي شوند که در تابستان و زمستان پشمينه مي پوشند و اين را براي خود فضيلتي نسبت به ديگران مي شمارند پس ملائکه آسمانها و زمين آنها را لعنت مي کنند! (1)
اين بيان اشاره صريحي است به همين صوفيه و تصوفي که مي شناسيم چرا که غير از اين مسلک در طول تاريخ اسلام فرقه ديگري سراغ نداريم که پشمينه پوشي و زهد افراطي را شعار خود قرار داده باشند و محققان نيز ريشه اصطلاح صوفي را کلمه صوف به معني پشم معرفي مي کنند و وجه تسميه گروهي به نام صوفيه را در پشمينه پوشيني ايشان مي دانند.
گزارش بعدي از اصطلاح «صوفي» متني است که مرحوم صدوق در علل الشرايع با سند خود از محمد بن سنان نقل کرده است:
وي مي گويد در خراسان نزد مولاي خود علي بن موسي الرضا بودم. عادت مأمون اين بود که حضرت را در روز دوشنبه و پنجشنبه در سمت راست خود مي نشاند و مردم نزد او مي آمدند (براي مرافعه و...) روزي مردي از صوفيه را که دزدي کرده بود نزد او آوردند هنگامي که مأمون به او نظر کرد آثار زهد را در او نمايان ديد در حالي که اثر سجده بر پيشانياش بود. پس به وي گفت: «واي بر اين ظاهر زيبا و آن فعل زشت!». صوفي گفت: آن فعل از روي اضطرار بود و نه اختيار چرا که تو مرا از حقم در خمس و فيء منع کردي. پس مأمون گفت: تو چه حقي در خمس و فيء داري؟ او گفت: خداوند تعالي خمس را به شش قسمت تقسيم نمود و فرمود: « بدانيد آنچه را که غنيمت مي بريد پس خمس آن براي خدا و براي رسول و ذيالقربي و يتيمان و مسکينان و در راه مانده مي باشد اگر ايمان آوردهايد به خدا و به آنچه که بر بندهمان نازل کرديم در روز فرقان، روزي که دو گروه به هم رسيدند.»... پس تو مرا از حقم منع کردي در حالي که من مسکيني در راه مانده هستم و تازه از حافظان قرآن نيز مي باشم...(2)
روايت ديگري نيز در کشف الغمه آمده که حکايت از ورود گروهي از صوفيه بر امام رضا عليه السلام  و اعتراض ايشان به لباسهاي فاخر حضرتش و پاسخ آن حضرت به ايشان مي باشد. (3)
متن بعدي که صريحاً لفظ صوفي در آن آمده توقيعي است از جانب حضرت ولي عصر ارواحنا فداه که خطاب به جناب حسين بن روح آمده است:
... و اما آنچه که درباره صوفي متصنع (رياکار) نوشته بودي [منظور احمد بن هلال يکي از سران غلات است] پس خداوند عمر او را قطع فرمايد...(4)
مي بينيم که در اين متن امام عليه السلام  صريحاً لفظ صوفي را به همراه صفت متصنع يعني رياکار براي يکي از غلات ذکر فرموده است.
پس معلوم مي شود در آن زمان کاملاً اين اصطلاح کاربرد داشته و افراد يا گروهي بدين نام شناخته مي شدند .
مشابه اين توقيع متني است که خطاب به قاسم بن علاء آمده و امام در آن نوشتهاند:
احذروا الصوفي المتصنع: بپرهيزيد از صوفي رياکار! [ منظور ابن هلال است].(5)
گزارش ديگر حديثي طولاني است درباره مناظره امام صادق عليه السلام  با سفيان ثوري و اصحابش که مرحوم کليني در کتاب کافي اين حديث را در بابي جداگانه تحت عنوان" دخول الصوفية علي أبي عبدالله عليه السلام  واحتجاجهم عليه فيما ينهون الناس عن طلب الرزق" آورده است. (6)
البته هر چند در متن حديث و توسط خود امام عليه السلام لفظ صوفي يا مشابه آن نيامده اما همين که مرحوم کليني به عنوان عالمي بزرگ وهمعصر با دوران غيبت صغري لفظ الصوفيه را در عنوان باب آورده نشان از معروفيت چنين فرقه اي با اين نشان و عنوان در زمان امام صادق دارد.

2. عقايد و اعمال صوفيه در روايات معصومين و تاليفات عالمان متقدم شيعه:
الف. پشمينهپوشي:
درباره ريشه اصطلاح «صوفي» هر چند نظرات گوناگوني ابراز شده اما بهترين نظر همان است که آن را کلمه «صوف» يعني پشم و لباس پشمينه مي داند . حال بايد بررسي شود که اساساً از نظر مکتب اهل بيت عليهم السلام  پوشيدن لباس پشمينه چه حکمي دارد.
با بررسي روايات مختلف در اين باره مي توان آنها را به دو دسته کلي تقسيم کرد که در نظر اول ظاهراً با هم متعارضند ولي با بررسي دقيقتر معلوم مي شود تعارضي در کار نيست.
دسته اول روايات معتبري است که از پشمينه پوشي جز به علت خاصي همچون سرما يا بيماري، نهي کرده است:
مرحوم کليني در کتاب شريف کافي بابي را به اين امر اختصاص داده تحت عنوان «لبس الصوف والشعر والوبر»: «پوشيدن پشم و مو و کرک». آنگاه روايات اول اين باب را چنين آورده است:
امام صادق عليه السلام  فرمود: لباس پشمينه و موئينه مپوش مگر به علت خاصي. (7)
اميرمؤمنان عليه السلام  فرمود: لباس پنبهاي بپوشيد چرا که لباس رسول خدا و لباس ما اهل بيت است و رسول خدا پشمينه و موئينه نميپوشيد مگر به جهت خاصي. (8)
از امام جواد عليه السلام سوال شد: شهرهاي ما، مناطق سرديست نظر شما درباره پوشيدن لباس کرکي چيست؟ فرمود: بپوش! (9)
دسته دوم رواياتي است که در آن پشمينه پوشي به طور مطلق تجويز شده و حتي به عنوان سنت پيامبر معرفي شده است:
ابي عبدالله (امام صادق علیه السلام) را ديدم در حالي که پيراهن خشن و کلفتي زير لباسهايش به تن داشت و روي آن قبايي از پشم و روي آن پيراهني کلفت پوشيده بود. آن را لمس کردم و گفتم: فدايت شوم، مردم از لباس پشمينه کراهت دارند فرمود: هرگز! پدرم محمد بنعلي پشمينه مي پوشيد همچنين علي بن الحسين مي پوشيد و آنها خشنترين لباسهايشان را هنگام نماز مي پوشيدند و ما نيز چنين مي کنيم. (10)sufi
اين روايت را کليني پس از 3 روايت قبلي قرار داده است. ظاهراً ايشان منافاتي بين روايات مذکور نميديده است. دقت در انتهاي روايت نيز نشان مي دهد که آن ائمه بزرگوار چنين لباسي را در نمازهايشان مي پوشيدند و روايت به بيش از اين دلالت ندارد. در واقع «عبادت» مصداقي از «من علة» در روايات سابق مي شود و منافاتي بين اين روايت و دسته سابق نيست.
همچنين شايد اينکه مي گويد مردم آن را مکروه مي دانند به معناي حرام دانستن است چنانچه در لسان روايات و اصحاب ائمه استعمال کراهت به معناي حرمت، استعمال شايعي است و حضرت اينجا مي خواهند با توجه به شبهه راوي نفي حرمت کنند.
امام باقرعليه السلام  از رسول خدا صلي الله عليه و آله نقل مي کنند که آن حضرت فرمود: پنچ چيز را تا هنگام مرگ رها نميکنم تا پس از من سنت شوند:
غذا خوردن روي زمين همراه با بردگان، سوار شدن بر الاغ، دوشيدن بز با دستان خودم، پوشيدن لباس پشمي و سلام کردن به بچهها. (11)
اين روايت با سندهاي مختلف از امام صادق و امام رضا عليهما السلام نيز نقل شده است.
ظاهر اين روايت مطلوبيت پشمينهپوشي و سيره قرار دادن آن است و اين معنا با ظاهر روايتي که از کافي نقل شد که لباس معمول و هميشگي حضرت رسول را لباس پنبهاي معرفي مي کرد منافات دارد. مگر آنکه بگوييم اينجا منظور پشمينهپوشي در نماز است که در اين صورت به گونهاي موافق آن روايت کافي مي شود که مي فرمود حضرت مگر به علت خاصي پشمينه نمي پوشيد. بنابراين با اين جمع بين روايات معني اين مي شود که حضرت تا آخر عمر در مواقع خاصي چون نماز پشمينه مي پوشيد.
به طور خلاصه از جمع بندي اين روايات مي توان چنين نتيجه گرفت که:
 اولاً پوشيدن لباس پشمينه حرام نيست.
ثانياً قرار دادن آن به عنوان پوشش دائمي و غالبي مطلوب نيست.
ثالثاً پوشيدن آن هنگام نماز مطلوب است.
متن مهم ديگري نيز در اين باره وجود دارد که مي تواند مؤيدي بر مطالب فوق باشد:
در همان حديث سفارشات رسول خدا صلي الله عليه و آله به ابوذر غفاري که در فصل اول ذکر شد، حضرت پيش از معرفي گروهي که در آخر الزمان ظهور مي کنند و در تابستان و زمستان پشمينه مي پوشند و آن را فضيلتي براي خود مي شمارند مي فرمايد:
  اي ابوذر! اکثر دوزخيان مستکبران هستند.سوال شد : آيا کسي هست که از کبر نجات پيدا کند؟! حضرت فرمود: بله. کسي که پشمينه بپوشد، سوار الاغ شود، بز بدوشد و با فقرا همنشيني کند. بعد فرمود: اي ابوذر گاهي لباس خشن بپوش و گاهي لباس نرم تا اينکه فخرفروشي در تو راه نيابد. (12)
 اين بيانات حضرت نشان مي دهد که انسان ضمن اينکه بايد گهگاه براي دوري از تکبر لباس پشمينه و غليظ بپوشد اما از آن طرف نبايد آن را سيره خود قرار دهد و از لباس نرم پرهيز کند به گونهاي که به خيال زهد احساس فخر در او راه پيدا کند. خلاصه نبايد به اندازهاي پشمينه بپوشد که لباس شهرتش شود.
جالب اينکه از روايتي در کتاب تحف العقول به دست مي آيد که گويا پشمينه پوشي براي تزوير و ريا در تاريخ بشر سابقه داشته است! آن روايت به نقل از عيسي مسيح عليه السلام  چنين است:
بپرهيزيد از عالماني دروغگو که لباسهايي پشمينه دربردارند. سرهايشان را به زير افکنده و از پايين ابروانشان نگاه مي کنند همچون گرگها و سخنشان مخالف عملشان است! پس آيا از درخت خاردار خولان انگور به دست آيد يا از گياه حنظل، انجير؟! همچنين است سخنان عالم دروغگو... (13)

ب. زهدگرايي افراطي:
مي توان حديث پيامبر اکرم به ابوذر را اولين نقد عقايد صوفيه به شمار آورد آنجا که حضرتش آنان را به دليل اعتقاد بدعت گونه به فضيلت مطلق پشمينهپوشي مورد لعن خدا و ملائکه دانستند.
و اما در زمان ائمه عليهم السلام  از آنجا که ظاهراً رشد عقايد صوفيانه از دوران امام صادق شروع شده است، حضرتش در مناظرهاي طولاني آنها را با آيات قرآن و سنت پيامبر صلي الله عليه و آله و صحابه محکوم کرده و بطلان عقايدشان را برملا ساخته است. اين مناظره همان حديثي است که ثقةالاسلام کليني در کافي گزارش کرده و در تحف العقول نيز با تفاوتهاي اندکي آمده است و ما در اينجا ترجمه کامل متن تحف العقول را از کتاب رهاورد خرد (14) ذکر مي نمائيم:
برهان آورى امام عليه السلام بر صوفيان هنگامى كه بر او درآمدند و كوشش براى كسب روزى(و تلاش معاش) را نهى مى‏كردند:
سفيان ثورى نزد امام ابى عبد الله (صادق) عليه السّلام آمد و بر تن امام جامه‏هايى سپيد كه (از ظرافت و پاكى) به پرده روى سپيده تخم‏مرغ مى‏مانست ديد، به آن حضرت عرض كرد: به راستى، اين جامه تو نباشد. حضرت عليه السّلام به او فرمود: از من بشنو و آنچه را مى‏گويم به دل بسپار كه اگر بر سنّت (و ملازمت) حق بميرى و بر بدعت نميرى برايت در دنيا و آخرت خير است.
من (بايد) تو را آگاه كنم كه پيامبر خدا صلّى اللَّه عليه و آله در دوران تنگى و سختى بسر مى‏برد، ولى وقتى دنيا روى آورد (و رفاه و فراوانى نعمت باشد) سزاوارترين مردم به بهره‏گيرى از نعمتهاى دنيا نيكان جهانند نه بدكارانش، و مؤمنان آنند نه منافقانش، و مسلمانانش باشند نه كافرانش. اى ثورى چرا (پوشيدن جامه نرم و پاكيزه را بر من) ناروا شمردى؟ به خدا سوگند، بر من- كه چنينم مى‏بينى- از آن زمان كه به عقل رسيدم، صبح و شامى نگذشته كه در مالم حقّى باشد كه خدايم فرموده به مصرف معلومش رسانم و آن را به همان مصرف نرسانده باشم. (راوى) گويد: سپس مشتى زاهدنما كه مردم را دعوت مى‏كردند همگى، همچون آنان باشند و به روش آنها سختى كشند (و نظافت و آسايش را ترك گويند) گفتند: در واقع اين دوست ما از سخن تو دلگير شد و از اين رو دليلى به خاطرش نرسيد (كه پاسخت گويد ولى ما را دليل هايى است).
امام عليه السّلام فرمود: شما دليل هاى خود را بياوريد. گفتند: دليل هاى ما از قرآن است. (حضرت) عليه السّلام فرمود: آنها را بيان كنيد كه (ادلّه قرآنى) شايسته‏ترين چيزى است كه پيروى شود و بدان عمل بايد كرد. گفتند: خداى تبارك و تعالى در مقام بيان رفتار پاره‏اى از ياران پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله مى‏فرمايد: وَ يُؤْثِرُونَ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ- و ديگران را بر خويش مقدّم مى‏دارند، هر چند خود به همان چيز نيازمند باشند و آنان كه از آزمندى نفس خويش در امان مانند هم آنان رستگارانند.» پس (خداوند) كردار ايشان را ستود و در جاى ديگر فرمود: وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى‏ حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً- و خوراك را با وجود دوست داشتنش به فقير و يتيم و اسير اطعام كنند»و ما به همين دو آيه اكتفا مى‏كنيم.
آنگاه يكى از حاضران مجلس گفت: ما نديده‏ايم كه شما خود به خوراك خوب بى‏ميلى نشان دهيد و با اين حال به مردم دستور مى‏دهيد كه از مال خود دست كشند تا شما از آن بهره‏مند شويد. حضرت ابو عبد اللَّه عليه السّلام فرمود: از سخنانى كه سودى ندارد بگذريد، همه به من بگوييد: آيا به ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه قرآن آگاهى داريد؟ (و آيا مى‏دانيد) كه هر كس گمراه شده از (همين بى‏اطلاعى و از) همين جا به بيراهه رفته است؟ و هر كه از اين امّت هلاك گشته از اين راه به هلاكت افتاده است؟ گفتند: پاره‏اى را مى‏دانيم ولى همه‏اش را نمى‏دانيم. امام عليه السّلام (به خود اشاره فرمود و) گفت: از اينجاست كه آگاه مى‏شويد و همچنين است احاديث پيامبر خدا صلّى اللَّه عليه و آله. امّا اين كه گفتيد خداوند در كتاب خود ما را از حال مردمى آگاه كرده كه آنان را به خاطر نيكوكاريهايشان (به صورت ايثار و از خودگذشتگى مطلق) ستوده است، اين كار (در آن زمان) روا بوده و از آن بازداشته نشده بودند و پاداش ايشان بر خداست. ولى (بعد) خداى جلّ و تقدّس به خلاف آنچه آنان بدان عمل كردند فرمان داده و امر خدا ناسخ كردار آنان شده است. خداى تبارك و تعالى از روى مهرورزى به مؤمنان و توجّه و عنايت ويژه‏اش به اين كه مايه زيانمندى خود و خانواده‏هايشان نشوند آن (درجه از ايثار) را نهى كرده، چه در ميان آنها ناتوانان و كودكان خردسال و پيران از كار افتاده و كهنسال سالخورده وجود دارند كه بر گرسنگى نمى‏شكيبند.
پس اگر من گرده نان خود را به صدقه دهم و نان ديگرى هم جز آن نداشته باشم ايشان از دست مى‏روند و از گرسنگى مى‏ميرند. پس از اينجاست كه پيامبر خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرموده: پنج دانه خرما، يا پنج گرده نان يا چند دينار و درهمى كه انسان دارد و مى‏خواهد صرف (راه خدايش) كند، بهتر آن است كه (نخست) به مصرف پدر و مادرش برساند و در درجه دوّم خرج خود و نانخورهاى خويش كند و در درجه سوم به خويشاوندان و برادران مؤمنش برساند و در درجه چهارم به همسايگان مستمندش دهد و در درجه پنجم در راه خدا به مصرف رساند كه اجرش از همه (اين موارد) كمتر است. پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله در باره يكى از انصار كه هنگام مرگ خود پنج يا شش تن از بندگانش را آزاد ساخت و جز آنها چيزى نداشت و او را فرزندانى خردسال بودند، فرمود: «اگر مرا (از اين اقدام او) آگاه كرده بوديد نمى‏گذاشتم وى را در گورستان مسلمانان به خاك سپاريد. چند كودك خردسال را گذاشته تا از مردم گدايى كنند!». (امام عليه السّلام) سپس گفت:
پدرم برايم حديث كرد كه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: (هزينه را) بدان كس آغاز كن كه نانخور توست و به ترتيب (اولويّت) نزديكتر و نزديكتر.
گذشته از اين بيانى است كه قرآن در ردّ سخنان شما بدان گوياست و به صورتى واجب از جانب خداى عزيز و حكيم نهى كرده و فرمايد: الَّذِينَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ يُسْرِفُوا وَ لَمْ يَقْتُرُوا وَ كانَ بَيْنَ ذلِكَ قَواماً- و كسانى كه چون انفاق كنند، اسراف نمى‏كنند و بخل نمى‏ورزند و در ميان اين دو اعتدالى هست» آيا نمى‏بينيد كه خداوند تبارك و تعالى آن كارى را كه شما مردم را بدان فرا مى‏خوانيد و نيز مسرفان را سرزنش كرده و در چند آيه از قرآن مى‏فرمايد: «به راستى، (خدا) مسرفان را دوست ندارد» وى مردم را از اسراف نهى كرده و از بخل نيز بازداشته است و به برقرار كردن حدّ اعتدالى ميان اين دو امر فرموده است. (مؤمن) نبايد تمام داراييش را بدهد و سپس از خدا درخواست روزى كند كه به اجابت نرسد. به موجب حديثى كه از پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله رسيده است: «دعاى دسته‏هايى از امّتم مستجاب نشود: مردى كه بر ضدّ پدر و مادرش دعايى كند، مردى كه بدهكارى مالش را برده و او بر وى گواه نگرفته، مردى كه بر زنش نفرين كند در حالى كه خدا اختيار طلاقش را به دست خود او قرار داده، و مردى كه در خانه نشيند و بگويد: پروردگارا روزى مرا عطا كن و خود در طلب روزى بيرون نرود كه خداوند عزّ و جلّ مى‏فرمايد: اى بنده من، آيا من با بخشيدن تندرستى در چهار ركن بدنت راه تحصيل روزى و سفر در زمين را به رويت نگشودم؟ تو بايد بين خودمان در پيروى از فرمان من دائر بر لزوم كسب روزى معذور باشى تا سربار خانواده خود نشده باشى و من اگر خواستم به تو روزى دهم و اگر خواستم بر تو تنگ گيرم و آنگاه است كه نزد من معذورى و مردى كه خداوند مال بسيارى نصيب او سازد و او (تمامش) را انفاق كند و به (درگاه) خدا روى آرد كه پروردگارا روزيم ده، خداوند مى‏فرمايدش: آيا به تو روزى فراوانى ندادم؟ چرا چنان كه فرمودم در مصرف كردن آن ميانه‏روى نكردى؟ و چرا با آنكه تو را از زياده روى نهى كرده بودم اسراف كردى؟
و (بالاخره) مردى كه در مورد قطع رحم دعا كند. سپس خدا به پيامبرش صلّى اللَّه عليه و آله آموخت كه چگونه انفاق كند و اين بدان سبب بود كه پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله يك اوقيّة زر داشت و خوش نداشت كه شب نزدش بماند و آن را به صدقه داد و صبح خود چيزى در بساط نداشت، سائلى بيامد و درخواست مالى كرد و او چيزى نداشت كه به وى بدهد. سائل او را سرزنش كرد و پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله كه بسيار مهربان و دلسوز بود از اينكه چيزى ندارد كه به سائل دهد سخت اندوهگين شد. پس خداوند پيامبر خود صلّى اللَّه عليه و آله‏ را بدين فرمان ادب آموخت و فرمود: وَ لا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلى‏ عُنُقِكَ وَ لا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً- و دستت را (از شدّت بخل) بر گردنت مبند، و نيز بسيار گشاده‏اش مدار كه ملامت زده و حسرت زده نشينى» (خداوند) مى‏فرمايد: به راستى، بسا مردمى كه از تو چيزى بخواهند و عذرت را نپذيرند، پس اگر تمام داراييت را به ديگران بخشى خود به زيان مالى دچار شوى. اينها احاديث پيامبر خدا صلّى اللَّه عليه و آله هستند كه قرآن نيز آنها را تصديق دارد (و مطابق با قرآنند) و قرآن را نيز اهل آن كه مؤمنان باشند تصديق دارند. چون هنگام مرگ ابو بكر به او گفتند: وصيّت كن. گفت: به يك پنجم (مال خود) وصيت مى‏كنم و يك پنجم نيز زياد باشد زيرا به راستى خداوند به يك پنجم (خمس) راضى شده. پس به همان يك پنجم وصيت كرد با اينكه خداى عزّ و جلّ اختيار يك سوّم مالش را هنگام مرگ به دستش داده بود و اگر مى‏دانست وصيّت به يك سوم برايش بهتر است بدان وصيت كرده بود. سپس بعد از او كسى كه شما به فضل و پارساييش اعتراف داريد، سلمان است و (ديگرى) ابوذرّ، كه خدا از آن دو خرسند باد، سلمان چون سهم خود را مى‏گرفت مصرف يك سالش را تا سر رسيد سال آينده‏اش بر مى‏داشت. به او گفتند: اى ابا عبد اللَّه (سلمان) تو با اين زهدى كه دارى چنين مى‏كنى؟ و نمى‏دانى كه امروز يا فردا خواهى مرد؟ پاسخش اين بود كه گفت: چرا شما به همان اندازه‏اى كه از مرگم مى‏ترسيد به زندگيم اميد نداريد؟ اى بيخبران آيا نمى‏دانيد كه نفس، وقتى زندگانى صاحبش، به اندازه‏اى كه به معاش خود تكيه كند، تأمين نباشد با او در طاعت كاهلى كند و چون زندگانيش تأمين شد آرام گيرد امّا ابوذرّ، كه خدا از او خرسند باد، چند ماده شتر و چند گوسفند داشت كه شيرشان را مى‏دوشيد و هر گاه خانواده‏اش ميل به خوردن گوشت مى‏كردند يا مهمانى به او مى‏رسيد از آنها يكى را سر مى‏بريد و اگر مى‏ديد ساكنان آبشخورى كه اغنام وى در آن مى‏چريدند نياز شديد دارند از اشتران و گوسفندان خود به اندازه‏اى كه ميل گوشتخوارى آنها را فرونشاند براى ايشان مى‏كشت و ميانشان قسمت مى‏كرد و خود سهمى به اندازه هر يك از آنان، و نه بيشتر از آن، برمى‏داشت. از اينان زاهدتر كيست؟ با اينكه پيامبر خدا در باره (زهد) آنان آنچه بايد گفته شود فرمود، البته كارشان بدان جا نرسيد كه هيچ نداشته باشند و به وضعى درآيند كه شما به مردم دستور مى‏دهيد كه كالاها و چيزهاى خود را دور بريزند و ديگران را بر خود و نانخورهاى خود ترجيح دهند.
اى جماعت (صوفيان مدّعى ترك دنيا) بدانيد كه شنيدم پدرم از پدرانش عليهم السّلام روايت كرد كه پيامبر خدا صلّى اللَّه عليه و آله روزى گفت: «من از چيزى چندان تعجب نكردم به اندازه‏اى كه از ذات مؤمن در شگفت شدم كه اگر پيكرش را در سراى دنيا به قيچى تكّه تكّه كنند براى او خير است و اگر مالك همه روى زمين از خاور تا باختر آن شود باز هم برايش خير است،و هر چه خداى عزّ و جلّ با او كند برايش خير باشد.» اى كاش مى‏دانستم آنچه امروز برايتان شرح دادم در شما اثر كرده يا بيشتر برايتان بگويم، آيا شما نمى‏دانيد كه خداوند جلّ اسمه در آغاز كار بر مؤمنان واجب فرموده بود كه يك تن از ايشان با ده تن از مشركان هماوردى كند و حق نداشت كه از برابر آنان بگريزد و هر كس به آنها پشت مى‏كرد جايگاهش در آتش بود، سپس از فرط مهربانى برايشان اين تكليف را از آنان بگردانيد و فرمان آمد كه يك تن از مؤمنان با دو تن از مشركان هماوردى كند و اين تخفيفى از (جانب) خداى عزّ و جلّ براى مؤمنان بود و حكم دو مرد برابر ده مرد را نسخ فرمود. نيز به من بگوييد آيا وقتى قاضيان بر مردى از شما كه مى‏گويد من زاهد و نادارم پرداخت مخارج زنش را واجب مى‏شمارند، به او ستم مى‏كنند؟ اگر بگوييد: اين ظلم است، بر مسلمانان ظلم كرده‏ايد و اگر بگوييد: (نه) بلكه اين عدل است، خودتان را محكوم كرده‏ايد، و آنجا كه صدقه كسى را كه مى‏خواهد هنگام مرگ به بينوايان صدقه‏اى دهد مى‏طلبيد، خواستار بيش از يك سوّم دارايى او هستيد. به من بگوييد اگر تمام مردم چنان كه شما مى‏خواهيد زاهد باشند و نيازى به كالاى ديگرانشان نباشد پس كفّاره سوگندها و نذر و صدقه‏هاى زكات واجب از شتر و گوسفند و گاو و جز آنها از طلا و نقره و خرما و كشمش و ديگر چيزهايى كه زكاتش واجب است به چه كسى داده شود؟ اگر كار چنان باشد كه شما مى‏گوييد هيچ كس را نسزد كه چيزى از دارايى دنيا را نگهدارد و بايد همه را، هر چند خود بدان سخت نياز داشته باشد، تقديم كند. پس بد راهى در پيش گرفته‏ايد و مردم را هم بدان مى‏كشانيد و اين از روى نادانى به (مفاد) كتاب خداى عزّ و جلّ و روش پيامبر او صلّى اللَّه عليه و آله است كه كتاب منزل نيز آن را تصديق مى‏كند و (بسى ناشايست است) كه شما با جهالت خود و عدم توجه به شگفتي هاى قرآن و تفسير آن از ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و امر و نهى، آنها را رد مى‏كنيد.
شما به من از سليمان بن داود عليه السّلام بازگوييد، آنگاه كه از خداوند ملك (و مكنتى) خواست كه پس از او هيچ كس را نسزد و خداوند جلّ اسمه آن را به وى بخشيد و او عليه السّلام حق مى‏گفت و بدان عمل مى‏كرد (آيا ناحق مى‏خواست و خواهشى بيجا داشت)؟ به علاوه ما نديديم كه خدا آن (در خواست) را نه بر وى و نه بر مؤمنى ديگر نكوهش كند، و داود عليه السّلام نيز پيش از او ملك (و مكنت) و سلطنتى نيرومند داشت.سپس يوسف پيامبر عليه السّلام آنگاه كه به شهريار مصر گفت: اجْعَلْنِي عَلى‏ خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ- مرا بر خزائن اين سرزمين بگمار، كه من نگهبانى كاردانم و كارش بدان جا رسيد كه اختياردار سرزمين آن شهريار و اطراف آن تا يمن شد و مردم براى رفع قحط و غلايى كه بدان دچار شده بودند از نزد او خوراك مى‏بردند و او نيز حق مى‏گفت و به حق كار مى‏كرد و ما نديديم كه كسى اين را بر او عيب گيرد. سپس ذو القرنين، بنده‏اى كه خدا دوست بود و خدا هم او را دوست مى‏داشت، اسباب مكنت را برايش آماده كرد و خاور و باختر زمين را به تملّك او درآورد، او نيز به حق مى‏گفت و كار به حق مى‏كرد. پس اى جماعت، به آدابى كه خداى عزّ و جلّ به مؤمنان فرموده پرورش يابيد و به امر و نهى خدا بسنده كنيد، و آنچه را بر شما اشتباه شده از آن آگاه نيستيد وانهيد و علم را به راهش واگذاريد تا مزد بريد و نزد خداى تبارك و تعالى معذور باشيد و در جستجوى دانش ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه آيات قرآن و بازشناسى آنچه خدا حلال كرده يا حرام فرموده باشيد زيرا اين آگاهى شما را به خدا نزديكتر و از جهالت دورتر سازد. نادانى را به نادانان واگذاريد چه نادانان بسيارند و دانايان اندك و به راستى، خداوند فرمايد: وَ فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ- فرا دست هر صاحب دانشى دانشمندى است». (15)
گذشته از استدلال هاي امام عليه ايشان که مورد بحث ما در اين مقاله نيست نکات زير از اين روايت قابل استفاده است:
          1. صوفيه زمان حضرت صادق مهمترين عقيدهشان همان دعوت به زهد افراطي و عدم کسب و کار و تلاش براي رزق و روزي بوده است. در واقع شاخصه فکريشان که به آن شناخته مي شدند همين انديشه باطل بوده است و عقايدي چون وحدت وجود، حلول، اتحاد و فناء في الله... که در صوفيان دورههاي بعدي پيدا شد در آنها راه نداشته و شايد به همين دليل است که ميبينيم تا زمان حلاج که همعصر دوران غيبت صغري ميباشد سخني در نقد مستقيم چنين انديشههايي و با اشاره مستقيم به گروه صوفيه در کلمات اهل بيت وجود ندارد.
          2. از استناد امام صادق به سيره ابيبکر برميآيد که گروه مورد خطاب امام از شيعيان حضرتش نبوده و بر مذهب مخالفان اهل بيت مشي مي کرده اند و به همين دليل حضرت از روي مماشات و جدال أحسن، به سيره ابي بکر استناد مي فرمايد. و اين خصوصيت يعني شيعه نبودن چنانکه در بررسي شخصيت هاي بزرگ تصوف در فصل بعد به اثبات مي رسد مشخصه تمام صوفيان آن دوره بوده است.
متن ديگري که مي تواند نمايانگر اين عقيده زهد افراطي صوفيه باشد، روايتي است که در کتاب کشفالغمة نقل شده است:
قومي از صوفيه در خراسان بر حضرت رضا عليه السلام  وارد شدند. پس به آن حضرت گفتند: اميرالمؤمنين، مأمون! در آن ولايتي که خدا به او داده بود! نظر کرد پس شما اهل بيت را سزاوارترين مردم براي امامت مردم دانست و در ميان اهل بيت تو را شايستهترين ديد، پس خواست تا اين امر را به تو برگرداند و امامت به کسي نياز دارد که غذاي ناگوار بخورد و لباس خشن بپوشد و بر حمار سوار شود.
در اين حال حضرت رضا که تکيه داده بودند نشستند و فرمودند : يوسف، پيامبري بود که قباهاي مزين به طلا مي پوشيد و بر بالشها تکيه مي زد و حکم مي راند. همانا تنها از امام قسط و عدل خواسته مي شود به اينکه وقتي سخن مي گويد راست بگويد و هنگامي که حکم مي راند عدالت ورزد و آن هنگام که وعده مي دهد وفا کند. به درستي که خداي تعالي لباسي و غذايي را حرام نکرده است. پس اين آيه را تلاوت فرمود: قل من حرم زينة الله التي أخرج لعباده والطيبات من الرزق. (16)
گزارشهای فراوان ديگري حاکي از اعتراض سران صوفيه چون سفيان ثوري و عباد مصري به امام صادق عليه السلام  وجود دارد که همگي نشانگر اين است که عمده انديشه باطل صوفيه در آن دورهها – علاوه بر اينکه همگي بر مذهب مخالفان اهل بيت بودهاند... اعتقاد به زهد افراطي، دنياگريزي و عدم تلاش براي کسب روزي بوده است.
چنانچه علامه حلي نيز در کشف المراد از بعضي صوفيه، اين عقيده عجيب و ادله عجيبتر ايشان را براي اثباتش گزارش نموده است. ايشان مي نويسد:
عامه عقلا بر اين عقيدهاند که طلب رزق جائز است. ولي بعضي از صوفيه با اين امر مخالفند و دليل اولشان اين است که مال حرام با مال حلال به گونهاي مخلوط است که نميتوان آن را جدا نمود و آنچه که چنين است بايد آن را صدقه داد! پس بر غني واجب است آنچه از اموال در دست دارد به فقير بدهد تا خودش فقير شود. و آنگاه بر او روا شود که از صدقات ديگران استفاده کند! دليل دوم ايشان براي نهي از کسب روزي اين است که مالدار شدن باعث مي شود حاکمان ظالم براي گرفتن ماليات و خراج به انسان مراجعه کنند و انسان با پرداخت ماليات و خراج در واقع با ايشان همکاري نموده در حالي که همکاري با ظالم حرام است!.
علامه حلي در رد اين ادله مي نويسد:
اولاً اين گونه نيست که حلال با حرام به گونهاي مخلوط باشد که قابل تمييز نباشد چرا که شارع راه تمييز را نشان داده و گفته آنچه از اموال دردست مردم است حلال است [مگر خلافش ثابت شود]. همچنين اگر سخن ايشان صحيح باشد و کسب مال به اين جهت حرام باشد لازمهاش اين است که غذا خوردن هم حرام باشد! در حالي که همگي اين لازمه را باطل مي دانند پس ملزوم آن نيز باطل است. ثانياً کسي که کسب و کار مي کند هدفش از زراعت يا تجارت نفع خودش مي باشد و نه تقويت ظالمان [پس او در ظلم ظالمان شريک نيست چون هدفش آن نيست.] (17)

ج. حلول و اتحاد:
اولين صوفي که در منابع روايي اماميه سخن از اعتقاد او به حلول و اتحاد آمده، حسين بن منصور حلاج است. افرادي از غلات شيعه چون علي بن هلال کوفي و ابن أبي العزافر شلمغاني را نيزکه معتقد به اين عقيده شنيع بوده اند، بايد متأثر از حلاج دانست. چنانچه در بعضي متون به آن اشاره شده است و مفصلاً در بحث حلاج خواهد آمد.
و اما در کلمات عالمان اماميه قرون بعدي از همه بيشتر در آثار علامه حلي مي توان نسبت دادن اين عقيده به صوفيه را ديد.
ايشان در رساله سعديه مي نويسد:
مسأله دوم در اينکه خداي تعالي نه در چيزي حلول مي کند و نه با چيزي متحد مي گردد و اين عقيده تمام فرق مسلمين است مگر آنچه که خواجه نصيرالدين قدس الله روحه از صوفيه نقل کرده که ايشان بر اين عقيدهاند که خداوند تعالي در بدنهاي عارفان حلول کرده و با ايشان متحد مي گردد! و اين عقيده سخيف و باطلي است چرا که ضرورت عقلي به بطلان اتحاد حکم مي کند زيرا معقول نيست که دو چيز يک چيز گردند بدون مخلوط شدن و انفعال و زيادي در مقدار و کميت. و حلول نيز در مورد خداي تعالي غيرمعقول است چرا که ذاتي که بنفسه مجرد است ممکن نيست در ماديات و غيرماديات حلول کند. چرا که حلول کننده نيازمند به محل است و هر نيازمندي ممکنالوجود است و خداوند واجبالوجود است و ممکنالوجود نيست پس خداوند حلول کننده نيست. (18)
همچنين در نهج الحق مي نويسد:
و صوفيه حلول در بدنهاي عارفان را بر خداوند روا دانستهاند تعالي الله عن ذلک علوا کبيرا. پس به اين مشايخي که مخالفان ما به قبورشان تبرک مي جويند بنگريد که چه اعتقادي درباره پروردگارشان دارند يکبار حلول را روا مي دانند و بار ديگر اتحاد را...(19)
در کتاب«النافع يوم العشر في شرح الباب الحادي عشر» عقيده اتحاد را علاوه بر صوفيه به بعضي مسيحيان و همچنين فرقه نصيريه [از فرق غلات شيعه] نيز نسبت مي دهد. (20 )

د. وحدت وجود:
علامه حلي در نهج الحق بعد از مطرح کردن عقيده باطل صوفيان درباره اتحاد عبارتي دارند درباره عقيده ايشان به وحدت وجود و موجود: بعضي از صوفيه حکم کردهاند به اتحاد خداي تعالي با بدنهاي عارفان تا جايي که بعضيشان گفتهاند: خدا، نفس وجود است و هر موجودي خداي تعالي است! و اين عين کفر و الحاد است. و سپاس خدايي را که ما را به پيروي اهل بيت فضيلت داد و از اين عقايد باطل دور ساخت. (21 )

ه. ترک عبادت:
علامه حلي در کتاب نهج الحق مشاهده عيني خود را از گروهي از صوفيه زمانش چنين گزارش نموده است:
گروهي از صوفيه را نزد قبر مولايمان حسين عليه السلام  مشاهده کردم که نماز مغرب را خواندند إلا يکي از ايشان که نشسته بود و نماز نميخواند سپس بعد از ساعتي نماز عشاء خواندند ولي آن شخص نخواند. پس من از بعضي ايشان راجع به ترک نماز آن شخص پرسيدم که او پاسخ داد: او چه نيازي به نماز دارد در حالي که واصل شده است! آيا بعد از وصل جايز است بين خود و خدا حجابي قرار دهد؟ من گفتم: نه!. پس او گفت نماز حجابي است بين بنده و پروردگار! (22)
همچنين علامه در کتاب الفين تعريفي از ايمان را به طائفهاي از صوفيه نسبت مي دهد که بيارتباط به مسأله ترک عبادت نيست. (23 )

و. تصفيه خاطر، راه کسب معرفت:
ابن ميثم بحراني ـ شارح نهجالبلاغه ـ بعد از اثبات وجوب کسب معرفت مي نويسد:
بعضي راهاي ديگري براي کسب معرفت قائل شده اند :...منها تصفية الخاطر كما يقوله بعض المتصوفة...(24 )

ز. رقص و غنا:
علامه حلي بعد از طرح مسأله حلول و عقيده صوفيه در اين خصوص مي نويسد:
فانظروا إلى هؤلاء المشايخ الذين يتبركون بمشاهدهم: كيف اعتقادهم في ربهم ؟ وتجويزهم تارة الحلول، وأخرى الاتحاد، وعبادتهم الرقص، والتصفيق، والغناء. وقد عاب الله تعالى على الجاهلية الكفار في ذلك ، فقال عز من قائل: " وما كان صلاتهم عند البيت إلا مكاء و تصدية" وأي غافل أبلغ من تغفل من يتبرك بمن يتعبد الله بما عاب به الكفار ؟ " فإنها لا تعمى الأبصار و لكن تعمى القلوب التي في الصدور. (25 )
به این پیرانی که به قبرهای آنها تبرک می جویند، بنگرید که عقیده شان در باره خدایشان چیست؟ گاهی سخن از حلول (ذات خداوند در پیکر خود) می گویند و گاه از اتحاد (خداوند با خود). عبادتشان رقص و کف زدن و موسیقی است که خداوند این امور را بر کفار جاهلیت عیب گرفته و فرموده است: "نماز آنان در پیشگاه کعبه جز سوت کشیدن و کف زدن نبود". پس چه کسی غافلتر از کسی است که به کسانی تبرک می جوید که عبادتشان چون عبادت کفار جاهلی است. بله چشمها کور نمی شود اما دلها که در سینه ها جای دارند کور می شوند.   
قبل از او ابوالفتح کراجکي شاگرد شيخ مفيد خاطرهاي از حضورش در يکي از مجالس صوفيه بيان مي کند که نشان مي دهد حداقل در قرن پنجم اين کارها در بين ايشان مرسوم بوده است:
روزي مجبور به حضور در ميان جمعي از متصوفان شدم. هنگامي مجلسشان آماده شد شروع کردند به غناء و رقص که از عادتهاي ايشان است. پس من از ايشان کناره گرفتم و به گوشهاي رفتم که مردي از اهل فضل و ديانت نيز به آنجا نزد من آمد و ما شروع کرديم به مذمت صوفيه در بدي اعمالشان و در فساد نياتشان در آنچه که تأويل مي کنند و آن دردهايي که به واسطه رقص بر خود وارد مي نمايند...تا پايان قصه (26 )

3. سران تصوف در روايات معصومين و تاليفات عالمان متقدم شيعه:
در روايات منقول از اهل بيت عليهم السلام  و همچنين در ساير تاليفات علماي متقدم شيعه، علاوه بر متوني که درباره مذهب تصوف و صوفيه به طور عام وجود دارد مي توان مطالبي راجع به سران معروف تصوف به طور خاص يافت که بسيار در شناخت ايشان راهگشاست و اساساً نظر اهل بيت در اينجا و هر مسأله ديگر براي يک شيعه معتقد، فصل الخطاب محسوب مي شود.
در اين فصل ما با بررسي روايات و متون راجع به هر يک از سران تصوف سعي در معرفي عقيده و مرام و رفتار ايشان مي نمائيم.

1.    حسن بن أبي الحسن بصري:
الف: عقايد حسن بصري:
1-    عدم اعتقاد به امامت اهل بيت:
امام صادق عليه السلام  در حديثي ضمن طرح مسأله تقيه و اهميت رعايت آن از سوي اصحاب و بيان اينکه تارک تقيه همچون ناصبي براي امام ناگواري و سختي پديدمي آورد فرمود :
به خدا سوگند اگر شما هر آنچه من مي گويم بگوييد اقرار مي کنم که حقيقتاً اصحاب من هستيد، چنانچه اين ابوحنيفه است با اصحابش و آن حسن بصري است که اصحابي دارد و من مردي از قريش هستم زاده رسول الله و داناي به کتاب خدا که در آن بيان همه چيز هست: آغاز خلقت، امر زمين و آسمان و اولين و آخرين و گذشته و آينده....(27)
اين بيان حضرت که ابوحنيفه و حسن بصري را در مقابل خودش داراي اصحاب و ياران معرفي مي فرمايد کاملاً بيانگر اين است که ايشان در مقابل اهل بيت دکاندار و مدعي تعليم فقه و عقايد و ... بودهاند نه اينکه از ياران و شيعيان حضرتش باشند. پس هرگز نميتوان امثال حسن بصري را به معناي دقيق علمي شيعه امامي دانست. چرا که شيعه امامي کسي است که امامت و ولايت اهل بيت عليه السلام  را پذيرفته باشد و به مقام تعليمي و تبليغي ايشان نسبت به دين خدا معترف باشد نه اينکه خود در عرض ايشان و در واقع در مقابل ايشان پرچمي افراشته باشد و مردم را به مکتب و مرام خود دعوت نمايد!. همان کاري که امثال ابوحنيفه و حسن بصري ميکردهاند.
در کتاب دعائمالاسلام آمده است که شخصي خدمت حضرت امام محمد باقرعليه السلام  عرض کرد:
حسن بصري براي ما روايت کرده که رسول خدا فرمود: خداوند مرا مأمور به امري فرمود که سينه من از آن تنگ شد و ترسيدم که مردم تکذيبم کنند. پس خداوند تهديد نمود که اگر به آن عمل نکنم مرا عذاب مي نمايد.
 در اينجا امام باقرعليه السلام  فرمود: آيا حسن بصري به شما درباره آن مأموريت خبر داد؟ آن مرد گفت: خير. حضرت فرمود: به خدا سوگند حسن بصري مي داند که آن مأموريت چه بوده ولي از روي عمد آن را کتمان نمود!. مرد گفت: فدايت شوم آن مأموريت چه بوده؟ امام در پاسخ، جريان امر خداوند به نصب اميرالمؤمنين به ولايت در غديرخم را مطرح فرمود. (28)
در نقلي مشابه اين روايت در کتاب شرح الاخبار آمده که امام او را به خاطر اين کتمان نفرين نمود:
حسن را چه مي شود؟ خدا او را بکشد! به خدا سوگند اگر مي خواست شما را خبر دهد مي توانست اما چنين نکرد. (29)
پس حسن بصري بدون اينکه عذري موجه داشته باشد حديث غدير را کتمان مي کرده که نتيجهاش مي شود عدم ايمان وي به امامت صاحب غدير.
حسن بصري در تفسير آيه ذوي القربي عقيدهاي داشته که کاملاً مبين عدم اعتقاد او به اهل بيت مي باشد:
امام صادق علیه السلام به مؤمن الطاق فرمود: نظر بصريها درباره آيه قل لا أسألکم عليه أجرا إلا المودة في القربي چيست؟ وي گفت: حسن بصري مي گفت: منظور از ذويالقربي اقوام و خويشان پيامبر از عرب مي باشد!
امام فرمود: اما من مي گويم اين آيه تنها مخصوص ما اهل بيت است. و اگر آنها بگويند نه! همه قريش را شامل است مي گويم: به من بگوييد هنگامي که حادثه سختي بر پيامبر خدا وارد مي شد چه کسي را به آن اختصاص مي داد آيا تنها اهل بيت نبودند که در آن حادثه شريک مي شدند؟ مثلا هنگامي که رسول خدا اراده کرد تا با اهل نجران مباهله کند دست علي، فاطمه، حسن و حسين را گرفت و با خود برد…(30)
همچنين درباره عقيده حسن بصري پيرامون آيه ذوي القربي گزارش ديگر در دست است که قاضي نعمان مغربي در کتاب دعائم الاسلام  آن را بيان کرده:
گروهي گفته اند مودت في القربي يعني تقرب جستن به سوي خدا با طاعت او و اين دورترين معنا و مشکل ترين تاويل آيه است و هيچ نشانه اي از ظاهر آيه براي تأييد آن وجود ندارد و اين تأويل از حسن بصري روايت شده که ناشي از اعتقاد بد او نسبت به آل محمد است به گونه اي که از مثل اويي با آن اعتقاد فاسدش چنين معني فاسدي بعيد نيست! . چگونه قربي را در اينجا به معني قرب به خداوند گرفته و چگونه مودت را مي خواهد معنا کند؟! اگر اينگونه بود که اين تحريف کننده کلام خدا مي گويد ديگر جايي براي ذکر مودت و همچنين اجر باقي نمي ماند. (31)
علامه حلي نيز در کشف المراد مي نويسد:
در مورد افضليت ابوبکر يا علي اختلاف شده که عمر و عثمان و ابن عمر و ابوهريره گفته اند: ابوبکر افضل از علي است و از تابعين حسن بصري و عمرو بن عبيد نيز نظرشان همين است! (32)

2. عدم اعتقاد حسن بصري به تقيه:
مردي از اهل بصره به حضرت امام محمد باقر عليه السلام عرض کرد: حسن بصري مي پندارد کساني که علم را کتمان کنند، بوي تعفن درونشان، اهل جهنم را اذيت مي کند!
امام فرمود: در اين صورت مومن آل فرعون (که در قرآن آمده است : (يکتم ايمانه…) هلاک شده است! اصلاً از زمان بعثت نوح دائماً علم، مکتوم بوده است. پس حسن هر کجا مي خواهد به چپ و راست برود! به خدا سوگند علم جز اينجا (نزد ما اهل بيت) يافت نشود! (33)
اين روايت نشان مي دهد که حسن بصري تقيه را که از ارکان مذهب تشيع و شعار ائمه شيعه بعد از امام حسين عليه السلام بوده است انکار مي کرده و روايتي را جعل نموده يا حداقل تفسير به رأي مي کرده که کتمان علم هميشه و در هر شرايطي، عقوبتي بسيار شديد خواهد داشت! ولي امام باقر عليه السلام صريحاً اين عقيده وي را با استناد به مدح خداوند از مومن آل فرعون با اينکه ايمان و علمش را مکتوم مي داشته، ابطال مي کند. و بعد خاطر نشان مي سازند که اين علم مکتوم تنها در نزد اهل بيت است و حسن بصري جز با اعتقاد به اين منصب اهل بيت و زانوي شاگردي زدن در مقابل ايشان به علم حقيقي دست نيابد. اين تعبير امام صريحا نشان مي دهد مرام حسن بصري کاملاً مخالف با جريان تشيع بوده است.
جالب اينکه همين حسن بصري که اينجا با شدت، کتمان علم را نفي کرده و حرام مي داند اما خود، حديث غدير را کتمان مي کرد! و ديديم که امام عليه السلام او را نفرين کردند. پس معلوم مي شود که کتمانش از روي تقيه و براي حفظ جان نبوده است بلکه به جهت عدم اعتقاد به ولايت بوده است چنانکه گذشت.

3.اعتقاد حسن بصري به تفويض:
در کتاب احتجاج طبرسي از ابي حمزه ثمالي روايت شد است که:
حسن بصري نزد امام باقر عليه السلام آمد و گفت : مي خواهم از مسائلي در قرآن از شما سوال کنم. امام فرمود: مگر تو فقيه اهل بصره نيستي؟ حسن گفت : اينطور مي گويند.
 امام فرمود : آيا در بصره جز تو کسي ديگري هست که مردم از او اخذ کنند؟ گفت: نه!
فرمود: پس تمامي بصره علمشان را از تو مي گيرند؟. گفت بله.
 فرمود: سبحان الله به راستي که امري عظيم را عهده دار شدي! از تو اخباري به من رسيده مي خواهم بدانم درست است يا نه. حسن گفت درباره چه؟ امام فرمود: مي گويند که تو معتقدي خداوند بندگان را خلق کرده و آنگاه امور شان را به آنها واگذار نموده! حسن سکوت کرد… سپس امام از تفسير آيه اي از قرآن از او پرسيد و او جواب نادرست داد.
و در نهايت امام فرمود: … و بپرهيز از قول به تفويض چرا که خداي عزوجل امور را به خلقش وانگذاشته از روي سستي و ضعف و نيز آنها را  بر معاصي مجبور نساخته از روي ظلم. (34)
روايت ديگري در کتاب تحف العقول آمده که حسن بصري ضمن نوشتن نامه اي خطاب به امام حسن مجتبي عليه السلام از ايشان در خصوص قدر و استطاعت يا همان جبر و تفويض سوال مي کند و حضرت پاسخ حق را براي وي مي نويسد. (35)
گويا مسأله جبر و تفويض از دغدغه ها ي مهم ذهن حسن بصري بوده و به گونه اي در آن مردد و حيران بوده که گاهي قائل به جبر و گاهي مايل به تفويض بوده است! يکي از اسناد اين تلون عقيده او سخن شاگردش ابن ابي العوجاء است که در کتاب کافي نقل شده است:
از ابن ابي العوجاء – زنديق معروف زمان امام صادقع علیه السلام – که ابتدا از شاگردان حسن بصري بود و سپس از توحيد منصرف شد پرسيدند: چرا مذهب استاد خود (حسن بصري) را ترک گفته و در عقيده اي داخل شدي که اصل و حقيقتي ندارد؟
ابن ابي العوجاء پاسخ داد: استاد من در عقيده اش متلون بود. گاهي معتقد به قدر (تفويض) بود و گاهي معتقد به جبر! و من نديدم که دائماً بر اعتقادي واحد پابرجا باشد! (36)
فضل بن شاذان حسن بصري را از رؤساي قدريه (قائلين به تفويض) دانسته است. (37 )

4.  ديگر عقايد حسن بصري:
سدير صيرفي به امام باقر عليه السلام عرض کرد: حديثي از حسن بصري شنيده ام که اگر حق باشد پس واي بر من! امام فرمود: چه حديثي ؟ سدير گفت : حسن بصري مي گويد: اگر مغز سرش از حرارت خورشيد به جوش آيد حاضر نيست در سايه ديوار صرافي برود و اگر جگرش از تشنگي پاره شود از خانه صراف آب نمي خورد! در حالي که صرافي شغل و تجارت من است و گوشت و خون من از آن روئيده و حج و عمره ام از آن است!
امام عليه السلام فرمود: حسن دروغ گفته است!. اگر تو يکسان بگيري يکسان بدهي و وقت نماز کارت را رها کني و به سوي نماز بشتابي هيچ گناهي در شغلت نيست مگر نمي داني اصحاب کهف صراف بودند! (38)

ب . تعامل و برخوردها ي حسن بصري با ائمه عليهم السلام:
حسن بصري معاصر با پنج امام از ائمه اهل بيت عليهم السلام بوده و طبعاً شناخت نوع تعامل او با آن حضرات در پي بردن به ابعاد فکري و عقيدتي اش بسيار مؤثر است.
از برخوردها ي او با اميرالمؤمنين علي عليه السلام چند گزارش در دست است:
اول نقلي است در کتاب احتجاج طبرسي از ابن عباس که:
اميرمؤمنان پس از جنگ جمل براي مردم بصره خطبه اي خواند و آنها را به خاطر شرکت در جنگ عليه خود سرزنش نمود. ابن عباس مي گويد پس از خطبه، حضرت از منبر پائين آمد و به راه افتاد، ما نيز به دنبال ايشان راه افتاديم. در اينحال حضرت به حسن بصري رسيد در حالي که وضو مي گرفت. به او فرمود: اي حسن وضو را کامل بگير . پس او گفت: اي اميرالمؤمنين ديروز کساني را کشتي که شهادت به وحدانيت خدا و رسالت محمد مي دادند، نمازهاي پنجگانه را به جاي مي آوردند و وضو را کامل مي گرفتند! حضرت فرمود: تو چرا ما را ياري نکردي؟ حسن گفت: به خدا سوگند به تو راست مي گويم من در اول روز غسل کرده و حنوط نمودم و سلاحم را به خود بستم و هيچ شکي نداشتم که تخلف از ام المؤمنين عايشه کفر است! اما در ميانه راه يک منادي ندا داد: اي حسن کجا مي روي؟ برگرد که قاتل و مقتول هر دو در آتشند!. پس ترسان بازگشتم و در خانه نشستم . باز در روز دوم شک نداشتم که تخلف از عايشه کفر است پس دوباره به قصد جنگ راه افتادم تا به همان موضع ديروز رسيدم که آن منادي همان ندا را تکرار کرد .
در اين هنگام اميرمؤمنان فرمود: راست مي گويي آيا مي داني آن منادي چه کسي بود؟ حسن گفت: نه. حضرت فرمود: او برادرت ابليس بود! و به تو راست گفت چرا که قاتل و مقتول لشکر عايشه هر دو در آتشند. پس حسن بصري گفت: الان دانستم که آن قوم هلاک شدند! (39)
کتاب احتجاج در ادامه همين روايت مي نويسد: و از ابي يحيي واسطي نقل شده که:
هنگامي که اميرمومنان در جنگ جمل پيروز شد مردم اطراف او تجمع کردند که در ميانشان حسن بصري بود و کاغذهايي با خود داشت و هر کلمه اي که حضرت مي فرمود او مي نوشت. پس حضرت با صداي بلند فرمود: چه مي کني. حسن گفت: آثار شما را مي نويسم تا براي ديگران حديث کنم. پس حضرت فرمود: براي هر قوم سامري هست و اين (حسن بصري) سامري اين امت است. ولي او همچون سامري نمي گويد (لامساس) بلکه مي گويد (لاقتال) ]يعني مي گويد جنگ نکنيد[.(40)
البته اين متن از دو جهت قابل تأمل است: يکي اينکه حسن بصري در زمان جنگ جمل حداکثر شانزده سال داشته و غريب مي نمايد که نوجواني در اين سن اينچنين مورد خطاب حضرت قرار گرفته باشد. دوم اينکه در رواياتي به نقل از سلمان و همچنين ابوذر رسول خدا فرموده اند  سامري امت ايشان، ابوموسي اشعري مي باشد که مي گويد "لا قتال".(41)
همين ماجراي وضوي حسن بصري به صورت خلاصه تر ولي با نکته اي اضافي در الخرائج راوندي نيز آمده است:
روايت شده که علي عليه السلام بر حسن بصري گذشتند در حالي که وضو مي گرفت پس فرمود: اي «لفتي»! وضويت را کامل بگير. حسن گفت: ديروز مرداني را کشتي که وضوي کامل مي گرفتند!. حضرت فرمود: و تو بر آنان غمگيني؟ حسن گفت: بله. حضرت فرمود: پس خداوند غمت را طولاني گرداند!
 ايوب سجستاني مي گويد: ما هيچ وقت حسن را نديديم مگر آنکه غمگين بود مثل کسي که از دفن دوست مرده اش بر مي گردد يا چارپا داري که حيوانش را گم کرده باشد. پس چون از او علت را پرسيديم، وي گفت: دعاي مرد صالح در من کارگر افتاده است!(42)
علامه مجلسي در ذيل روايت فوق نوشته است: «لفتي» به زباني نبطي يعني شيطان و مادرش او را به اين نام گذارده و در کودکي صدايش مي زد و هيچ کس ديگر از اين نام خبر نداشت.
جالب اينکه قضيه وضوء حسن بصري در امالي شيخ مفيد به نقل از خود وي به گونه اي کاملاً متفاوت روايت شده است:
حسن بصري مي گويد: هنگامي که اميرمؤمنان بر ما در بصره وارد شد بر من گذر کرد در حالي که وضو مي گرفتم . پس فرمود: اي جوان وضويت را شايسته انجام بده تا خداوند به تو احسان نمايد! سپس حضرت از من گذشت و من به دنبالش روان شدم. پس متوجه من شده فرمود:آيا با من کاري داري؟ گفتم بلي به من کلامي بياموز تا خداوند به واسطه آن به من نفع رساند. پس حضرت فرمود: اي جوان هر کس خدا را تصديق کند نجات يابد و هر کس بر دين خود شفقت ورزد از هلاکت در امان ماند و هر کس در دنيا زهد بورزد چشمانش به ثواب آخرت روشن گردد...(43)
به هر حال آنچه که از تاريخ مسلم است اين است که حسن بصري در هيچ يک از سه جنگ اميرمؤمنان در ميان لشکر حضرت حضور نداشته و ايشان را ياري نداده است.
در مورد تعاملش با امام حسن و امام حسين نيز همين گونه رفتار نموده و  از انصار ايشان نبوده است.
تنها دو نقل او از امام حسن عليه السلام در کتب شيعه هست که يکي روايت تحف العقول در مورد سؤال وي از حضرت درباره ي جبر و اختيار بود که گذشت. و ديگري روايتي است که در خصال شيخ صدوق آمده است:
حسن بصري از امام حسن عليه السلام روايت کرده که : همانان نيکوترين نيکي، اخلاق نيک است.(44)
در مورد برخورد حسن بصري با امام زين العابدين نيز روايت زير در احتجاج طبرسي آمده:
روايت شد که زين العابدين عليه السلام بر حسن بصري گذشتند در حالي که در مني مردم را موعظه مي کرد پس حضرت ايستاد و فرمود: بس کن تا از تو درباره وضعيتي که در آن قرار دادي سؤال کنم.
آيا به آنچه که الان هستي رضايت داري به گونه اي که مرگ بخواهد فردا تو را دريابد؟
حسن گفت: نه. حضرت پرسيد: آيا به خود خبر داده اي تا در فکر تحول از اين حالت به حالتي که به آن راضي باشي، باشد؟
حسن مدتي مکث کرد و آنگاه گفت: نه. پس حضرت فرمود: آيا به پيامبري بعد از محمد اميد داري؟ گفت: نه. فرمود: آيا به سرايي غير از سراي دنيا اميد داري تا پس از مرگ به آن باز گردي و خود را اصلاح کني؟ گفت: نه. فرمود: آيا کسي که ذره اي عقل داشته باشد را ديده اي که به چنين حالتي براي خود راضي باشد؟!
آنگاه فرمود: تو که در چنين وضعيتي قرار داري چگونه مردم را موعظه مي کني؟
هنگامي که حضرت عبور کرد حسن بصري پرسيد: اين شخص کيست؟ گفتند علي بن الحسين است. حسن گفت: اينان اهل بيت علم هستند. پس بعد از آن ماجرا کسي حسن بصري را در حال موعظه مردم نديد.(45)
و اما در خصوص برخورد هاي حسن بصري با امام محمد باقر عليه السلام علاوه بر چند روايتي که قبلاً درباره اظهار نظر حضرت در مورد او گذشت. چند مورد برخورد مستقيم نيز گزارش شده است.
مورد اول نقلي است که خود حسن بصري روايت کرده است:
حسن بصري مي گويد من همراه ابي جعفر (امام باقر عليه السلام) در مني بودم که جنازه مردي از قريش را آوردند. ابوجعفر گفت: بر خيز اي ابا سعيد و همراه ما به سوي جنازه او بيا. پس وقتي که داخل قبرستان شديم فرمود: آيا شما را آگاه نسازم از پنچ خصلت از خصال نيکي که به بهشت منجر مي شود. گفتم: بله پس فرمود: مخفي داشتن مصيبت ، صدقه اي که با دست راستت بدهي و دست چپت با خبر نشود، نيکي به والدين که موجب رضاي خداست، زياد گفتن ذکر لا حول و لا قوة إلا بالله العلي العظيم که از گنجهاي بهشت است و حب محمد و آل محمد. (46)
مورد دوم سؤال اعتراض گونه ايست از امام :
امام صادق مي فرمايد: حسن بصري نزد پدرم آمدم و گفت: اي ابا جعفر به من خبر رسيده، که تو گفته اي: هر بنده اي که گناهي مرتکب شود خداوند تا هفت ساعت به او مهلت مي دهد که اگر توبه کرد و استغفار نمود آن گناه بر او نوشته نشود.
پس پدرم (امام باقر عليه السلام) به حسن گفت: من اينطور نگفتم بلکه گفتم: هر بنده  مؤمني که گناهي مرتکب شود[ چنين تخفيفي دارد].(47)

      2. سفيان ثوري:
عقايد و روحيات سفيان ثوري:
1. عدم اعتقاد سفيان به امامت اهل بيت:
سفيان ثوري از مردي قرشي از اهل مکه در خواست کرد تا وي را نزد امام صادق عليه السلام ببرد. هنگامي که نزد حضرت مي رسند مي بينند که ايشان سوار بر مرکب شده و آماده رفتن هستند.  سفيان از حضرت در خواست مي کند تا خطبه حضرت رسول الله در مسجد خيف را براي وي روايت کنند.
امام مي فرمايد بعد از بازگشت برايت مي گويم ولي وي اصرار مي کند و قسم مي دهد. پس حضرت پياده مي شود و سفيان درخواست کاغذ و قلم مي نمايد تا حديث را بنويسد. امام مي فرمايد بنويس: بسم الله الرحمن الرحيم. خطبه رسول خدا در مسجد خيف: خداوند شاد گرداند بنده اي را که سخنم را بشنود و حفظ کند و به ديگران برساند. اي مردم بايد حاضران به غايبان اين پيام را برسانند که چه بسا حامل فقهي که خود فقيه نيست و چه بسا حامل فقهي که به فقيه تر از خود مي رساند. سه چيز است که قلب انسان مسلمان در آن خيانت نمي کند: خالص کردن عمل براي خدا، خيرخواهي براي ائمه مسلمين و ملازم با جماعت ايشان بودن ... مؤمنان با هم برادرند و خونهايشان برابر و در برابر دشمنان قدرت واحدند... مرد قرشي مي گويد: پس سفيان حديث را نوشت و به حضرت نشان داد آنگاه حضرت به راه خود رفت و من و سفيان نيز راه افتاديم. در بين راه سفيان گفت صبر کن تا آن حديث را بنگرم. من گفتم به خدا سوگند ابوعبدالله (امام صادق عليه السلام) چيزي بر گردنت نهاد که هرگز برداشته نمي شود. او گفت : چه چيزي؟ گفتم: همين که فرمود: سه چيز است که قلب انسان مسلمان در آن خيانت نمي کند: اخلاص عمل را که مي دانيم ولي خيرخواهي براي ائمه مسلمين يعني چه؟ اين ائمه چه کساني هستند که خيرخواهيشان بر ما واجب است؟ معاويه و يزيد و مروان و اين کساني که حتي نماز هم نمي توان پشت سرشان خواند؟!! و اينکه فرمود: "ملازم بودن با جماعت ايشان" يعني چه؟ اين چه جماعتي است که بايد با آنها بود؟ آيا مرجئي ها هستند که مي گويند:کسي که نماز نخواند و روزه نگيرد و غسل نکند و حتي کعبه را نابود کند يا با مادرش زنا کند پس او ايمانش همانند ايمان جبرئيل و ميکائيل است! يا قدري ها هستند که معتقدند: آنچه خدا بخواهد نمي شود و آنچه شيطان بخواهد مي شود يا حروري ها هستند که از علي بن ابيطالب برائت جويند و او را کافر دانند! يا جهمي ها هستند که مي گويند: ايمان تنها معرفت خداست و چيز ديگر نيست؟!
سفيان گفت: واي بر تو! پس پيروان جعفر در اين باره چه مي گويند؟ گفتم: آنها معتقدند: علي بن ابيطالب آن امامي است که خيرخواهي اش بر ما واجب است و منظور از جماعتي که بايد ملازمشان بود: اهل بيت پيامبر هستند. در اين حال سفيان کاغذ حديث را گرفت و آن را پاره کرد! و به من گفت : به هيچکس از اين قضيه خبر مده! (48)
اين روايت نهايت خباثت سفيان ثوري را نشان مي دهد و آشکار مي کند که وي از روي عناد منکر حق اميرالمؤمنين و اهل بيت بوده است.
بالاتر از اين سفيان ثوري خود دکاني در مقابل امامان زمان خويش يعني حضرت باقر و صادق عليه السلام وا کرده بود. چنانچه در روايت ديگري سدير صيرفي مي گويد:
امام باقر عليه السلام با اشاره به مردمي که طواف مي کردند به من فرمود: اي سدير اين مردم تنها به اين امر شدند تا دور اين سنگها طواف کنند و آنگاه نزد ما بيايند و ولايتشان را نسبت به ما اعلام دارند که خداوند مي فرمايد: و من بسيار آمرزنده ام براي کسي که توبه کند و ايمان آورد و عمل صالح به جاي آورد و سپس هدايت شود. منظور از "هدايت شود" ولايت ما اهل بيت است.
اي سدير اکنون رهزنان دين خدا را به تو نشان مي دهم آنگاه حضرت به ابوحنيفه و سفيان ثوري {از سران صوفیه} که در مسجد با اصحابشان حلقه زده بودند نگاه کرده فرمود: اينان رهزنان راه دين خدا هستند بدون اينکه هدايتي از جانب خدا به همراه داشته باشند و يا کتاب روشني! اگر اين خبيثها در خانه هايشان مي نشستند مردم متحير مي گشتند و وقتي کسي را نمي يافتند تا از خدا و رسول او به ايشان خبر دهد، نزد ما مي آمدند تا آنها را خبر دهيم. (49)
علامه حلي در خلاصة الاقوال مي نويسد:
سفيان الثوري ليس من اصحابنا. (50)

2. دروغ بستن سفيان ثوري به اهل بيت:
طبق نقل کشي سفيان ثوري احاديثي را به دروغ به ائمه نسبت مي داده و نقل مي کرده است:
جمعي از اهل بصره بر امام صادق عليه السلام وارد شدند در حالي که حضرت را نمي شناختند حضرت از يکي از يارانش از علت حضور آنها پرسيد. وي گفت اينها گروهي هستند از هر جايي حديث دريافت مي کنند و برايشان مهم نيست چه کسي باشد. پس امام به يکي از ايشان فرمود: از آن احاديثي که تا کنون از غير من شنيده اي مقداري برايم بگو و او شروع کرد به ذکر احاديثي دروغ و منکر که اکثر آنها را از سفيان ثوري شنيده بود. مثلاً گفت: سفيان ثوري از جعفربن محمد برايم روايت نمود: شرابها همگي حلال است مگر شراب انگور! و سفيان از شخصي از محمد بن علي روايت نمود که هر کس بر چکمه اش مسح نکند صاحب بدعت است... و سفيان از جعفر بن محمد روايت کرد که حب ابي بکر و عمر ايمان است و بغض آندو کفر است! و همين طور جعلياتي را که از سفيان و عباد بصري و ... شنيده بود بيان کرد و امام همگي را شنيد .آنگاه فرمود:
آيا اين جعفر بن محمد را که اسمش را بردي و از او حديث نقل کردي مي شناسي؟ گفت: نه فرمود: آيا از خود او چيزي شنيده اي؟ گفت نه. فرمود: آيا اين احاديث نزد تو حق است؟ گفت بله. فرمود: چه وقت اين احاديث را شنيده اي؟ گفت: يادم نيست ولي مي دانم اين احاديث اهل شهر ماست که در آن شک ندارند. حضرت فرمود: آيا اگر اين شخصي که به او اين روايت را نسبت دادي خودش به تو بگويد که اينها دروغ است و من نگفته ام آيا حرفش را قبول مي کني. مرد گفت: نه! چرا که مرداني عليه قول او شهادت مي دهند که اگر بر کشتن انساني شهادت دهند همه مردم مي پذيرند!...
پس حضرت فرمود: بنويس بسم الله الرحمن الرحيم پدرم از جدم روايت نمود ـمرد پرسيد: اسم تو چيست؟فرمود: به اسم من کار نداشته باش ـ که رسول خدا فرمود: خداوند ارواح را دو هزار سال قبل از اجساد خلق نمود پس آنها که آنجا يکديگر را شناختند در اين دنيا با هم الفت يافتند و آنها که آنجا يکديگر را نشناختند و انکار کردند و در اين دنيا نيز اختلاف يافتند و هر کس بر ما اهل بيت دروغ ببندد خداوند روز قيامت او را يهودي کور محشور سازد و اگر زمان دجال را درک کند به او ايمان آورد و گرنه در قبرش به او ايمان آورد!....
پس آن جماعت رفتند و حضرت به يکي از يارانش فرمود: علي عليه السلام هنگامي که اراده خروج از بصره نمود ندا داد: خدا تو را لعنت کند اي متعفن ترين سرزمين ها از جهت خاک و سريع ترين آنها از جهت خرابي و حاضرترين آنها از جهت عذاب! در تو دردي سخت وجود دارد. پرسيدند آن درد چيست؟ فرمود: اعتقاد به «قدر» که تهمت  به خداست و بغض ما اهل بيت که خشم خدا و پيامبرش در آن است و دروغ بستن بر ما اهل بيت و حلال شمردن آن. (51)

3. تبليغ زهد افراطي و رياکاري سفيان ثوري:
در کتاب شريف کافي آمده است:
سفيان ثوري {از سران صوفیه} در مسجد الحرام گذر مي کرد که امام صادق علیه السلام را ديد در حالي که لباسهاي زيبا و گرانقيمت پوشيده بود. گفت: به خدا سوگند نزد او مي روم و توبيخش مي کنم! پس به امام گفت: اي فرزند رسول خدا نه رسول خدا چنين لباسهايي مي پوشيد و نه علي و نه هيچ يک از پدرانت!
امام فرمود: رسول خدا در زمان سختي و فقر زندگي مي کرد اما بعد از آن دنيا نعمتهايش را گستراند و سزاوارترين مردم به اين نعمتها، نيکان هستند. خداوند مي فرمايد: بگو اي پيامبر چه کسي حرام کرده زينتهاي خدادادي را که براي بندگانش خارج ساخته و همچنين ارزاق پاک را. و ما اهل بيت شايسته ترين کسان هستيم براي گرفتن عطاياي الهي. با اين حال اي ثوري اين لباس هايي را که بر تن من مي بيني تنها براي مردم پوشيده ام. پس حضرت دست سفيان را گرفت و لباس روئين خود را بالا زد و لباس زيرين را که خشن بود نشان داد و فرمود: اين لباسي است که براي خودم پوشيدم و آن چه ديدي براي مردم پوشيدم!.
آنگاه حضرت لباس روئين سفيان را که خشن و کلفت بود بالا زد و لباس زيرينش که نرم و نازک بود آشکار شد! پس فرمود: آن بالائي را براي نشان دادن به مردم پوشيده اي و اين لباس نرم را که مخفي کرده اي براي خودت پوشيده اي .(52)
اين روايت علاوه بر روحيه رياکارانه وي، نشاندهنده جسارت او نسبت به امام صادق عليه اسلام مي باشد.

4. اعتراضات سفيان ثوري به امام معصوم:
سفيان ثوري بر امام صادق عليه السلام وارد شد و گفت: خدا تو را اصلاح گرداند! به من خبر رسيده کارهايي انجام داده اي که با پيامبر خدا مخالفت نموده اي! حضرت فرمود چه کارهايي؟ گفت : شنيده ام از جحفه محرم شده اي در حالي که رسول خدا از شجره محرم مي شد.
همچنين شنيده ام در طواف واجب حجرالاسود را لمس نکرده اي در حالي که رسول خدا اينچنين مي کرد و نيز شنيده ام شتر را در قربانگاه نحر نکرده اي و در خانه ات نحر کرده اي. حضرت فرمود بله من اينها را انجام داده ام.
سفيان گفت: چه چيزي موجب اين کارهاي تو شده؟
حضرت فرمود: رسول خدا جحفه را براي مريض و ضعيف ميقات قرار داد و من چون مريض بودم دوست داشتم از رخصت الهي استفاده کنم. و اما اين که رسول خدا حجرالاسود را استلام مي نمود چون مردم راه را برايش باز مي کردند ولي براي من چنين نمي کنند. و اما در مورد محل نحر شتر، پيامبر فرمود تمام مکه، قربانگاه است و هر جا در مکه قرباني کني کافيست.(53)
در نقل ديگري سفيان به موسي بن جعفر عليه الاسلام اعتراض مي کند:
سفيان ثوري موسي بن جعفر را که نوجواني بود ديد در حالي که نماز مي خواند و مردم از مقابل حضرت عبور مي کردند. پس به حالت اعتراض گفت: مردم در حال طواف از مقابل تو که نماز مي خواني گذر مي کنند! حضرت فرمود: آنکه من برايش نماز مي خوانم از اينان به من نزديکتر است! (54)
در پايان اين بخش ذکر کلامي از ابوالفتح کراجکي شاگرد شيخ مفيد خالي از لطف نيست. وي مي نويسد:
و موجب تعجب است که اين مردم سخن رسول خدا را مي شنوند که فرمود: من، ثقلين را در ميان شما باقي مي گذارم. مادام که به آن دو تمسک کنيد هرگز گمراه نشويد و آن کتاب خدا و اهل بيتم مي باشد که هرگز از هم جدايي ندارند تا در حوض کوثر بر من وارد شوند. و همچنين اين سخن آن حضرت را که فرمود: مثل اهل بيت من همانند کشتي نوح است که هر کس بر آن سوار شود نجات يابد و هر کس تخلف ورزد غرق مي گردد. و اين سخن که فرمود ستارگان امان اهل آسمانند و اهل بيت من امان امتم هستم. و امثال اين اخباري که آشکار و منتشر است که همگي در بردارنده اين مطلب هستند که خداي تعالي خواسته به وسيله اهل بيت دردهاي اين مردم را برطرف نمايد و آنها را از غير اهل بيت بي نياز کند. با اين حال مي بينيم که اين مردم اهل بيت را ترک گفته و در هيچ مسأله اي از مسائل فقه به ايشان رجوع نمي کنند و درعوض دست به دامان امثال مالک و ابي حنيفه و شافعي و سفيان ثوري و داود و ابن حنبل شده اند که با هم در افعال و اقوال اختلاف دارند و در حلال و حرامشان احکام متضاد با هم صادر مي کنند...(55)

3. عباد بن کثير بصري:
 عقايد و روحيات عباد بن کثير بصري:
1. عدم اعتقاد به امامت اهل بيت:
مرحوم کليني درکتاب کافي در باب (الجهاد الواجب مع من يکون) اولين حديثي که ذکر مي کند مربوط به اعتراض عباد بن کثير به امام سجاد عليه السلام در ترک جهاد است!:
عباد بصري {از سران صوفیه} در راه مکه علي بن الحسين را ديد. به آن حضرت گفت : اي علي بن الحسين جهاد و سختي آنرا رها کره اي و به حج و آساني آن روي نموده اي!. خداوند عزوجل مي فرمايد: «خداوند از مومنين جانها و اموالشان را مي خرد تا در عوض بهشت براي آنان باشد. آنها در راه خدا جهاد مي کنند پس مي کشند و کشته مي شوند، اين وعده حقي است در تورات و انجيل و قرآن چه کسي از خداوند به عهد خود وفادارتر است. پس خوشحال باشيد به معامله اي که با خدا کرديد و آن رستگاري بزرگ است».
امام سجاد فرمود: آيه را تمام کن که مي فرمايد: آنها که توبه کنندگان و عبادت کنندگان و سپاسگزاران و روزه داران و رکوع کنندگان و سجده کنندگان و امر کنندگان به نيکي و نهي کنندگان از منکر و پاسداران حدود خداوند هستند و بشارت بده مؤمنان را! .
پس امام فرمود: هر گاه کساني با اين صفات را ببينم جهاد همراه با آنها افضل از حج است! (56)
مي بينيم که عباد بصري صوفي امام معصوم را سرزنش مي کند و به او درس دينداري مي دهد!
وي گمان مي کند جهاد پشت سر هر کسي فضيلت دارد در حالي که شيعه معتقد است جهاد ابتدايي تنها به اذن امام معصوم جايز است. پس عباد با چنين بينشي قطعاً معتقد به امامت علي بن الحسين نبوده است.
او به امام صادق عليه السلام نيز اعتراضات متعددي داشته که نشان دهنده عدم اعتقاد او به امامت حضرت مي باشد. يک موردش روايتي است که شيخ طوسي در تهذيب الاحکام آورده است:
عباد بصري بر امام صادق عليه السلام وارد شد وقتي که امام براي عمره داخل مکه شده بود و قرباني خود را در منزل خويش در مکه نحر کرده بود. عباد به حضرت گفت: قرباني ات را در خانه ات نحر مي کني و نه در نزديکي کعبه در حالي که مردي هستي که مردم احکام را از تو مي گيرند!
حضرت پاسخ داد: آيا نمي داني رسول خدا قرباني خود را در مني نحر کرد و به مردم فرمود تا درمنزلهايشان چنين کنند پس اين حکم بر آنان وسعت داده شد و همچنين است کسي که عمره مي گذارد مي تواند در منزل خود در مکه قرباني کند. (57)
مورد ديگر روايتي است در محاسن برقي:
امام صادق مي فرمايد: يک روز من نشسته بودم و بر دستم تکيه داده بودم. در اين حال عباد بصري مرا ديد و دستم را از زمين برداشت و من دوباره آنرا بر زمين گذاشتم و او گفت : اينکار مکروه است و من گفتم نه به خدا سوگند مکروه نيست. (58)
مشابه همين مضمون در روايت ديگري در کافي آمده که البته در آن امام مشغول عذا خوردن بوده و تکيه بر دست خود داده بود که عباد اعتراض مي کند. (59)

2. تبليغ زهد افراطي و رياکاري عباد بصري:
عباد بن کثير بصري {از سران صوفیه} امام صادق را ديد در حالي که حضرت لباسهاي زيبا و مرغوب پوشيده بود. او گفت: اي ابا عبدالله تو از اهل بيت نبوت هستي و پدرت علي (در قناعت و پوشيدن لباسهاي خشن) چنان بود. اين لباسهاي مرغوب چيست که پوشيدي؟ اي کاش لباسي پست تر از اينها مي پوشيدي!
حضرت فرمود: واي بر تو اي عباد! «چه کسي زينتهاي الهي را که براي بندگانش خارج ساخته حرام کرده است و نيز ارزاق  نيکو را» . همانا خداي عزوجل دوست دارد وقتي نعمتي به بنده اش مي دهد، اثر آن نعمت را بر او ببيند . اين لباس اشکالي ندارد. واي بر تو اي عباد! من پاره اي از تن رسول الله هستم پس مرا اذيت مکن! (60)
گويا اين برخورد و اعتراض عباد به امام متعدد بوده چنانچه در نقل ديگري امام صادق عليه السلام مي فرمايد:
من در حال طواف بودم که ديدم مردي لباسم را مي کشد نگاه کردم و ديدم عباد بن کثير بصري است. او گفت: اي جعفر بن محمد چنين لباسهايي مي پوشي در حاليکه چنان نسبتي با علي داري!
من گفتم: لباسي مصري است که به يک دينار آنرا خريده ام. علي عليه السلام لباسي مي پوشيد که متناسب با زمان خودش بود و اگر من آن لباس را در اين زمان بپوشم مردم مي گويند: او هم مثل عباد رياکار است! (61)
ظاهراً صفت رياکاري در وي چنان نهادينه بوده که در ميان مردم به آن مشهور بوده است. در روايتي امام او را از ريا برحذر داشته است:
حضرت عباد بصري را در مسجد ديدند و به او فرمودند: واي بر تو! از رياء بپرهيز چرا که هر کس عملي را براي غير خدا انجام دهد خداوند او را به همان غير وا مي گذارد. (62)
در روايتي از کتاب مکارم الاخلاق امام صادق عليه السلام عباد را از پوشيدن لباسهاي نامرغوب آنچناني نهي فرموده و آن را مصداق لباس شهرت دانسته اند:
عباد بن کثير بر امام صادق عليه السلام وارد شد در حالي که لباس شهرت به تن داشت. حضرت فرمود: اي عباد اين لباسها چيست؟ او گفت: آيا اين را بر من عيب مي داني؟ فرمود: بله. رسول خدا فرمود: هر کس در دنيا لباس شهرتي بپوشد خداوند در روز قيامت لباس ذلت بر او مي پوشاند. عباد گفت: چه کسي اين را براي تو حديث کرده؟! امام فرمود: اي عباد مرا متهم مي کني؟! به خدا سوگند پدرم از پدرانش از رسول خدا اين را برايم روايت کرد. (63)
سؤال عباد از امام درباره راوي روايت رسول الله نشانه نهايت سوء ادب و عدم اعتقاد او به امامت حضرت مي باشد.
در جاي ديگر، امام کلامي به وي فرمودند که براي تمام صوفيان غير معتقد به اهل بيت درس بزرگيست:
حضرت به عباد بن کثير بصري صوفي فرمود: واي بر تو! از اينکه در بطن و فرجت عفت ورزيده اي فريفته شده اي! خداي عزوجل در کتابش مي فرمايد: « اي کساني که ايمان آورده ايد تقواي الهي پيشه کنيد و قول محکم بگوئيد تا خداوند اعمالتان را برايتان صالح گرداند» . بدان! که خداوند چيزي از تو قبول نمي کند تا اينکه قائل به قول عدل شوي. (64)
منظور حضرت از قول عدل و تطبيق آن بر قولا سديدا در آيه شريفه، اعتقاد حق مي باشد نه صرفاً گفتار حق و عدل. مي فرمايد خداوند وقتي اعمال صالح را از بندگان مي پذيرد که معتقد به عقيده صحيح و حق باشند. بنابراين حتي عفت بطن و فرج که اينهمه به آن توصيه شده وقتي براي انسان مفيد است و موجب رضاي الهيست که قبل از آن اعتقاد حق در قلب انسان وجود داشته باشد. اين روايت نيز از دلايل روشن عدم تشيع عباد بن کثير مي باشد.

4. طاووس يماني:
درباره وي نقلي در شرح الاخبار  آمده که در آن طاووس دعائي را که از زين العابدين عليه السلام شنيده روايت مي کند. (65)
نيز در کتاب احتجاج قضيه زير گزارش شده است:
طاووس يماني همراه با يکي از دوستانش مشغول طواف بودند که ابي جعفر (امام باقر عليه السلام) را که جواني کم سن بود ديدند . طاووس به دوستش گفت اين جوان عالم است. بيا نزد او رفته سوالي بپرسم که نمي دانم جوابي برايش دارد يا نه!
پس نزد امام آمدند و سلام کردند. طاووس گفت اي اباجعفر آيا مي داني کدام روز بوده که يک سوم مردم در آن مرده اند؟
امام فردمود: اي اباعبدالرحمن هيچگاه يک سوم مردم نمرده اند. منظور تو يک چهارم مردم است! طاووس گفت: چگونه؟.امام فرمود: زماني که تنها آدم و حوا و قابيل و هابيل بودند وقتي که قابل، هابيل را کشت، يک چهارم مردم را کشت!. طاووس گفت: راست گفتي! (66)

    5 . بشربن حارث حافي:
قصه مشهور توبه بشر حافي به خاطر تأثير سخن امام موسي بن جعفر عليه السلام را قديمي ترين منبعي که ذکر نموده، منهاج الکرامه علامه حلي است که ايشان هم منبع و سند خود را ذکر نکرده. به هر حال سخن علامه چنين است:
بشر حافي به دست موسي بن جعفر عليه السلام توبه کرد. زيرا هنگامي که حضرت از مقابل خانه او در بغداد عبور مي کرد صداي آلات لهو و غناء و ني را از آن خانه شنيد.
در اين حال کنيزي از خانه خارج شد. امام به وي فرمود: آيا صاحب اين خانه آزاد است يا عبد؟وي گفت: آزاد است. حضرت فرمود: راست گفتي چرا که اگر عبد بود از مولايش مي ترسيد. هنگامي که کنيز به داخل خانه بازگشت. بشر گفت چرا دير کردي؟ او گفت: مردي به من چنين گفت. پس بشر شتابان و پا برهنه از خانه بيرون رفت تا به مولاي ما کاظم عليه السلام رسيد و نزد آن حضرت توبه کرد. (67)
در منابع متصوفه از جمله تذکرة الاولياء قصه توبه وي به گونه اي ديگر و بدون ارتباط با امام موسي کاظم عليه السلام ذکر شده است. (68)

6.   شقيق بلخي:
در کتاب کشف الغمه مرحوم اربلي قضيه اي مفصل از شقيق بلخي درباره ي ملاقاتش با موسي بن جعفر عليه السلام نقل شده است . اربلي مي گويد: اين قصه را جمعي از صاحبان تأليف و محدثين  از شقيق بلخي نقل کرده اند. از جمله ابن جوزي و حافظ جنابذي .
به هر حال با اينکه منبع و سند اين قضيه تنها کتب اهل سنت مي باشد و در منابع اوليه شيعه از آن ذکري نيست، نقل آن خالي از فايده نيست:
شقيق بلخى مي گويد: در سال صد و چهل و نه براى انجام حج خارج شدم. وارد قادسيه گرديدم در آنجا چشمم به جمعيت زيادى افتاد كه عازم حج هستند. جوان زيباى گندمگونى را ديدم كه بالاى لباس خود جامه‏اى از پشم پوشيده بود و ردائى به دوش و نعليني در پا داشت و در كنارى از آن جمعيت نشسته بود.
با خود گفتم اين جوان از صوفى‏ها است كه مي خواهد در راه سربار مردم باشد. به خدا سوگند مي روم او را سرزنش مي كنم. نزديك او رفتم همين كه چشمش به من افتاد كه مي آيم فرمود: اي شقيق! اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ  پس مرا واگذاشت و به راه خود ادامه داد.
با خود گفتم كار بزرگى بود از دل من خبر داد و اسم مرا مي دانست. اين مرد بنده‏اى صالح است. خود را به او مي رسانم و از خدمتش معذرت خواهم خواست. هر چه‏ عجله كردم به او نرسيدم از نظرم غائب شد. وارد واقصه كه شدم ديدم مشغول نماز است. اعضايش در اضطراب و اشك از چشمهايش جارى است. گفتم همين است بروم از او حلاليت بخواهم. منتظر ماندم تا نمازش تمام شد به جانب او رفتم همين كه مرا ديد فرمود: شقيق! اين آيه را بخوان:
وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدى‏ . باز مرا گذاشت و به راه خود ادامه داد.
با خود گفتم اين جوان از ابدال است، اين دومين مرتبه است كه از دل من خبر داد. به منزل زباله كه رسيدم ديدم كنار چاه ايستاده و در دست كوزه‏اى دارد مي خواهد از چاه آب بكشد. ديدم كوزه از دستش به چاه افتاد. سر به آسمان بلند كرده گفت:
         أنت ربى إذا ظمئت إلى الماء             و قوتى إذا أردت الطعاما
خدايا جز اين كوزه ندارم آن را به من برگردان. در اين موقع ديدم آب بالا آمد دست دراز كرد و كوزه را پر آب نموده بيرون آورد وضو گرفت و چهار ركعت نماز خواند. بعد به جانب پشته‏اى ريگ رفت و از آن ريگها با دست داخل كوزه ريخت آن را تكان داد و آشاميد. جلو رفته سلام كردم جواب مرا داد عرض كردم از زيادى غذاى خود كه خدا به تو عنايت كرده مرا بهره‏مند فرما.
فرمود: اي شقيق پيوسته مشمول نعمت‏هاى ظاهرى و پنهانى خدا هستيم. به خدا خوش گمان باش. كوزه را به دست من داد آشاميدم. ديدم شربت سويق شيرينى است. به خدا قسم تا آن وقت لذيذتر و خوشبوتر از آن نخورده بودم. هم سير شدم و هم تشنگى از من برطرف شد. تا چند روز اشتها به غذا و احتياج به آب نداشتم.
ديگر او را نديدم تا داخل مكه شدم. شبانگاهى كنار آبدارخانه در نيمه شب ديدم مشغول نماز است با خشوع تمام اشك مي ريزد تا سحرگاه ادامه داد. همين كه‏ اذان صبح شد براى نماز نشست و شروع به تسبيح خدا نمود. سپس از جاى حركت كرده نماز صبح را خواند. هفت مرتبه گرد خانه خدا گشت و از مسجد الحرام خارج شد. از پيش رفتم وقتى به او رسيدم ديدم مستمندان و محتاجين اطرافش را گرفته‏اند و غلامهاى زيادى در خدمتش كمر بسته‏اند بر خلاف آنچه قبلا مشاهده كرده بودم. از دور و نزديك مردم كه مي رسيدند سلام مي كردند. به يك نفر كه به او نزديك‏تر بود گفتم اين آقا كيست؟ گفت اين موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب است.گفتم: بايد چنين كارهاى شگفت‏انگيزى از چون اين آقا سر بزند. (69)
بر فرض صحت اين قصه چند نکته جالب در آن وجود دارد:
اول اينکه شقيق مي گويد موسي بن جعفر لباسي از صوف روي لباسهايش پوشيده بود که همانطور که در فصل قبل بررسي شد پوشيدن صوف توسط اهل بيت در مواقع خاصي و به علل خاصي همچون سرما يا براي عبادت منافات با مذمت پوشيدن هميشگي آن چنانچه روش صوفيه بوده ندارد.
نکته دوم اين است که شقيق مي گويد به گمانم اين مرد از صوفيه است و مي خواهد سربار مردم باشد الان مي روم و توبيخش مي کنم!.
اگر اين متن واقعاً سخن شقيق باشد نتيجه اش اين است که وي در زمان اين حکايت از صوفيه نبوده چرا که اگر خود از صوفيه بود معنا نداشت بخواهد ديگري را به خاطر آن توبيخ کند!
پس اگر اين قصه صحيح باشد بايد گفت او بعدها صوفي شده است.
مثل محمد غزالي يا جلال الدين بلخي (مولوي) که در ابتدا از فقهاء و متشرعين اهل سنت به حساب مي آمدند ولي بعد راه تصوف پيش گرفتند!.
      7 .  ابراهيم بن ادهم:
ابن شهر آشوب در کتاب مناقب آل ابي طالب از اهل سنت نقل کرده است:
عبد الغفار بن حسن گويد: من و ابراهيم بن ادهم در زمان منصور دوانيقي وارد کوفه شديم، چندي بعد جعفر بن محمد علوي (امام صادق عليه السلام) وارد کوفه شد.
هنگامي که جعفر عزم بازگشت به مدينه کرد، علما و اهل فضل کوفه او را بدرقه کردند. از جمله آنها سفيان ثوري و ابراهيم بن ادهم بودند.
بدرقه کنندگان پيش افتادند و ناگاه به شيري در وسط راه برخورد کردند. ابراهيم گفت صبر کنيد تا جعفر بيايد و ببينيم با اين شير چه مي کند. پس جعفر آمد و به شير نزديک شد، گوش او را گرفت و از وسط راه دور کرد. سپس به آن جماعت رو کرد و فرمود : اگر مردم خدا را آنطور که سزاوار است اطاعت مي کردند بارهايشان را بر اين شير حمل مي کردند! (70)
قضيه ديگري در کتاب مناقب به نقل از ابراهيم بن ادهم و فتح موصلي که او هم از صوفيه بوده درباره امام زين العابدين عليه السلام آمده است. يعني قضيه واحدي از هر دوي اينها نقل شده که طبعاً يکي از آنها مي تواند اتفاق افتاده باشد:
ابراهيم ادهم و فتح موصلى هر كدام گفته اند با قافله در بيابان مي رفتم احتياجى پيدا كردم از قافله دور شدم، ناگهان ديدم پسركى راه مي رود، با خود گفتم سبحان الله بيابانى بى‏سر و ته اين پسرك چه مي كند، نزديك او رفته سلام كردم جواب داد. گفتم كجا مي روى؟ گفت مي روم به خانه خدا، عرض كردم عزيزم تو كوچكى هنوز بر تو واجب نشده، فرمود پيرمرد، نديده‏اى كودكانى از من كوچكتر مرده‏اند؟ گفتم پس خوراكى و مركب سواريت كو؟ گفت زاد من پرهيزگارى من است و مركب سواريم دو پاى من و هدفم مولايم، گفتم من خوراكى با تو نمى‏بينم.
گفت پيرمرد صحيح است يك نفر ترا دعوت كند تو از خانه غذاى خودت را ببرى؟ گفتم نه. فرمود كسى كه مرا به خانه‏اش دعوت كرده آب و غذايم را مي دهد، گفتم پاى بردار تا زودتر برسى، گفت من بايد كوشش كنم او بايد مرا برساند. نشنيده‏اى خداوند در اين آيه مي فرمايد الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ.
در همين ميان جوانى خوش صورت با لباسى سفيد پيش آمد و كودك را در آغوش گرفته بر او سلام كرد. من به جوان گفتم ترا به آن خدائى كه اين ظاهر آراسته و زيبا را به تو داده اين پسرك كيست؟ گفت او را نمي شناسى؟
او على بن الحسين است، آنگاه رو به كودك نموده گفتم ترا به حق آباء گراميت اين جوان كيست؟ فرمود او را نمي شناسى؟ خضر است، كه هر روز پيش ما مى‏آيد و سلام به ما مي كند. گفتم ترا به حق آباء گرامت سوگند بدون خوراك چگونه اين بيابان را طى مي كنى؟ فرمود: من خوراك دارم. خوراكم چهار چيز است. پرسيدم چه چيز؟ گفت 1- من تمام دنيا را مملكت خدا مي دانم 2- تمام مردم را بنده و كنيز و عيال او 3- ارزاق و وسائل را در دست خدا مي بينم 4- فرمان او را در هر چيز نافذ و جارى مى‏يابم، گفتم خوب زاد و توشه‏اى دارى اى زين العابدين، تو با همين زاد از بيابانهاى آخرت مي گذرى چه رسد به بيابانهاى دنيا. (71)
اين قصه سند ندارد و در منابع معتبر شيعه نيز ذکري از آن نيست. نوع عبارات منسوب به امام نيز رنگ و بوي باطن گرايي صوفيانه دارد. مثلا اين عبارت که: غذايي با خود برنداشته ام چون آن که مرا به خانه اش دعوت کرده غذايم را مي دهد! نمي تواند سخن امام باشد. چون نه با سيره و نه با ساير سخنان حضرات معصوم تطبيق دارد. اما به راحتي مي توان شباهت آن با عبارات به ظاهر زيبا ولي بي محتواي صوفيه را مشاهده نمود.
گذشته از اينها با توجه به تولد امام زين العابدين که بنا بر مشهور 38 ه.ق مي باشد و سال وفات ابراهيم که 162 ه.ق گزارش شده و نيز توجه به اينکه طبق اين قصه ملاقات او با امام در دوران طفوليت حضرت بوده است، بايد نتيجه گرفت که ابراهيم از معمرين بوده و بيش از 120 سال عمر کرده است. در حالي که در تذکره ها به چنين مطلبي در مورد او اشاره نشده است.

      8.  بايزيد بسطامي:
اولين منبع روائي شيعي که درباره بايزيد بسطامي اظهار نظر کرده است، کتاب مناقب ابن شهر آشوب مي باشد. وي به نقل از کتابي به نام « رامش افزاي» که به زبان فارسي بوده مي نويسد:
ابو یزيد بسطامي (طيفورسقاء) سيزده سال به امام صادق خدمت نمود و ساقي حضرت بود. (72)
اما توجه به سال تولد بايزيد و وفات امام صادق نشانگر عدم صحت اين مطلب است. زيرا تولد بايزيد حداقل 40 سال پس از وفات امام بوده است!.
اين مطلب نادرست در کشف المراد علامه حلي و الطرائف سيد بن طاووس نيز آمده است.

       9.  معروف کرخي:
در کتاب مناقب آل ابي طالب به نقل از إبن الشهرزوري در مناقب الأبرار آمده است:
معروف کرخي از موالي علي بن موسي الرضا علیه السلام بود. پدر و مادرش نصراني بودند و او را در کودکي به معلمي سپردند تا تعليمش دهد. معلم به او مي گفت: بگو خدا سومين از سه تا مي باشد اما او مي گفت: بلکه خدا، واحد است.
پس معلم او را به سختي کتک زد و او گريخت و نزد علي بن موسي الرضا آمد و اسلام آورد. آنگاه به خانه اش رفت و در زد پدرش پرسيد: کيستي ؟ گفت: معروف، پرسيد: بر کدام دين؟ گفت: بر دين حنيفيت. پس پدرش نيز به برکت امام رضا اسلام آورد. معروف مي گويد: من مدتي زندگي عادي خود را داشتم اما بعد همه چيز را کنار گذاشتم و تنها در خدمت مولايم علي بن موسي الرضا  بودم.
خلاصه اين مطالب يعني خدمتکاري معروف براي امام رضا را، سيدبن طاووس و علامه حلي نيز آورده اند. (73)
اما صحت اين روايات را نمي توان تصديق کرد زيرا در مآخذ قديم مربوط به طبقات شيعه نامي از وي نيست و اسلام آوردن او در کودکي نيز امر غريبي است. هرچند مشابه اين مطالب در کرامات صوفيان کم نيست!
      
10.  حسين بن منصور حلاج:
شيخ مفيد در تصحيح اعتقادات الاماميه مي نويسد:
حلاجيه گروهي از اصحاب تصوف هستد که قائل به اباجيگري و نيز معتقد به حلول مي باشند. حلاج، ادعاي تشيع مي کرد هر چند ظاهر امرش همان تصوف بود. اينها گروهي ملحد و زنديق هستند که براي برخورداري از حمايت هر فرقه اي، به دروغ ادعاي اعتقاد به دين آن فرقه را مي نمايند. حلاجيه براي حلاج مدعي مطالب باطلي هستند و در اين ادعاها همچون مجوس هستند که براي زردشت ادعاي معجزات مي کنند يا همچون نصاري که براي راهبانشان ادعاي آيات و بينات مي نمايند. و البته مجوس و نصاري در عمل به عبادات از اينان بهترند و اينان در عمل به شرائع از مجوس و نصاري بدترند! (74)
مرحوم شيخ صدوق نيز حلاجيه را چنين معرفي مي نمايد:
علامت غاليان حلاجي ادعاي آنها به تجلي (خداوند بر آنها) مي باشد که اين تجلي از عبادت حاصل مي شود با اينکه مذهب ايشان ترک نماز و جميع واجبات است!. همچنين آنها مدعي داشتن معرفت به اسماء عظماي خداوندند و اينکه خداوند در ايشان منطبع مي شود (حلول مي کند). و نيز مي گويند اگر «ولي» خالص شود و معتقد به مذهب ايشان باشد از تمام انبياء برتر است. و از ديگر نشانه هاي آنها ادعاي علم کيمياست با اينکه جز دغل بازي چيزي از آن نمي دانند!. (75)
از بيان اين دو عالم بزرگوار و همچنين سخنان ابن نديم در فهرست مي توان به ويژگي ها و عقايدي از حلاج پي برد که در سران متصوفه قبل از او حداقل آنهايي که در متون قدماي اماميه ذکري از ايشان هست، سابقه ندارد:
اول اينکه وي ادعاي تشيع داشته است .
دوم اينکه قائل به حلول  بوده است.
سوم اينکه قائل به اباحيگري و ترک فرائض بوده است .
چهارم اينکه ادعاي معجزات و کرامات داشته و چنانچه ابن نديم گفته مردي حيله گر و شعبده باز بوده است. به هر حال ظهورحلاج را بايد نقطه عطفي در تاريخ تصوف به شمار آورد.
شيخ طوسي در کتاب الغيبه حلاج را از مدعيان دروغين بابيت و سفارت امام زمان عليه السلام به شمار آورده و گزارشي از عملکرد او آورده که نشان مي دهد چندان جسور بوده که حتي طمع در فريب بزرگان تشيع داشته است. ايشان مي نويسد:
حسين بن ابراهيم از ابو العباس احمد بن على بن نوح از ابو نصر هبة اللَّه بن محمد كاتب دخترزاده ام كلثوم دختر محمد بن عثمان، براى من (شيخ طوسى) نقل كرد كه: چون خداوند خواست اعمال «حلّاج» را آشكار سازد و او را رسوا و خوار گرداند، اين طور پيشامد كرد كه «حلّاج» خيال كرد ابو سهل بن اسماعيل بن على نوبختى رضى اللَّه عنه هم از كسانى است كه فريب دوز و كلك او را مي خورد و نيرنگ او در وى مؤثر واقع مى‏شود؛ لذا نزد وى فرستاد و او را به اطاعت خود دعوت نمود.
او با كمال نادانى چنين پنداشته بود كه ابو سهل هم در اين خصوص مانند ساير افراد ضعيف الايمان است، و فريفته وى مى‏شود، از اين رو پيوسته او را به سوى خود دعوت مي كرد و به آرامى نيرنگهاى خود را براى جلب وى به رخ او مي كشيد، زيرا موقعيت علم و ادب ابو سهل در ميان مردم مشهور بود. حلاج در نامه‏هاى خود به ابو سهل مي نوشت: من وكيل صاحب الزمان عليه السّلام هستم. او نخست با اين مطلب مي خواست ابو سهل را به سوى خود بكشاند، سپس ادعاى خود را بالا برد و نوشت كه: من مأمورم به تو بنويسم كه هر گونه نصرت و يارى خواسته باشى برايت آشكار سازم تا دلت قوت گيرد و در نيابت من ترديد نكنى! ابو سهل هم به وى پيغام داد كه من در مقابل آن همه معجزات و كرامات كه (به ادعاى تو) از تو به ظهور رسيده، فقط موضوع مختصرى را پيشنهاد كرده از تو مي خواهم! و آن اينست كه من مردى زن دوست هستم، و مايل به معاشرت با آنها مي باشم. چندين كنيز دارم كه پيرى مرا از نزديكى با ايشان دور كرده است و ناچارم هر جمعه محاسن خود را حنا بگيرم و متحمل رنج زياد شوم تا موهاى سفيدم را بپوشانم و گر نه كنيزان خواهند دانست كه من پير شده‏ام و به من رغبت نشان نخواهند داد و نزديكى ما به دورى مي گرايد و وصال به جدائى مي كشد.
از اين رو از تو مي خواهم كارى كنى كه مرا از حنا بستن بى‏نياز نمائى و زحمت آن را از من برطرف سازى و موى ريشم را سياه گردانى. اگر چنين كنى هر چه بگوئى‏ اطاعت مي كنم و گفته تو را مي پذيرم و به طريقه تو مي گروم. زيرا كه اين معنى موجب بصيرت من مى‏شود و از كمك به تو دريغ نخواهم داشت!
چون حلاج سخن او را شنيد و نتيجه دسيسه‏ها و جواب خود را بدين گونه شنيد دانست در نامه‏هاى خود كه پر از ادعا و اظهار كرامات و معجزات بوده، خطا كرده و طريقه خود را به نادانى به رخ او كشيده است. بدين لحاظ خوددارى كرد و جواب ابو سهل را نداد و ديگر كسى را نزد وى نفرستاد.
ابو سهل هم اين ماجرا را اتفاقى خوش و باعث تفريح و خنده قرار داده بود و نزد همه كس بازگو مي كرد، و حلاج را ريشخند مي نمود. بدين گونه نزد بزرگ و كوچك شهرت يافت و همين باعث شد كه كار حلاج برملا گردد، و مردم از دور وى پراكنده شوند.
نيز جمعى از دانشمندان از حسين بن على بن بابويه قمى (برادر شيخ صدوق) نقل كرده‏اند كه وى گفت: پسر حلاج به قم آمد و نامه‏اى به خويشان ابو الحسن(علي بن بابويه)  نوشت و آنها و ابو الحسن را به سوى خود دعوت نمود و مي گفت: من فرستاده امام زمان و وكيل او هستم. چون نامه او به دست پدرم (على بن بابويه) رسيد، آن را پاره كرد و به آورنده نامه فرمود: چه چيز تو را به نادانى واداشته است؟ آورنده نامه- كه گمان مي كنم، گفت: پسر عمه يا پسر عموى حلاج هستم- به پدرم گفت: حلاج نامه‏اى به ما نوشته و ما را دعوت كرده است، چرا نامه او را پاره كردى؟ حضار به وى خنديدند و او را مسخره كردند.
سپس پدرم برخاست و در حالى كه جماعتى از اصحاب و غلامانش همراه او بودند، به حجره تجارت خود رفت. موقعى كه به در خانه‏اى رسيد كه حجره‏اش در آنجا واقع بود، كسانى كه آن جا نشسته بودند، به احترامش برخاستند، فقط يكنفر كه پدرم او را نمي شناخت از جا برنخاست. موقعى كه پدرم در حجره نشست و دفتر حساب و قلم و دوات خود را چنان كه معمول تجار است درآورد، رو كرد به جانب شخصى كه‏ حاضر بود و پرسيد: اين مرد ناشناس كيست؟ آن شخص هم جواب پدرم را گفت. مرد ناشناس كه شنيد از هويت وى سؤال مي كند، برخاست و نزد پدرم آمد و گفت با اينكه من حاضر هستم احوال مرا از ديگرى مي پرسى؟.
پدرم فرمود: اى مرد! احترام تو را نگاه داشتم و تو را بزرگ شمردم و از خودت نپرسيدم. گفت: وقتى تو نامه مرا پاره مي كردى من مي ديدم.
پدرم فرمود: تو پسر حلاج هستى؟ خدا ترا لعنت كند، ادعاى اظهار معجزه مي كنى؟ سپس پدرم به غلام خود گفت: دست و پايش را بگير و از خانه بيرون كن! و از آن روز ديگر او را در قم نديديم. (76)
شيخ طبرسي در احتجاج ضمن معرفي احمد بن هلال کرخي به عنوان يکي از غلات و منکران بابيت محمد بن عثمان مي نويسد:
از جانب حضرت صاحب الامر توقيعي در لعن و برائت از او صادر شد. و همچنين بودند کساني چون محمدبن علي بن بلال، حسين بن منصور حلاج و محمدبن علي شلمغاني که توقيع از جانب حضرت در لعن و برائت از ايشان صادر شد.
سپس شيخ طبرسي متن توقيع امام زمان عليه السلام را آورده است که البته در ابتداي آن نام شلمغاني آمده و در انتها به نظائر او از جمله شريعي ، نميري و هلالي اشاره شده و نام حلاج  به صورت خاص ذکر نشده است.(77)
جالب اينکه تمام مدعيان دروغين بابيت امام زمان در نهايت ادعاي حلول مي کرده اند. چنانچه شيخ طوسي به نقل از تعلکبري مي نويسد:
و همگي اين مدعيان دروغين ابتدا خود را از وکلاي امام مي شمارند و با اين ادعا ضعيفان را به دوستي خود مي کشانند. سپس کارشان به قول حلاجيه (حلول) مي رسد. چنانچه ابي جعفر شلمغاني و نظائر او – که بر همه ي آنان لعنت خدا باد – چنين کردند.(78)
شيخ بزرگوار ابوالقاسم بن روح، وکيل امام زمان عليه السلام نيز درباره ادعاهاي شلمغاني که سخنان غلوآميز خود را اسرار مي ناميده و براي آنها باطني عظيم ادعا مي کرده مي گويد:
اين مرد ملعون با اين ادعا، سخنان خود را براي اين مردم دلنشين مي سازد تا قلبهاي ايشان براي پذيرش ادعاي بعدي او يعني حلول خدا در او و اتحادش با خدا آماده گردد و به قول حلاج که لعنت خدا بر او باد منجر شود. (79)
از اين گزارشها معلوم شود که حلاج در آن زمان به عنوان سرمنشأ عقيده حلول و اتحاد در عالم اسلامي شناخته مي شده است به طوري که درباره هر کس که به اين انحراف عقيدتي دچار مي شد مي گفتند با حلاج همعقيده شده است!.

پي نوشتها:
1. الأمالي للشيخ الطوسي ص 539
2. علل الشرائع ج 1 ص 240.    
3. كشف الغمة ج 3  ص 103    
4. كمال الدين وتمام النعمة ص 489
5. اختيارمعرفة الرجال ج2ص 816    
            6. الكافي ج 5 ص 65
7. الكافي ج 6 ص450    
            8. الكافي ج 6 ص450
9. الكافي ج 6 ص450
11. الأمالي للصدوق ص 129
12. الأمالي للشيخ الطوسي ص 525    
           13. تحف العقول ص 504
14. رهآورد خرد ص354
15. كشف الغمةج3ص 103
17. كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد ص 463
18. الرسالة السعدية ص 35
19. نهج الحق وكشف الصدق ص 58
20. النافع يوم الحشر في شرح الباب الحادى عشر ص 53
21. نهج الحق وكشف الصدق ص 57    
           22. نهج الحق وكشف الصدق ص 58
23. كتاب الألفين ص 330
24. قواعد المرام في علم الكلام ص 29
25. نهج الحق وكشف الصدق ص 58
26. كنز الفوائد ص 222    
           27. الكافي ج 2 ص 222
28. دعائم الإسلام ج 1  ص 14
29. شرح الأخبارج 1 ص 101
30. المحاسن ج 1 ص 144
31. دعائم الإسلام ج 1  ص 70
32. كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد ص 517    
           33. بصائر الدرجات ص 29
34. الاحتجاج ج 2 ص 62    
           35. تحف العقول ص 231
36. الکافي ج4 ص197
37. تهذيب المقال في تنقيح كتاب رجال النجاشي ج 2  ص 367
38. الكافي ج 5ص 113
39. الاحتجاج ج 1 ص 250    
          40. الاحتجاج ج 1 ص 251
41. الامالي للشِخ المفيد ص 29 و الخصال ص 457
42. بحار الأنوار ج 41 ص 302
43. الأمالي للشيخ المفيد  ص 118
44. الخصال ص 29
45. الاحتجاج ج 2 ص 43
46. المحاسن ج 1 ص 9
47. قرب الاسناد ص 2    
           48. الكافي ج 1  ص 403
49. الكافي ج 1 ص 392    
          50. خلاصة الاقوال ص 356
51. اختيار معرفة الرجال ج 2 ص 692    
           52. الكافي ج 6 ص 442    
          53. الأصول الستة عشر ص 167    
          54. التوحيد ص 179
55. التعجب ص 150
56. الكافي ج 5  ص 22    
          57. تهذيب الأحكام ج 5 ص 374
58. الكافي ج 6  ص 271    
          59. الکافي ج6 ص271
60. الكافي ج 6 ص 443      
          61. الكافي ج 6 ص 443    
          62. الكافي ج 2 ص 293    
          63. مكارم الأخلاق ص 116
64. الكافي ج 8 ص 107
65. شرح الأخبار ج 3 ص 256    
          66. الاحتجاج ج 2 ص 61
67. منهاج الكرامة ص 59
68. موضع تشيع در برابر تصوف ص 47
69. كشف الغمةج 3ص 3
70. مناقب آل أبي طالب ج 3 ص 366
71. مناقب آل أبي طالب ج 3 ص 280
72. وكان أبو زيد البسطامي خدمه وسقاه ثلاث عشرة سنة... مناقب آل أبي طالب ج 3 ص 373
73. كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد ص 538
74.. تصحيح اعتقادات الإمامية  ص 134
75. الاعتقادات في دين الإمامية ص 101
76. الغيبة للطوسي ص 401
77. الاحتجاج ج 2 ص 289
78. الغيبة للشيخ الطوسي  ص 397
79. الغيبة للشيخ الطوسي ص 405

 

فصلنامه معرفتى اعتقادى سمات

semat 8