از مشهورترین و در عین حال بی اساس ترین حرف های پذیرفته شده در روزگار ما این باور است که: «تاریخ آدمی با جهالت و بساطت و غار نشینی و نوعی توحش آغاز شده و در یک سیر تدریجی به مدد تفکر و اندیشه و تجربه رو به ترقی و تکامل نهاده است و در این مسیر ادوار و اعصاری چون عصرحجر و مفرغ و آهن را پشت سر گذاشت و در دوران رنسانس با یک جهش در ترقی و تکامل، وارد عصر ماشین و اتوماسیون شد و اکنون با وارد شدن در عصر اتم و کامپیوتر و نانوتکنولوژی و بیوتکنولوژی و ... در اوج سیر تکاملی خود ـ حد اقل از جهت مادی و معیشتی ـ قرار دارد.»
آنچه در داخل گیومه آمده است تقریبا مقبول اکثریت قریب به اتفاق ـ به استثنای افرادی نادرـ اشخاص مذهبی و غیر مذهبی و ملحد و مشرک و مؤمن این عصر است که از طریق نظام تعلیم و تربیت و رسانه های مدرن القاء شده است و به طرزی شگفت مقبول افتاده است و اساسا به ذهن کسی نمی رسد که ممکن است مساله به گونه ای دیگر باشد و این نظریه مقبول و مشهور فاقد هر گونه سند و مدرک عقلی، علمی و اطمینان آوری باشد.
البته در میان غیر مذهبی ها نظریه داروین هم ضمیمه این نظریه است که در اصل وجود خود آدمی هم قائل به سیر تدریجی پیشرفت از بوزینگی به انسان نئاندرتال (انسان ابزار ساز) و هوموساپینس ( انسان اندیشه ورز) است. نظریه داروین اگر چه به دلیل تعارضش با آیات قرانی و روایات نتوانست در میان متدینان جای باز کند اما توانست آثار روانی مخرب خود را در میان عده ای از آنها بگذارد و حتی در مقطعی کسانی در صدد بر آمده بودند تا تعارض این نظریه را با قران حل کنند و داروینیسم را به نوعی اسلامیزه کنند.[1]
اکنون بحث ما بر سر نظریه داروین نیست بلکه بر سر آن بخش از نظریه سیر تدریجی پیشرفت و تکامل انسان و تاریخ در عرصه معیشت و زندگی مادی است که مورد خدشه هیچ کس ـ الا بسیار اندک ـ نیست و همگی ما اعم از حوزوی و دانشگاهی و سنتی و مدرن آن را باور کرده ایم و جزء اصول موضوعه فکری و اعتقادی ما قرار گرفته است و البته کمتر کسی جز همان جاعلان با هوش این نظریه ـ که عمری دو سه قرنی دارد ـ گمان نمی کند که این نظریه یکی از قدرت مندترین نظریات تاثیر گذار بر افکار و اندیشه های انسان های امروزی است و بسیاری از باورهای ما در باب علم و دین و اجتماع و فرهنگ و اقتصاد و سیاست و اخلاق و ... متاثر از این نظریه است.
پیش از آغاز به نقد نظریه باید در توضیح بیشتر مفاد این نظریه بگوییم که بر اساس آن، تاریخ معیشتی و تمدن مادی انسان (و حتی فکری و عقیدتی او که البته این بخش حد اقل به میزان بخش معیشتی مورد قبول و اعتقاد اکثر متدینین نیست) با تلاش و اندیشه و تجربه شخصی خود انسان ها بدون مداخله خداوند و انبیاء و هدایت های وحیانی شکل گرفته و در یک سیر تدریجی و خطی رو به بالا در طی اعصار و قرون به وضعیت کنونی ـ که اوج ترقی و تکامل مادی و معیشتی بشر است ـ رسیده است. این نظریه در بطن خود حاوی نتایج صریح و ضمنی زیر است:
1. علوم ابزار معیشتی محصول فکر و تجربه شخصی بشر است.
2. خداوند این امور را به خود انسان ها واگذار کرده و بشر قادر بوده است با فکر و عقل و اندیشه خود امور مادی و معیشتی خویش را سامان دهد.
3. انبیای الهی نقشی در ساختن و بنای وجه مادی تمدن بشری نداشته اند و اصلا نه نیازی به مداخله آنها بوده و نه در شأن آنها که در این امور دخالت کنند. آنان به دادن چارچوب هایی ارزشی و اعتقادی و فقهی در این زمینه اکتفاء کرده اند و ابزار سازی و روشها و کسب دانش های معیشتی به عهده خود انسانها بوده است.
4. هر چه در تاریخ به عقب تر می رویم، با انسان های عقب مانده تری به لحاظ تمدنی و معیشتی مواجه هستیم و هر چه به جلو تر و نزدیکتر به عصر امروزی می آییم با انسان های پیشرفته تری روبرو هستیم.
5. رنسانس که در غرب آغاز شد، منشأ یک جهش تکاملی در تاریخ تمدن بشری بوده است و اساسا پیشرفت های این چند قرن اخیر کما و کیفا به مراتب بیشتر از پیشرفت علمی بشریت از آغاز تا دوره رنسانس بوده است.
6. همه انبیاء الهی و ائمه معصومین علیهم السلام و همه تمدن های قبل از مدرن در دوران عقب ماندگی بشر زندگی کرده اند و حد اقل اینکه نسبت به انسان های امروزی به خصوص قرن بیستم و بیست و یکم در عرصه معیشتی و تمدن مادی عقب مانده بوده اند.
7. بشر مدرن که عمر آن به سه چهار قرن اخیر می رسد، در قله ترقی و پیشرفت مادی و معیشتی است و مدرنیته غربی که حاوی مبانی الحادی و مبتنی بر اومانیسم بوده است منشأ این ارتقاء جهشی تکاملی بوده است.
8. تمدن جدید غرب حد اقل در بعد معیشتی و مادی و به عبارت دیگر مدل توسعه غربی باید طراز و الگوی بشریت باشد.
9. مسلمین باید تلاش وافری برای کشف علل عقب ماندگی خود و پیشرفت غرب در عرصه مادی و معیشتی داشته باشند همان گونه که ظرف یک صد سال اخیر در این زمینه فراوان گفته و نوشته شده است. (که البته اغلب بی راهه بوده است چرا که مبتنی بر پاسخ به سئوالی بوده است که صورت مسأله آن از اساس غلط و باطل بوده است)
نتایج فوق که برآمده از نظریه سیر تدریجی پیشرفت تاریخ است، ضمن این که به خلع ید از خداوند و انبیاء و دین در امر تمدن سازی و ارائه علوم معیشتی می انجامد، به سیادت و آقایی غرب مدرن و ملحد در عرصه تمدن مادی در این عصر اعتراف می کند و عقب ماندگی همه اعصار و تمدنها نسبت به مدرنیته را می پذیرد. و مهمتر آن که زمینه روحی و روانی مناسبی را برای حکم به عقب ماندگی فکری و فرهنگی دادن جوامع سنتی و ماقبل مدرن را نیز در اذهان فراهم می کند و راه را برای سیادت و سلطه فرهنگی مدرنیته و تمدن جدید غرب هموار می کند.
نقد نظریه
این نظریه از طریق تاریخ نگاری های دوران جدید در دو سه قرن اخیر القاء شده است و در کتب تاریخی مدرنی چون تاریخ تمدن ویل دورانت و تاریخ علم جرج سارتن و ... به نحوی تفصیلی دنبال شده است. بنا بر این ما باید ادله صحت و اثبات این نظریه را در این کتب بیابیم در حالی که مراجعه به این متون حاکی از آن است که نظریه سیر تدریجی و خطی پیشرفت تاریخ بدون کمترین استناد علمی و اطمینانی بوده و مبتنی بر نوعی خیال بافی و گمانه زنی و داستان سرایی در باره چگونگی شکل گیری تاریخ تمدن بشری است. مورخی مثل ویل دورانت علی رغم آن که در پیشانی و آغازین صفحه کتاب قطور و چند جلدی تاریخ خود به نقل از ولتر از رهبران رنسانس می نویسد: «دوست دارم بدانم که انسان در خط سیر خود از حالت توحش به مدنیت چه گام هایی برداشته استـ »[2] اعتراف می کند که در تبیین نظریه سیر تدریجی پیشرفت تاریخ متکی بر تجربه بشری و این که علوم و فنون مادی بشری مثل خط و زبان و کشاورزی و دامپروری و آهنگری و ... چگونه شکل گرفته است هیچ اطلاع و مدرک و سند قطعی جز حدس و تخمین در دست نداریم و تنها تیری در تاریکی می اندازیم. لطفا به این اعترافات آقای ویل دورانت درفصلاولوصفحاتآغازينکتابش بنگرید:
«از امور مربوط به دورانهاي بسيار دور هيچگونه اطلاع قطعي نداريم و جز حدس و تخمين، افزار كار ديگري در اختيار ما نيست.»[3]
«و چون تاريخ دورانهاي ابتدايي از حدس و تخمين تجاوز نميكند، در مورد پيدايش تكلم، نيروي خيال(!) در فضاي وسيعي ميتواند به پرواز درآيد... شايد نخستين كلماتي كه انسان به آنها پي برده و ادا كرده، فريادهايي مانند صداي حيوانات براي بيان پارهاي عواطف بوده است.»[4]
«بديهي است كه ما در خصوص اصل پيدايش اين افزار شگفتانگيز [خط] جز توسل به حدس و تخمين راهي نداريم.»[5]
«به اين ترتيب بايد گفت كه شايد هيچ گاه نتوانيم بدانيم كه چه وقت انسان براي نخستين بار به عمل و نقشي كه دانه گياهي دارد پيبرده و از درويدن به كاشتن پرداخته است، ممكن است درباره اين مسئله حدسهايي بزنيم ولي محال است كه به علم اليقين برسيم.»[6]
«انسان اوليه... در آغاز كار به اين قانع بود كه از مواهب طبيعت استفاده كند و به همين جهت ميوههاي زمين را براي خوراك، پوست و پشم حيوانات را براي پوشاك، و غارها را به عنوان مسكن خود به كار ميبرد. پس از آن شايد به اين فكر افتاد (از آن جهت ميگويم شايد، كه جز حدس زدن چارهاي نداريم) كه از افزارها و حركات جانوران تقليد كند و...»[7]
«درست نميدانيم كه انسان كجا و در چه وقت به اهلي كردن حيوانات پرداخته است، شايد مقدمه اين كار، آن بوده است كه پس از كشتن حيوانات در شكار، بچههاي كوچك آنها را به محل سكونت خود ميآوردهاند تا كودكانشان با آنها بازي كنند.»[8]
«آيا انسان چه وقت و چگونه استفاده از فلزات را آغاز كرد؟ در اينجا يك بار ديگر بايد به جهل خود اعتراف كنيم. تنها چيزي كه ميتوان گفت آن است كه اين عمل بر حسب تصادف[!] صورت گرفته است.»[9]
«شايسته چنان است كه اين فصل [گهواره مدنيّت] را كه فصل سئوالهاي بيجواب است، با سئوال ديگري كامل كنيم و آن اين كه: تمدّن در كجا آغاز شده است؟ اين نيز سئوالي است كه به نوبه خود، بدون جواب خواهد ماند. اگر گفته علماي زمينشناسي را كه نظريات ايشان درباره امور ماقبل تاريخ، پوشيده از ابرهاي ابهامي است كه دست كمي از تاريكيهاي فلسفي ندارد، بايد بگوييم كه...»[10]
و اما جالبتر از همه، اين اظهار نظر آقاي ويل دورانت است كه تير خلاص را به نظريه «سير خطي پيشرفت» شليك ميكند:
«اگر آماري از عناصري كه اجتماع آنها تمدن را تشكيل ميدهد برداريم، آن وقت نيك درخواهيم يافت كه ملتهاي برهنه همه چيز را اختراع كردهاند و تنها كاري كه براي ما باقي گذاشتهاند، تزيين زندگي و خطنويسي بوده است. بعيد نيست كه اين ملتها روزي به تمدن هم رسيده و چون آن را باعث بدبختي دانستهاند، از آن دست برداشته باشند. بنابراين در مورد استعمال كلمه «وحشي» و «بربر» به كساني كه ميتوانيم آنان را نياكان معاصر خود بناميم، بايد جانب حزم و احتياط را مراعات كنيم.»[11]
در كتاب «سير تمدن»، اثر رالف لينتون درباره منشأ زبان و چگونگي ظهور آن، ميخوانيم:
«ما درباره منشأ و پيدايش زبان و مراحل نخستيني كه پيموده است هيچگونه اطلاع صحيحي نداريم... مطالعه در زبانهاي بدوي نيز نميتواند مبدأ و منشأ زبان را در نظرمان روشن سازد، زيرا اكثر آنها از لحاظ قواعد و دستورهاي صرف و نحو حتي از زبانهاي ملل متمدّن امروزي هم پيچيدهتر بودهاند. در اين زبانها با عده بيشماري از مفاهيم مبهم و قواعد مشكل، مواجه ميشويم كه باعث بهت و حيرتمان ميگردد.»[12]
در «تاريخ لاروس» هم با تعابيري مشابه، مواجه هستيم:
«البته مدارك نوشتهاي در دست نيست كه ما را در فهميدن زندگي اين انسانهاي باستاني ياري دهد. پس پژوهنده پيشْتاريخ بايد بكوشد تا گذشته را به مدد هر مادهاي كه در اختيار دارد باز سازد. موادي چون ماندههاي فسيل گشته، كارهاي دستي، جلوههاي هنريگونه مانند غارنگارهها و نشانههايي از برخي راه و رسمهاي آييني كه تفسيرشان بسا دشوار است... دانشمندان براي كامل كردن اين آگاهيهاي اندك، به شيوههاي نامستقيم دست يازيدهاند، مانند تحليل سرشت رواني كنونيمان كه روشي است برپايه حدس و گمان، و امكانهايش زود پايان ميگيرد، و كاربرد روشهاي قوم شناختي كه ميكوشند تا انديشهها و باورهاي انسان باستاني را از راه قياسشان با انديشهها و باورهاي مردمان بدوي امروزين بيرون بكشند و تفسير كنند.»[13]
«انسان، سگ را در روزگار ميانه سنگي اهلي گردانده بود، اكنون آغاز بر آن نهاد تا از جانوران ديگر بهره بردارد. دانستههايمان در اين باره تاريكاند اما محتمل مينمايد جانوراني كه او اهلي كرد، صرفاً صورتهاي ديگرگشته جانوران وحشياي كه در پيرامونش مييافت، بودند.»[14]
همچنين در اولين سطر از مقدمه كتاب «تاريخ صنعت و اختراع» چنين ميخوانيم:
«منظور از تدوين اين كتاب، تهيه تاريخي است كه هنوز اطلاع كافي از آن در دست نيست.»[15]
جورج سارتُن، مورخ مشهور علم نيز در مقدمه اثر معروف خود، اعتراف ميكند:
«وقتي سر و كار با زمان هاي باستاني است، علم ما هرگز نميتواند قطعي و يقيني باشد و به همين جهت، مؤلف با كمال تأسف ناچار بوده است كه عدم دقت و عدم قطعيت نظر خويش را تقريباً همه جا بيان كند. با وجود اين اگر بنا بود پيوسته جملههايي نظير «تا آن اندازه كه من اطلاع دارم»، «تا آن اندازه كه كسي ميتواند به آن يقين حاصل كند» يا جمله [كلمه] ساده «شايد» زياد تكرار شود، بيم آن ميرفت كه حوصله خواننده تنگ شود. من به طور كلي، چنين جملههايي را حذف كردهام منتهي در پارهاي از موارد جرأت نكردهام كه از ذكر آنها خودداري كنم.»[16]
«لانگر»، نويسنده كتاب «اَنسيكلوپدي تاريخ جهان»، در مقدمهاش تصريح ميكند كه شماري از «دادههاي تاريخ» به قدري قابل ايراد و اعتراض و تا آنجا ضعيف و سست است كه هرگز نميتواند بنيادي براي گواهي قطعي باشد.[17]
و «ژونبويل» نيز در كتاب «نخستين ساكنان اروپا» مينويسد: اين «شايدها و چه بساها»ي مورخان، روز به روز و سال به سال، به ميزاني كه به شمار سالها و سدههايي كه ما را از زمان وقوع رويدادها دور ميكند، بيشتر و بيشتر و انباشتهتر و بزرگتر ميشود.[18]
و سيدني پولارد تصريح ميكند:
«اعتقاد به ترقي، پيشينه دور و درازي ندارد و بيش و كم طي سيصد سال گذشته، اهميتي كسب كرده است و كساني كه به زعم غالب، بيشترين وقت را صرف بررسي آن كردهاند ـ يعني مورخان و اساتيد فلسفه تاريخ ـ ، بيش از همه در اعتبار آن ترديد ميورزند.»[19]
بله این است عمق استنادی و علمی و تحقیقی نظریه مشهور و مقبول سیر تدریجی پیشرفت تاریخ که به عنوان اصلی موضوع بر بسیاری از باورهای انسان عصر جدید حتی متدینان سیطره یافته است.
نظریه تاریخی اسلام
در برابر نظریه الحادی و سکولار فوق آموزه های قرانی و روایی در باب چکونگی شکل گیری تمدن و ساختارهای معیشتی انسانها و جوامع قرار دارد که تبیینی روشن به ما ارائه می دهند.
پيامبران، معماران تمدنها
براساس آيات قرآن و روايات فراوان، همانگونه كه خداوند، آموزگار و راهبر انسان در امور ديني و اُخروي با واسطه انبيا بوده و او را به تدبير و تجربه شخصياش واگذار نكرده است، در عرصه معاش و حيات مادياش نيز چنين بوده و از جزئيترين و سادهترين امور معيشتي تا پيچيدهترين آن را از طريق انبيا و رسولان خود، به انسانها آموخته است. منشأ تمدن - البته تمدني متعادل، عاري از اسراف و تبذير و تجاوز و فزونطلبي كه بستري هموار براي عبوديت انسان باشد - انبياء بودهاند و نه تجربه شخصي انسانها كه مستقلاً دست به كشف علوم و اختراع حرف و صناعتها زده باشند.
چنين نبوده است كه خداوند بين دين و دنياي انسانها، تفكيك نموده و انبيا را متصدي دين، و انسانها را متصدي امور دنيا و نهايتاً چارچوبهايي كلي براي امور دنيايي ترسيم و ابلاغ كرده باشد. اساساً انسان، فاقد چنين توانايي بوده است كه مستقل از وحي و با اتكا به تجربه و آزمون و كشف شخصي، معيشت خود را سامان دهد و اگر خداوند كليات و جزئيات معاش انسان را ساماندهي نميكرد، بدون شك حيات بشري در آغاز راه، منقرض و نابود ميشد. منشأ و موجد همه علوم و فنوني كه نقش سامان بخشي و تدارك حيات مادي انسان را برعهده دارند، وحي الهي است و انبيا، آموزگاران اين فنون به انسان بودهاند.[20] اولين معلمان و آموزگاران زبان، خط، نجوم، طب، حساب، نجاري، كشاورزي، خياطي، دامپروري، آهنگري، تجارت و ... انبياي الهياند و از همان آغاز آفرينش انسان يعني دوران حضرت آدم، اين علوم - با فراز و فرودي اندك از جهت ايجاد و گسترش - پا به عرصه حيات گذاشتهاند و همراه و ياور انسان بودهاند.
نكته مهم اين كه، تا قبل از ظهور رنسانس و تأسيس تمدن جديد، تغييرات و تحولات اين علوم و فنون بسيار اندك بوده است و ما در تاريخ با پديدهاي به نام تحول و تكامل تدريجي علوم و صنايع، مواجه نيستيم و همان تغييرات اندك هم ناشي از چگونگي بهكارگيري آن با توجه به شدت و ضعف نياز انسانها بوده است، نه مربوط به كشف و اختراع آنها، و اما تغيير و تحول و جهش در علوم و فنون، پس از رنسانس با دستمايه قرار دادن ميراث علمي و فني انبيا و تمدنهاي بنيان نهاده شده بر آموزههاي انبيايي بوده است و قطعاً بدون اين دستمايه، امكان چنين كشفيّات و اختراعاتي براي بشر جديد وجود نداشت. براين اساس، با اين سخن موافقيم كه براي بشر با اتكا به معلومات و دانشهاي متقدّم، امكان بسط دانش و توانايي فني وجود دارد اما مدّعاي ما در اين مقال پس از اثبات منشأ وحياني علوم و فنون معاش در تمدنهاي پيشين (به استثناي مواردي كه احياناً محصول خودسري انسانهايي در بسط برخي علوم و فنون و يا نتيجه آموزههاي شيطان بوده است[21] و عدم توانايي انسان براي كشف آنها، اين است كه بشر جديد بدون حجت الهي و از روي خودبنيادي و هواپرستي، دست به بسط و گسترش علوم و فنون طبيعي زد و به همين خاطر هم در نهايت، اين پيشرفت علمي و تكنيكي بلاي جان وي شده است و كل بشريت را در معرض بحرانهاي گوناگون قرار داده است.[22]
منشأ وحياني علوم و فنون
آيات قرآني كه مؤيد مدعاي فوق است، بدين شرح است:
عَلِّمَ الْانْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ[23]
«خداوند به انسان آنچه را كه نميدانست، آموخت.»
شيخ طوسي در تفسير اين آيه ميگويد:
«اين آيه بيان منّت خداوند بر انسانهاست كه به آنها آنچه را نميدانستند آموخت و اين آموزش، يا به ايجاد بديهيات عقلي [شناختهاي فطري] در دلهاي آنان است[24] و يا به نصب راهنماياني [انبيا و ائمه معصومين عليهم السلام]كه آنان را در رسيدن به دانشهاي غيربديهي و اكتسابي راهبر باشند و اين از بزرگترين نعمتهاي خدا براي مردم است.»[25]
آيه فوق مطلق است و شامل همه آموختنيهاي مورد نياز بشر اَعّم از ديني و دنيايي ميشود.
وعَلِّمَ ادَمَ الْاَسْماءَ كُلِّها[26]
«و خداوند همه نامها را به آدم آموخت.»
در تفسير الميزان، روايات زير در توضيح آيه فوق آورده شده است:
«عياشي از ابوالعباس روايت كرده است: از امام صادق عليه السلام درباره آيه «وَعَلِّم ادَمَ الْاَسْماء كُلِّها» پرسيدم كه خداوند چه چيزي را به آدم آموخت؟ حضرت فرمود: زمينها، كوهها، درهها و صحراها. سپس حضرت به زيراندازي كه روي آن نشسته بود، نگاه كرد و فرمود: اين زيرانداز هم از چيزهايي است كه خداوند به آدم آموخت.»
همچنين عياشي از فضيل بن عبّاس روايت كرده: از امام صادق عليه السلام درباره آيه «وَعَلِّمَ ادَمَ الْاَسْماءَ كُلِّها» پرسيدم كه آن اسماء چه بوده، فرمود: نامهاي دواها، گياهان، درختان و كوههاي زمين.
و نيز از داود بن سرحان عطار روايت كرده كه گفت: نزد امام صادق عليه السلام بودم، دستور داد سفره آوردند و غذا خورديم. سپس دستور داد طشت و حوله آوردند، عرضه داشتم: فدايت شوم! منظور از اسماء در آيه «وعَلِّمَ ادَمَ الْاَسْماءَ كُلّها» چيست؟ آيا همين طشت و حوله نيز از آن اسماء است؟ حضرت فرمود: درهها و تنگهها و بيابانها از آن است و با دست خود اشاره به اين و آن كرد.»[27]
در تفسير مجمع البيان در ذيل آيه مزبور آمده است:
«در تفسير اين آيه، اقوال گوناگون زير نقل شده است:
1 - خداوند همه نامها و صنعتها و آبادي زمينها و غذاها و داروها و استخراج معدنها و درختكاري و منافع آنها و خلاصه همه آنچه را كه به آبادي دين و دنيا مربوط است، به حضرت آدم عليه السلام آموخت (اين نظر ابن عباس و مجاهد و نصيربن جبير و اكثر متأخرين است).
2 - خداوند نامهاي همه اشيا را اعم از آنهايي كه خلق كرده و يا خلق نكرده بود با همه لغتها و زبانها كه فرزندان آدم بعد از او با آن سخن گفتهاند، به او آموخت (اين نظر ابي علي جُبائي و علي بن عيسي و ديگران است).
3 - از امام صادق عليه السلام درباره اين آيه سؤال شد، فرمود: خداوند زمينها و كوهها و درّهها و صحراها را به آدم آموخت و سپس به زيراندازش نگاه كرد و فرمود: اين زيرانداز نيز از جمله چيزهايي بود كه خداوند به آدم آموخت.
4 - خداوند نامهاي اشيا و معاني و خواص آنها را به آدم آموخت به اين گونه كه اسب براي اين كار خوب است، الاغ براي اين كار مناسب است و ...
5 - خداوند اسماء چيزها را به آدم آموخت بدين صورت كه چيزها را نزد آدم حاضر كرد و به او اسم هر كدام، در هر لغت و زبان را آموخت و به او توضيح داد كه هر چيزي براي چه كاري مناسب است و چه منفعت و يا ضرري دارد و بر اين اساس روشن ميشود كه آدم براي كدخدايي زمين و آباد كردن آن، از فرشتگان سزاوارتر بود، چون به او صنعتهاي گوناگون و كشت زمين و در آوردن آب از زمين و استخراج جواهر از معادن و قعر اقيانوسها، آموخته شده بود ولي فرشتگان مطلع و قادر براين امور نبودند.»[28]
الِّذي عَلِّمَ بالْقَلَم[29]
«پروردگاري كه [نوشتن با] قلم را آموخت.»
در تفسير «البرهان» به نقل از تفسير علي ابن ابراهيم قمي، در ذيل اين آيه آمده است:
«خداوند به انسان، نوشتن را آموخت كه به سبب آن امور دنيا در سرتاسر زمين، قوام و صورت ميپذيرد.»[30]
اين آيه صريحاً موضوع پيدايش خط را - كه از مهمترين عوامل پيدايش تمدن به شمار ميرود - به تعليم خداوند نسبت ميدهد كه با ظهور اولين انسان بر روي زمين - آدم عليه السلام - محقق ميشود، و نه تجربه شخصي انسانها در سير زمان و يا اتفاق و تصادف.
سيوطي در كتاب «الاتقان» به نقل روايتي با اين مضمون ميپردازد:
«نخستين واضع خط، آدم ابوالبشر عليه السلام بود، [كه خود از خداوند آموخته بود] وي نوشتن به زبانهاي عربي و سُرياني و تمام انواع آنها را سيصد سال پيش از فوتش بر لوحههاي گلين وضع كرد، سپس لوحهها را پخت، پس از ماجراي طوفان و غرق در زمين، به هر قومي، يكي از لوحهها رسيد كه معيار خط و زبان آنها شد، پس اسماعيل فرزند ابراهيم عليه السلام بر نوشته عربي دست يافت.»[31]
ابن خلدون نيز در «مقدمه» خود به نقل روايتي به شرح زير ميپردازد:
«در كتاب «تكملة» ابن أبّار در شرح حال ابن فروخ قيرواني اندلسي ـ از اصحاب مالك ـ ديدم كه از پدرش روايت كرده است: از ابن عباس پرسيدم: قبل از بعثت محمد صلي الله عليه و آله خط عربي در ميان شما قريشيها به همين صورت رايج بود؟ ابن عباس پاسخ داد: بله، پرسيدم: آن را از چه كسي آموختيد؟ گفت: از حرب بن اميّه، گفتم: حرب از چه كسي آموخته بود؟، گفت: از عبدالله بن جدعان، گفتم: و او از چه كسي؟، گفت: از مردم انبار، گفتم: مردم انبار از كي آموخته بودند؟، گفت: از فردي از اهل يمن كه در أنبار ساكن شده بود؟ گفتم: و او از چه كسي؟ گفت: از خلجان بن قسم، كاتب وحي براي هود عليه السلام»[32]
زركشي در «البرهان» ضمن اشاره به روايت فوق، مينويسد:
«نظر ما اين است كه خط، توقيفي [تعليم داده شده از سوي خداوند] است به دليل آيه: عَلِّم بالْقَلَم، عَلِّم الانسان ما لَم يَعلم»[33]
خَلَقَ الْانْسانَ، عَلِّمَهُ الْبَيانَ[34]
«خداوند انسان را آفريد و به او بيان آموخت.»
در تفسير مجمعالبيان در ذيل اين آيه، به روايت از ابن عباس و قتاده آمده است: «مقصود از انسان، حضرت آدم عليه السلام است كه خداوند نامهاي تمام موجودات و همه لغات را به وي آموخت. و نيز گفته شده است: منظور از بيان، سخن گفتن، نوشتن، خط، فهميدن و فهماندن است تا آدم آنچه را ميگويد و ميشنود، بشناسد؛ و اين قول، روشنتر و فراگيرتر است.»[35]
آيه فوق بيانگر آن است كه منشأ زبانها و لغات گوناگون، خداوند است كه ابتدا به حضرت آدم عليه السلام آموخت و سپس او به فرزندانش تعليم داد. بر اين اساس، نظر متداول در تاريخ نويسيهاي جديد، كه انسانها به تقليد از صداهاي موجود در طبيعت و حيوانات و يا به هر صورت ديگر، واژهها و زبان را ابداع كردند، مردود است.
جورج سارتن در كتاب «تاريخ علم»، درباره زبان انسانهاي اوليه، اعترافي دارد كه هم بيانگر سردرگمي مورخان جديد درباره منشأ زبانهاست و هم تلويحاً مُؤيَّد اين ديدگاه كه منشأ تعليم زبانها و تنوع آنها، خداوند و انبيا بودهاند، نه خود انسانها، چرا كه زبانهاي مردم اوليه، فوقالعاده پيچيده و مفصّل بوده است. عبارت آقاي سارتن چنين است:
«يكي از بزرگترين اسرار زندگي آن است كه لغت و زبان، حتّي در آنجا كه مربوط به ابتداييترين مردم جهان است و نوشتهاي همراه ندارد، بياندازه پيچ در پيچ است. آيا اين زبانها چگونه پيش رفته و اين اندازه مفصِّل شده است.»[36]
نکته
كساني گمان ميكنند مقصود از «تعليم خداوند» در آيات ياد شده، اين است كه خداوند قوه و استعداد آموختن و فراگيري را در انسان قرار داده است، زيرا چنين برداشتي با نظريه ترقي و تكامل تاريخ كه سيطرهاي بيچون و چرا بر اذهان دارد، تعارضي ندارد اما چنين معنايي به هيچ وجه با واژه تعليم و مشتقات آن مثل عَلِّمَ سازگار نيست. هيچ واژهنامهاي، تعليم و آموختن را به «ايجاد قوه يادگيري» معنا نكرده است. در هيچ يك از آيات ديگر قرآن نيز كه مشتقات اين واژه بكار رفته است، معنايي جز آموختن به نحو فعليت ندارد:
واذْعَلِّمْتُكَ الْكتابَ و الْحكْمَةَ و التِّوراةَ وَالْانْجيلَ[37]
رَبَّ قَدْ اتَيتَني منَ الْمُلْك وَ عَلِّمْتَني منْ تَأويل الْاَحاديث[38]
و اَنْزَلَ اللّهُ عَليكَ الْكتاب و الْحكمة وَعَلِّمَكَ ما لَم تَكُن تَعْلَم[39]
و انِّهُ لَذُو علْم لما عَلِّمناهُ[40]
وَ عَلِّمْناهُ صَنَعَةَ لَبُوسٍ[41]
و قالَ يا ايُّها النّاسُ عُلّمْنا مَنْطقَ الطِّير[42]
بنابراين «عَلِّمَ الْانْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ» «عَلِّم بالْقَلَمْ» و «عَلِّمَهُ الْبَيانَ» معنايي جز اين ندارد كه خداوند [به واسطه انبيا] آنچه را كه براي دين و دنياي انسانها لازم بود، از جمله خط و زبان، به طور بالفعل به آنها آموخت.
و اَنْزَلْنَا الْحَديدَ فيه بَاْسٌ شَديدٌ و مَنافعُ للنّاس[43]
«و آهن را فروفرستاديم كه در آن نيرويي سخت و سودمنديهايي براي مردم است.»
شيخ طوسي در تفسير تبيان، ذيل اين آيه ميگويد:
«خداوند با اين آيه خبر ميدهد كه او خود، آهن را فروفرستاد و در روايت نيز آمده است كه خداوند همراه با آدم، سندان و پتك و انبر را از آسمان فرود آورد و اين امر صحيحي است كه گريزي از آن نيست چرا كه براي كسي از ما انسانها مقدور نبود، ابزار و ديگر اشيای آهني را بسازد مگر آن كه پيشتر، آلاتي آهني وجود ميداشت و اگر به عقب برگرديم، بالاخره به ابزاري ميرسيم كه مصنوع خداوند بوده است.»[44]
اَوَلَمْ يَرَوْا اَنِّا خَلَقْنا لَهُمْ ممّا عَملَتْ اَيْدينا اَنْعاماً فَهُمْ لَها ما لكُونَ ° وذلِّلْناها لَهُمْ فَمنها رَكُوبُهُمْ و منْهايَأْكُلُون° وَلَهُمْ فيها مَنافعُ و مَشاربُ اَفلا يَشْكُروُنَ[45]
«آيا نديدند كه براي آنان از آنچه دستان [قدرت]مان برسازد، چارپاياني آفريدهايم كه ايشان داراي آن هستند °و آنها را رام ايشان گرداندهايم، لذا هم مركوبشان از آنهاست و هم از آن ميخورند.»
در آيه فوق خداوند به صراحت، رام كردن حيوانات را براي سواري (مثل اسب، استر و الاغ) و براي بهرهبرداري از گوشت و شير و ... آنها (مثل گاو، ميش، بز و...)، مستقيماً به خويش نسبت ميدهد. براين اساس، اين ادعا كه حيوانات به مرور ايام و براساس تصادف يا تجربه انسانها، رام انسانها شدند، بياساس است. اين حقيقت در آيه زير نيز بيان شده است:.
وَالِّذي خَلَقَ الْاَزْواجَ كُلِّها وَ جَعَلَ لَكُمْ منَ الْفُلْك وَ الْاَنْعام ما تَرْكَبُونَ° لتَسْتَوُوا عَلي ظُهُوره ثُمِّ تَذْكُرُوا نعْمَةَ رَبَّكُمْ اذَا اسْتَوَيْتُم عَلَيْه و تَقُولوُا سُبْحانَ الِّذي سَخِّرَ لَنا هذا وَماكُنّا لَهُ مُقْرنينَ[46]
«و همان كسي كه همهي گونهها را آفريد و براي شما از كشتيها و چارپايان مركوب ساخت °كه برپشت آن برآييد، سپس نعمت پروردگارتان را آنگاه كه بدان برآمديد،يادكنيدوبگوييدپاكا،كسيكهاينرارامماساختومابهآنتوانانبوديم.»
در آيه فوق، بر رام كردن حيوانات سواري از سوي خداوند و ناتواني انسان از انجام آن، تأكيد شده است.[47]
رالف لينتون در كتاب«سير تمدن» مينويسد:
«يك موضوع جالب توجه اين است كه در سراسر دوران تاريخي، هيچ نوع تازهاي از جانوران كه از لحاظ اصول اقتصادي، منشأ اثر و نفعي بوده باشد، به دست بشر اهلي نشده است. در حقيقت چه بسا چهار پايان و جانوراني كه در ازمنه قديمتر اهلي بوده و كمكم به حال خود رها شدهاند تا دوباره به زندگي وحشي برگشتهاند»[48]
يا بَني ادَمَ قَدْ اَنْزَلنا عَلَيْكُم لباساً يُواري سَوْاتكُمْ وَريشاً[49]
«اي فرزندان آدم! به راستي كه براي شما لباسي پديد آورديم كه هم عورت شما را ميپوشاند و هم مايه تجمّل است.»
آيه فوق اجمالاً بيانگر آن است كه منشأ نساجي و خياطي خداوند بوده است. در روايتي ـ كه خواهد آمد ـ تصريح شده است كه پس از هبوط آدم و حوا از بهشت، در حالي كه عريان بودند، جبرييل پنبه آورد، به آدم نساجي و به حوا خياطي را آموخت تا براي خويش لباس فراهم كنند.
وسَخِّرَ لَكُمُ الْفُلْكَ لتَجْري في الْبَحْر بأَمْره وَ سَخِّرَ لَكُمُ الْاَنْهارَ و سَخِّرلَكُمُ الشَمْسَ و الْقَمَرَ دائبَيْن و سَخِّرَ لَكُمُ اَلْلِّيْلَ وَ النِّهارَ و اتيكُمْ منْ كُلَّ ما سَأَلْتُمُوهُ وَ انْ تَعُدُّوا نعْمَةَ الله لاتُحْصُوها، انِّ الْانْسانَ لَظَلُومٌ كَفّارٌ[50]
«[و خداوند] براي شما كشتيها را رام ساخت كه به فرمان او در دريا روانه شوند و رود باران را نيز براي شما رام كرده است ° و خورشيد و ماه را رام شما كرد كه پيوسته روانند و شب و روز را [نيز] براي شما رام كرده و از هر آنچه از او خواستهايد [بدان نياز داشتهايد] به شما بخشيده است و اگر نعمت الهي را بشماريد نميتوانيد آن را شمارش كنيد كه انسان ستمكار و ناسپاس است.»
در اين آيه، تسخير (رام و فراهم كردن) كشتيها براي بهرهبرداري انسانها، به خداوند نسبت داده شده است، همانگونه كه جويبارها و خورشيد و ماه و شب و روز را براي تأمين نيازمنديهاي انسان رام و آماده نموده است. ممكن است گمان شود كه مقصود از تسخير كشتي، فراهم كردن بالقّوه مصالح و مواد آن براي انسان است و بعد، انسان خود مخترع آن بوده است، اما همانگونه كه تسخير خورشيد و ماه و شب و روز، براي انسانها جنبه فعليّت دارد و نه قوّه كهانسانهاآنهارابهفعليترساندهباشند،درموردتسخيركشتينيزچنيناست.
علاوه بر آيات و روايات مرتبط با آنها، احاديث عديده ديگري نيز در باب منشأ الهي علوم و فنون معشيتي انسان، وجود دارد كه در زير ميآوريم:
پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله: آن گاه كه آدم از بهشت بيرون كرده شد، خداوند همراه او [شاخهها و دانههاي] ميوههاي بهشتي را روانه كرد و هر صنعتي را به او آموخت، اكنون ميوههاي شما از ميوههاي بهشتي به وجود آمده است جز آن كه ميوههاي بهشتي دگرگوني نميپذيرند و ميوههاي شما دگرگون ميشوند.[51]
امام صادق عليه السلام: آنگاه كه خداوند ـ عزّوجلّ ـ آدم را از بهشت بيرون كرد، صد و بيست شاخه درخت [ميوه] همراه او نمود كه چهل شاخه آن از ميوههايي بود كه درون و بيرون آن خوردني است و چهل شاخه آن از ميوههايي كه درون آن خوردني و بيرون آن دور ريختني است و چهل شاخه آن، درون آن دور ريختني و بيرون آن خوردني. همچنين كيسه بزرگي نيز همراه آدم نمود كه در آن بذر همه چيز [ميوه و سبزيجات] بود.[52]
سيد ابن طاووس در كتاب نجوم از رساله ابي اسحاق طرطوسي روايت كرده است: خداوند آدم را از بهشت بيرون كرد و دانش هر چيزي را به او آموخت و از جمله اين دانشها، نجوم و طب بود.[53]
پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله: خداوند هزار حرفه از حرفههاي دنيايي را به آدم آموخت. آنگاه به او فرمود: به فرزندانت بگو، اگر بر دنيا بردباري نداريد، دنيا را با اين حرفهها طلب كنيد نه با دينتان، كه دين متعلق و منحصر به من است؛ واي بر كسي كه دين را ابزار كسب دنيا قرار دهد، واي بر او.[54]
امام صادق عليه السلام در روايتي، به شرح چگونگي گسترش نسل انسان از حضرت آدم عليه السلام ميپردازد، تا به آنجا ميرسد كه آدم بيمار ميشود و فرزندش شيث عليه السلام را فرا خوانده، به او ميگويد:
فرزندم! من بيمارم و زمان مرگم براساس مشيت و فرمانروايي خداوند فرارسيده است. او با من عهد كرده است كه تو را وصيّ و جانشين خود و نگهبان بر آنچه كه نزد من به وديعت گذاشته، قرار دهم. كتاب وصيت، زير سر من است كه در آن اثر علم و اسم اعظم خداوند است. پس هرگاه مُردم، اين كتاب را بردار ... در اين كتاب همه آنچه را كه تو بدان نياز، داري اعم از امور ديني و دنيايي وجود دارد. .[55]
روايت ديگر، فرازي از توحيد مفضّل است كه امام صادق عليه السلام فرمود:
«اي مفضّل، درباره دانشهايي كه [از جانب خداوند [به انسان اعطاء شده و نيز در باره دانشهايي كه در اختيار او گذاشته نشده است، انديشه كن. به انسان، همه دانشهايي كه مصلحت دين و دنيايش را تأمين ميكند، اعطاء شده است. دانشهايي كه به صلاح دين انسان است، عبارت است از: شناخت آفريدگار و...، و دانشهايي كه داراي مصلحت دنيايي انسان است، عبارت است از: كشاورزي، سواركاري، استخراج معادن زمين، دامپروري، حفر قنات و چاه، شناخت داروها، صنايع، و انواع تجارت و خريد و فروش و ديگر فنوني كه ذكر آنها به درازا ميانجامد. و همچنين انسان از علوم و فنون ديگر [غير از علوم و فنون ياد شده] كه در شأن او نبوده و يا ظرفيت آن را نداشته است، ممنوع شده است، مثل دانش به غيب و... پس بنگر كه چگونه همه دانشهاي مورد نياز ديني و دنيوي بشر [از سوي خداوند و انبياي او] به او اعطاء شده و دستهاي از دانشها نيز به او داده نشده است تا آدمي اندازه و ناتواني خود را بشناسد كه هر دو امر به مصلحت اوست.»[56]
امام صادق عليه اسلام: آنگاه كه خداوند آدم را از بهشت اخراج كرد، به او فرمان داد تا كشت و زراعت كند و نهالهايي از درختان بهشت را كه عبارت بود از خرما، انگور، زيتون و انار، براي او فرستاد، پس آدم آنها را كاشت تا فرزندانش و نسلهاي بعدي از آنها استفاده كنند و خود نيز از ميوههاي اين درختان تناول كرد.[57]
امام باقر عليه السلام به روايت از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله: چون خداوند آدم را به زمين فروفرستاد، به او فرمان داد تا زراعت كند و با زحمت و تلاش، غذايش را فراهم كند.[58]
پيامبر گرامي اسلام صلي الله عليه و آله: وقتي آدم و حوا به زمين هبوط كردند، با برگهاي بهشتي پوشيده بودند، پس گرما موجب آزار آدم شد و شروع به گريستن نمود و نزد حوا از گرما شكايت كرد. جبرييل با پنبه نازل شد و به حَوا دستور داد كه آن را ببافد و به آدم نيز فرمان نساجي داد و اين حرفه را به او آموخت.[59]
امام صادق عليه السلام: هابيل، چوپان و قابيل كشاورز بود.[60]
علي عليه السلام: آدم اولين كسي بود كه سوار بر استر شد و حوّا سوار بر الاغ.
روايات فوق، بيانگر آن است كه انسانها از آغاز خلقتشان، كشاورزي، باغداري، خياطي، نساجي، دامپروري و سواركاري و... را به تعليم خداوند ميدانستهاند.[61]
در اينجا بايد به اين نكته مهم اشاره كنيم كه از آيات و روايات مذكور، همچنين استفاده ميشود كه خداوند و انبياي الهي، علوم و فنون معاش را به نحو اَتَمِّ و اَكمل ـ براي ساخت يك تمدن متعادل ـ به انسانها آموختند و نه در حدّ هستههاي اوليه و يا بخشهايي از آنها، چرا كه واژه «عَلِّمَ» ظهور در آموختن كامل دارد و بدون تصريح به اين كه آموزش، ناقص و يا تنها شامل بخشي از مسائل بوده است، نميتوان چنين نتيجه گرفته كه خداوند و انبياء، تنها هستههاي اوليه و كلياتي را به انسانها آموختهاند، و در هيچ آيه يا روايتي، چنين تصريح و يا قرينهاي وجود ندارد. و اما پاسخ اين سئوال كه چرا رسول گرامي اسلام صلي الله عليه و آله و ائمه معصومين عليهم السلام به آموزش علوم و فنون معاش چون كشاورزي، دامپروري، خياطي، آهنگري و ... نپرداختند، آن است كه اين علوم سينه به سينه و بلكه دفتر به دفتر از تمدنهاي انبيايي پيشين به مردم عهد ظهور اسلام، منتقل شده بود و نيازي به آموزش مجدد آن نبود جز در مورد دانش طب كه به دليل اهميت ويژه آن و احتمالاً برخي از دخل و تصرفات غلطي كه در آن صورت گرفته بود، رسول گرامي اسلام صلي الله عليه و آله و ائمه معصومين عليهم السلامآموزههاي مهمي را در اين باب، ارائه كردند كه تحت عناويني چون«طبّ النبي»، «طبّ الصادق» و «طبّ الرضا» در منابع روايي، موجود است.
متون تاريخي و چگونگي شكلگيري تمدنها
متون تاريخي نيز بيانگر تعليم فنون معاش از سوي خداوند به انبيا، و نقش انحصاري انبيا، در سامان دهي به فنون دنيوي و معيشت آدميان است. البته محتواي اين متون نيز اغلب برگرفته از احاديث نبوي صلي الله عليه و آله و روايات ائمه علیهم السلام است.
قصص الانبياي جويري:
«درخبر آمده است كه آدم عليه السلام در ماه رمضان به زمين آمد، روز آدينه، هفت ساعت از روز گذشته، پنج ماه به بهشت بودند و بر زمين فرود آمدند و اين، هر يك روز از جهان بود. آدم به هندوستان به كوه سرانديب بود... حوا به جدّه افتاد به آب دريا در هفت فرسنگي مكه، پس آدم همچنان بر كوه سرانديب نشسته بود، نخستين تسبيح ميگفت و همي گريستي از گناه خويش، چهل شبانه روز چيزي نخورد و گرسنه همي بود. خداي متعال از آن درخت گندم كه در بهشت از آن خورده بود و از آن سبب از بهشت محروم مانده بود، يك بَدره گندم به دست جبرييل فرستاد و آدم را فرمود اين را بكار كه خورش تو و فرزندان تو از اين خواهد بود و اين را بكار تا برويد و دستاس كن تا آرد شود و خمير گردد. چون آنها را به عمل آورد، در زمين محتاج آتش شد، ندا رسيد يا جبرييل! پارهاي آتش از مالك دوزخ بستان تا كارشان راست شود. پس جبرييل پاره آتش بياورد و به آدم داد. سپس آتش در تنور انداختند و نان پختند، پس گفت كه بخور؛ و حوا چون گرسنه شد ماهي را بر لب دريا پيش آن افكند، برگرفت و بر سنگي تافته در آفتاب نهاد تا بريان شد و بخورد. پس آدم صد سال بر سر آن كوه گريست از درد گناه خويش و هر آبي كه از چشم آن ميريخت، بدان كوه درختان رستي و هليله و بليله و ديگر داروها كه فرزندانش از آن منفعت يابند و امروز داروهاي جهان از هندوستان آرند و بدين منوال هر سال كشت كردي؛ روزي جبرييل سلام بياورد و پاره آهن آورد. قوله تعالي: و انزلنا الحديد فيهبأس شديد، پس جبرييل آن را آهنگري بياموخت، ندا رسيد كه آدم به كوه رود و آهن بر سنگ زند تا در بن سنگ آتشي كه درمانده باشد بيرون آيد و شما را منفعت رسد، آدم چنان كرد. آتش در گرفت و جبرييل او را برزگري بياموخت و آلت برزگري راست كرد و جفت گاو از بهشت بيرون آورد، پس جبرييل سلام گفت و گفت: يا آدم! برخيز و برزگري كن تا نان از دسترنج خود خوري و اين هم از عقوبت آن گناه است كه كردي، تو را بهشت سخت نيكو بود و خويشتن را از اين نعمت بيرون آوردي تا امروز هيچ نخوري مگر به سختي و رنج، چنانكه فرمود: فَلا يُخْرجَنِّكُما منَ الْجَنِّة فَتَشْقي»[62]
مروج الذهب:
«و چون آدم از بهشت برون شد، مشتي گندم و سي شاخه از درختان بهشت از اقسام ميوهها همراه داشت كه از آن جمله، ده ميوه پوستدار بود كه گردو و بادام و فندق و پسته و خشخاش و شاه بلوط و نارگيل و انار و موز و بلوط بود، و ده ميوه هستهدار بود كه شفتالو و زردآلو و گلابي و خرما و سنجد و كنار و زالزالك و عناب و كندر و گيلاس بود، و ده ميوه ديگر كه پوست و هسته نداشت و براي خوردن آن مانع نبود كه سيب و شاه ميوه و انگور و آمرود (گلابي) و انجير و توت و اُترج و بالنگ و خيار و خربزه بود.»[63]
«شيث عليه السلام [فرزند و وصي حضرت آدم] لفظي است سُرياني مرادف هبةالله و اول كسي است كه به تعليم حكمت و درس علوم پرداخت، بنابراين، حكما او را اورياي اول گفتند، چه معني اوريا به لغت سرياني معلم است... شيث پس از فوت پدر، افسر نبوت بر سرنهاده، پنجاه صحيفه بر وي نازل گشت و آن صحف اشتمال داشت بر علوم حكْمي و رياضي و الهي و صنعت مشكله چون اكسير و غيره و شريعتش موافق ملت [آيين] ابوالبشر بود.»[64]
«انوش [فرزند و وصيّ شيث پيغمبر] در زمين به آبادي پرداخت.»[65]
«ادريس عليه السلام در اوايل حال، نزد عاذيمون مصري كه ملقب به اورياي ثانيست و در سلك انبياي يونان انتظام داشت، تلمّذ مينمود، و معني عاذيمون نيك بخت است، و ادريس بعد از فوت ابوالبشر به دويست سال مبعوث گشت و سي صحيفه به او نازل شد و آن صحف اشتمال داشت بر اسرار سماويات و تسخير روحانيات و علوم عجيبه و فنون غريبه و معرفت طبايع موجودات و غير ذلك، و ادريس عليه السلام صد و پنجسال يا صد و بيست سال به دعوت خلايق پرداخته ... از جمله سنن سنيّه آن پيغمبر عاليمقدار است، صنعت كتابت به وساطت قلم، و حرفت خياطت از نتايج طبيعت پاكيزه اوست.»[66]
تاريخ كامل:
«چون خداوند بزرگ برهنگي آدم و حوا را ديد، فرمود كه بَختهاي از ميان هشت جفت ميش و گوسفندي كه خدا از بهشت فرود آورده بود، سر ببرد. آدم بختهاي گرفت و آن را سربريد و پشم آن را برگرفت. حوا پشم را رشته كرد و آدم رشته را بافت و براي خود جبّهاي و براي حوا پيراهني با روسري درست كرد و آن دو آنها را پوشيدند. گفته شده است: خداوند به نزد آنها فرشتهاي فرستاد كه به آنها بياموزد تا براي خود از پوست گوسفند و چهارپايان جامه بسازند و بپوشند.»[67]
«چون [آدم] در هند فرود آمد، بر سرش دستهاي [تاجي] از درختان بهشت بود كه چون به زمين رسيد، برگهاي آن خشكيدند و فروريختند و از آنجا بود كه همه گونه گل و گياه خوش بوي و خوش بوكننده در هند روييدن گرفت. گويند: گل و گياه خوشبو از برگهايي بود كه آدم و حوا از بهشت برگرفته بودند و پوشش خود كرده. گفته شده است: چون به او فرمان داده شد كه از بهشت بيرون رود، بر هيچ درختي در باغ بهشت نگذشت مگر آن كه از آن شاخهاي برگرفت و آنها را با خود فرود آورد و از اينجا بود كه خاستگاه گل و گياهان خوشبوي در هند بود، خدا او را از ميوههاي بهشت نيز توشه داد و ميوههاي كنوني ما همگي ميوههاي بهشتياند جز اين كه اينها دگرگون ميشوند و آنها نميشوند. خدا به او ساختن همه چيز را ياد داد و پارهاي مايههاي خوشبوي و خوشبوكننده را همراه او فرستاد و نيز سنگ سياه (الحجر الاسود) را با او همراه كرد و اين سنگ از برق سپيدتر بود. همراه او عصاي موسي عليه السلام را فرود آورد كه از مورد يا كاج بهشت بود. پس از آن سندان و چكش و انبر فرود آورد. آدم بسي نيكوروي بود و از ميان فرزندان خويش تنها به يوسف عليه السلام ميمانست. پس جبرييل بر او فرود آمد و با خود همياني پر از گندم فرود آورد. آدم گفت: اين چيست؟ جبرييل گفت: اين همان است كه تو را از بهشت بيرون راند. آدم گفت: با آن چه كنم؟ جبرييل گفت: آن را به زمين بيفشان. آدم چنان كرد و در همان هنگام خدا آن را روياند. آنگاه آدم آن را درود و گرد آورد و خرمن كرده كوبيد و به باد داد و آرد كرد و خمير ساخت و پخت. همه اينها با آموزش جبرييل بود. جبرييل براي وي سنگ و آهن آورد كه آن دو را بر هم سود و از آن آتش بيرون آورد. جبرييل به او آهنگري و كشاورزي آموخت و گاوي از آسمان براي وي فرود آورد كه زمينش را شخم هميزد. گويند اينها همان بدبختيهايي است كه خداي بزرگ در قرآن مجيد با اين آيه ياد كرده است: مبادا شما دو تا را ديو از بهشت بيرون براند كه بدبخت گرديد[68]، آنگاه خدا آدم را از كوه فرود آورد و او را سرور همه زمينيان و سراسر زمين گردانيد از پريان و پرندگان و چهارپايان و جز آن.»[69]
«خدا بر او [آدم [بيست و يك صحيفه فروفرستاد كه جبرييل آنها را بهوي آموخت و او همگي را با دست خود بنوشت... و حرفهاي الفبا بر او فرود آمد و كتاب او بيست و يك برگ بود.»[70]
«هشام بن محمد كلبي گويد: او [مهلاييل بن قنيان بن انوش بن شيث بن آدم] نخستين كسي بود كه ساختمان ساخت و كانيها را بيرون كشيد و مردمان روزگار خود را فرمان داد كه نمازگاه سازند. او دو شهر ساخت و اين دو، نخستين شهرها بودند كه بر زمين ساخته شدند: بابل در عراق و شوش در خوزستان. روزگار پادشاهي او به چهل سال برآمد. ديگران گفتهاند: او نخستين كسي بود كه آهن از زمين بيرون كشيد و از آن افزارها بساخت و آب را در كاربردهاي سودمند به راه انداخت و براي آن اندازهها پرداخت و مردم را وادار به كشاورزي و كارگري كرد و فرمود تا جانوران دشتي و كوهي را بكشند و از پوست آنها فرش و جامه بسازند. نيز فرمان داد كه گاو و گوسفند و جانوران شكاري بكشند و از گوشت آنها خوراك درست كنند. او شهر ري را بساخت ... او نخستين كسي بود كه درختان را بريد و در ساختمان به كار برد.»[71]
آفرينش و تاريخ:
«و او [آدم] نخستين كسي است كه خداوند به او نوشتن خط با قلم تعليم داد و سپس از ميان آدميان، فرزندان او هيچ يك خط ننوشتند تا روزگار ادريس.»[72]
«و ادريس نخستين كسي است كه پس از آدم به قلم خط نوشت و او نخستين كسي است كه جامه دوخت... و خداوند او را پس از وفات آدم، پيامبر گردانيد و نجوم و پزشكي را بر او وحي كرد و نام او در نزد يونانيان هُرمس است.»[73]
قصص الانبياء راوندي:
«علت نامگذاري آن حضرت به ادريس نيز در روايات، كثرت اشتغال وي به درس و كتاب ذكر شده است. چنانكه در روايات و تواريخ آمده، ادريس نخستين كسي است كه خط نوشت، جامه بدوخت و علم خياطي را تعليم داد، و آن حضرت را منشأ و معلم بسياري از علوم مانند علم نجوم، حساب، هندسه، هيأت و غيره دانستهاند.»[74]
قصص الانبياء نجّار:
«ادريس به مصر آمد و در آنجا سكونت گزيد و به دعوت مردم به اطاعت از حق و امر به معروف و نهي از منكر مشغول گرديد و مردم آن زمان به هفتاد و دو زبان سخن ميگفتند و خداي ـ عزّوجلّ ـ همه آن زبانها و لغات را به وي تعليم فرمود و ادريس، سياست و آداب تمدن و قوانينمملكتي را به مردم ياد داد و همچنين طرز اداره شهرها و ساختمان آنها را به مردم آموخت و بر اثر تعليمات آن حضرت، 188 شهر در روي كره زمين بنا گرديد كه كوچكترين آنها رها[75] بودهاست.»[76]
اخبار العلماء باَخبار الحكماء:
«ادريس عليه السلام [پس از مهاجرت از بابل به دليل مخالفت مردم با وي] و همراهانش، در مصر رحل اقامت افكنده، خلايق را به معروف امر، و از منكرات نهي ميكرد و به اطاعت خداي ـ عزّ و جَلّ ـ دعوت ميكرد. مردم زمان او با هفتاد و دو زبان حرف ميزدند و خداوند زبان همگي آنان را به وي تعليم داده بود تا هر فرقهاي از ايشان را با زبان خودش تعليم دهد، و علاوه بر اينها آداب و طريقه نقشهكشي براي شهرسازي را به ايشان بياموخت و قواعد آن را برايشان مقرر فرمود، و هر فرقهاي از هر امتي كه بودند به سرزمين خود برگشته و شهرهايي ساختند تا آنجا كه در عهد وي و به وسيله شاگردان او، صد و هشتاد و هشت شهر ساخته شد كه از همه كوچكترش«رها» بود، و ادريس به آنان علوم را نيز بياموخت. و اولين كسي كه حكمت را استخراج نموده و علم نجوم را به مردم ياد داد، ادريس بود، چون خداي ـ عَزّ و جَلّ ـ سرّ فلك و تركيب آن، و نقطههاي اجتماع كواكب را در آن فلك به او فهمانده بود، و نيز علم عدد سنين و حساب را به او داده بود، و اگر اين نبود و ادريس در اين علم، فتح باب نميكرد، هرگز خاطر بشر به اين معنا خطور نميكرد كه در مقام سرشماري ستارگان برآيد. ادريس براي هر امتي در هر اقليمي سنتي شايسته آن امت و آن اقليم به پا داشت، و زمين را به چهار قسمت تقسيم نموده براي هر قسمتي پادشاهي مقرر كرد تا به سياست و اداره امور آنجا و آباديش قيام نمايد و هر پادشاهي را مأمور كرد تا اهل اقليم خود را به شريعتي ملزم سازد.»[77]
تاريخ يعقوبي:
«و چون نوح از كشتي به زمين آمد، در آن را قفل كرد و كليد آن را به فرزند خود سام سپرد. سپس نوح به زراعت و تاك نشاني و عمران زمين پرداخت.»[78]
«و خداي ـ عزّوجلّ ـ گندم را بر آدم نازل كرد و او را فرمود، از دسترنج خود بخورد، پس شخم زد و كاشت، سپس درود و كوبيد، آنگاه آرد كرد و خمير نمود و نان پخت.»[79]
ناسخ التواريخ:
«ولادت با سعادت حضرت شيث عليه السلام، پنجسال پس از قتل هابيل بود و لفظ شيث، سرياني است و معني آن هبةالله است چه آن جناب را كردگار جليل، پس از شهادت هابيل به حضرت آدم عنايت فرمود و جنابش را اورياي ثاني خوانند؛ چه، اوريا به لغت سُرياني معلم است و اول كسي است كه بعد از آدم به تعليم معضلات حكمت و تنبيه ضروريات شريعت پرداخت و پنجاه صحيفه و به روايتي بيست و نه، محتوي بر حكمت الهي و صنايع نامتناهي چون اكسير و غيره، رياضي و هيأت بر او نازل شد.»[80]
«و هم او را [ادريس] اورياي ثالث خوانند و هرمس نيز گويند ... در بامداد زندگاني نزد شيث سمت تلمذي داشته است ... اول شخصي است كه به سوزن جامه دوخت و به قلم نگاشتن آموخت، سي صحيفه بر وي نازل شد،تدريس علم نجوم از فضايل آن جناب است، گويند صد شهر مرغوب جهان، بنيان فرمود.»[81]
«حضرت ادريس، نبوت با سلطنت توأم داشته واغلب خلق روي زمينش، داغ طاعت بر جبين داشتند و چون به علم نبوت دانسته بود كه طوفان نوح، جهان را ويران كند و اثري از معلم و متعلم و كتب علميه باقي نماند، بفرمود تا در طرف غربي مصر، بنيان «هرمان» نهادند و از علوم طب و نجوم و غيره در آن ثبت كردند كه از طغيان طوفان مصون ماند و آن بنا را در شش ماه به پايان آورد.»[82]
اخبار الدُّوَل و آثارُ الاُوَل في التاريخ:
«در كتاب«اصول التواريخ» آمده است: حضرت آدم عليه السلام با سرانگشتان خود بر خشتها مينوشت و آنها را ميپخت و براي فرزندان خود ذخيره ميكرد. خداوند به او همه زبانها را آموخت تا آنجا كه او با هزار زبان سخن ميگفت.
در كتاب »سير تمدن» با اعتراف جالبي مواجه هستيم كه بيانگر كمال زبان و وجود زبانهاي فراوان و گوناگون در آغاز تاريخ انسان است:
«در آن دوراني كه اول بار كتابت در سرزمين مصر و نواحي خاور نزديك رواج يافت، يعني در حدود چهار هزار سال قبل از ميلاد، نشو و تكامل زبان به حد اعلاي خود رسيده بود. به عبارت ديگر زبانهايي كه در ابتداي پيدايش تاريخ و كتابت، معمول بود به همان اندازه مكمل و رسا، و داراي قواعد و دستورهايي همانقدر مركب و پيچيده بودهاند كه زبانهاي رايج كنوني. نكته شايان توجه ديگر آن كه از روي مدارك بسيار، مسلم گرديده عده زبانهاي متداول در نخستين ادوار تاريخي به مراتب از شماره زبانهاي رايج كنوني بيشتر بوده است، زيرا محتملاً هر يك از قبايل و دستههاي مجزا و محدود آن عهد، زباني مخصوص به خود داشته است»[83]
و در كتاب «محاضرة الاوائل» آمده است: هر صنعت و حرفه از حرفهها و صنايع بشري كه انسانها بدان نياز دارند، توسط پدرمان حضرت آدم بنيان نهاده شد كه از ناحيه تعليم اسماي كلي كه خداوند به او آموخته، فراگرفته بود. خداوند در هنگام تعليم اسماء، هزار حرفه به او آموخت.»[84].
در روايات و گزارشهاي تاريخي كه نقل كرديم، گاه در جزييات مسائل، با يكديگر اختلافهايي دارند كه به ادعاي ما لطمهاي وارد نميسازد. اين اختلافها براساس اصول و قواعد جمع بين احاديث و روايات متعارض، حل و فصل ميشوند.
محدوديت قواي ادراكي انسان
با استناد به آيات و روايات، نشان داديم كه خداوند پس از خلقت انسان، آدميان را به حال خود وانگذاشت تا با اتكا به تجربه و آزمون شخصي و مرور ايام، راه و روش معاش (كشاورزي، دامپروري، مسكن، ابزارسازي، سخن گفتن، نوشتن، طب، حساب و ...) را فرا بگيرند، بلكه از طريق انبيا و رسولان خود، به ساماندهي معاش انسانها پرداخت و فنون لازم براي يك زندگي متعادل را ـ كه بستري براي عبوديت باشد ـ به آنان آموخت.
اكنون به مسئله بنيانيتري خواهيم پرداخت: اساساً قواي ادراكي انسانها، ناتوان از آن بوده است كه مستقل از وحي و تعاليم انبيا، به كشف و استنباط علوم و اختراع سازوكارهاي زندگي نايل شود. دانشي كه انسانها ميتوانند به طور مستقل بدان نائل شوند، عمدتاً بيش از معلومات بديهي حسي و عقلي نيست، و تجربه و تفكر شخصي بدون ابتناي بر معلومات قبلي، نميتواند منشأ كشف و اختراع شود.
اگر انبيا، هدايت معيشتي انسانها و تعليم علوم و فنون را عهدهدار نميشدند، قطعاً انسانها نميتوانستند به حيات خود ادامه دهند و اساساً جوامع انساني، شكل نميگرفت.
سرگشتگي موجود در تاريخ نويسيهاي جديد و حلقههاي مفقود و گمانهزنيهاي بيمبنا و نقش اساسي دادن به تصادف و اتفاق، در شكلگيري تمدنها، همگي ناشي از آن بوده است كه خواستهاند انسان را خودمختار و مكتفي به ذات و بدون پشتوانه و هدايت الهي، قلمداد كنند، و با اين پيش فرض، نميتوان چگونگي دستيابي انسان به اموري چون زبان، خط، طبابت، كشاورزي، دامپروري، ابزارسازي و ... را به درستي كشف و توصيف كرد.
و اما رواياتي كه حكايت از ناتواني انسان در ادراك منافع و مضار خود حتي در امور معاش دارد و ناظر به اين امر است كه انسان بدون هدايت خداوند و انبيا، قادر به تأمين مصالح دنيوي خويش نبوده و نيست، به شرح زير است:
امام رضا عليه السلام: هيچ گروه و ملتي را نمييابيم كه بدون فرمانده و راهبري كه در امر دين و دنيا بدو نياز دارند، زندگي كرده و باقي مانده باشد، بر همين اساس، سزاوار نيست خداوند حكيم، مردم را بدون راهبري كه مردم نيازمند اويند و قوامشان به اوست، رها كند.
در اين روايت، تصريح شده است كه انبيا و رسولان الهي، قيّم و راهبر مردم در امور ديني و دنيايي هستند و قوام [ديني و دنيايي] مردم به آنهاست.[85]
هشام بن حَكم روايت ميكند: فرد زنديقي از امام صادق عليه السلام پرسيد: چه دليلي بر وجود انبيا و رسل [از جانب خداوند]، وجود دارد؟ امام عليه السلام فرمود: از آنجا كه ثابت كرديم، براي ما [و جهان]، آفريدگار و سازندهاي برتر از ما و همه مخلوقات است و او آفريدگار حكيمي است كه مردم قادر به مشاهده و ارتباط حسي با او نيستند، نه او با مردم همنشيني دارد و نه مردم با او، تا با او محاجه و گفتگو نمايند، ثابت ميشود كه براي او نمايندگاني در ميان مردم است كه آنها را به مصالح و منافعشان، و آنچه را كه مايه بقا و حيات آنهاست و ترك آن، مايه نابوديشان، رهنمون ميشوند. پس بدين ترتيب، ضرورت وجود فرمان دهندگان و بازدارندگان، از جانب خداوند حكيم دانا در ميان خلقش، روشن ميشود.[86]
از روايت فوق، چنين برميآيد كه مردم بدون وجود و حضور سفرا و رسولان الهي، قادر به درك مصالح و منافع خود و آنچه كه مايه بقا يا هلاك آنان است، نيستند و روشن است كه مصالح و منافع و عوامل بقا يا فنا، اعم از دنيوي و اخروي است.
روايت دیگر بخشي از مناظره امام رضا عليه السلام با فردي زنديق است كه ميفرمايند: اگر [زنديق] بگويد: چرا شناخت رسولان و اقرار به حقانيت آنان و اطاعتشان، بر مردم واجب شده است، در جواب گفته خواهد شد: بدان دليل كه در آفرينش و قواي [ادراكي] مردم، چيزي نيست كه مصالح آنها را به نحو كامل تأمين نمايد و از سويي هم، خداوند برتر از آن است كه ديده شود و عجز و ناتواني مردم هم در ادراك خداوند [و ارتباط حضوري با او] روشن است، براين اساس، چارهاي نيست جز آن كه فرستادهاي معصوم و عاري از خطا و لغزش، بين خدا و خلق باشد كه امر و نهي خداوند و آداب مورد نظر او را به مردم ابلاغ كند و آنها را نسبت به اموري كه منافعشان را جلب و مضارّشان را دفع ميكند، آگاه نمايد؛ زيرا در سرشت مردم، منبعي نيست كه بدان، احتياجاتشان را اعم از منافع و مضارشان، بشناسند، با اين وجود اگر شناخت و اطاعت رسولان بر مردم واجب نباشد، حضور رسولان نه فايدهاي براي آنها دارد و نه نيازي را از آنان مرتفع ميسازد و ارسال آنان از سوي خداوند، بيمورد و فاقد منفعت و مصلحت خواهد بود و حال آن كه از خالق حكيمي كه هر امري را متقن انجام ميدهد، چنين عملي سر نميزند.[87]
روايت فوق، به ناتواني قواي ادراكي انسان در تشخيص منافع و مضار و احتياجاتش به نحو كامل و اطمينان بخش، تصريح ميكند و مانند روايت سابق، بيان ميدارد كه اين منافع و مضار، منحصر به امور ديني و اخروي نبوده بلكه اعم از ديني و دنيايي است، و بدين جهت، حضور رسولان الهي و اطاعت مردم از آنها در امور دين و دنيا، ضروري است.
در بخشي از روايتي طولاني از امام علي عليه السلام در باره انواع آيات قرآن [از جهت محتوا] و تفسير بعضي از آيات، چنين آمده است :
علي عليه السلام: ... و اما خداوند ـ عزّ و جل ـ در كتابش، سبب بقا و تداوم حيات انسانها را بيان كرده است. حيات انسانها به چهار عامل بستگي دارد: «غذا و آب»، «لباس»، «مسكن» و «ازدواج»، و انسانها در اين چهار عامل، به امر و نهي نياز دارند. [آنگاه امام عليه السلام بعد از ذكر آياتي از قرآن كه درباره اين چهار عامل است، ميفرمايد:]
اين آيات، روشنترين دليل بر اين مسئله هستند كه انسانها نياز به راهبر و پيشوايي دارند كه متصدي امور آنان شود و آنها را امر و نهي نمايد و در ميان آنها حدود الهي را جاري سازد، با دشمن بجنگد، غنيمتها را تقسيم كند، واجبات را به جاي آورد، اموري را كه مصلحت مردم در انجام آن است به آنها بشناساند و از آنچه مايه زيانشان است، برحذر دارد... [خداوند انسان را به گونهاي خلق نكرده كه از امر و نهي بي نياز باشد]، اولين انسان كه حضرت آدم عليه السلام است، جز با امر و نهي خداوند نميتوانست به حيات خود ادامه دهد. خداوند ـ عزّ و جلّ ـ پس از خلقت آدم به او فرمود: «اي آدم، تو و همسرت در بهشت جاي گيريد و در آنجا از هر نعمت كه بخواهيد، بي هيچ رنج، برخوردار شويد ولي به اين درخت نزديك نشويد.»[88] بنابراين، خداوند، آدم و حوا را درمورد آنچه مايه سود و بقايشان بود، هدايت كرد و از آنچه مايه زيانشان بود، برحذر داشت. سپس امر و نهي در فرزندان آنها تا روز قيامت جريان پيدا كرد و از همين روست كه مردم پيوسته نيازمند راهبري تعيين شده از سوي خداوند هستند. ممكن است عدهاي چنين استدلال كنند كه ما حيوانات بيشماري را ميبينيم كه بدون امر و نهي به حيات خود ادامه ميدهند و پاداش و مجازاتي هم بر اعمال آنها مترتب نيست، حال وقتي حيوان غيرعاقل ميتواند بدون امر و نهي به زندگي خود ادامه دهد و بقا يابد، سخن شما در مورد اين كه موجودات عاقل [انسانها] نياز به امر و نهي دارند و بدون آن، بقايي نخواهند داشت، باطل است. پاسخ اين است كه خداوند دو نوع حيوان، خلق نمود: يكي ناطق و ديگري غير ناطق، براي نوع غير ناطق، دو امتياز قرار داد تا مايه حيات و بقاي آنها باشد: يكي امتياز شناخت و دستيابي به خوراك و شناخت سودمند از ناسودمند آن، به وسيله حس بويايي بود و ديگرآن كه بر آنها پشم و كرك و مو و پر روياند تا در مقابل سرما وگرما محافظ آنها باشد. از سوي ديگر، آنها را از دو ويژگي محروم ساخت: يكي سخن گفتن و ديگري عقل و فهم، و آنها را مسخر و تحت سيطره حيوان ناطق [انسان [قرار داد تا آنها را تحت تصرف و فرمان خود درآورد. اما در ارتباط با نوع ناطق [انسانها]، خداوند آنان را از شناخت انواع خوراكيهاي سودمند و زيانمند به وسيله حس بويايي محروم ساخت و از همين روست كه اگر مردم، انواع گياهان سودمند و زيانبار و خوراكي و سمي را نزد زيركترين و عاقلترين خودشان گرد آورند، او قادر نيست با خرد و انديشه خود، آنها را از هم تشخيص دهد و تنها از ناحيه موقف [امر و نهي و اعلام خداوند و انبياي الهي [ميتوانند به چنين شناختي دست يابند. بر اين اساس، انسان خردمند و زيرك و بينا، پيوسته نيازمند آموزگاري است كه او را بر سودها و زيانهايش آگاه سازد...»[89]
از امام صادق عليه السلام سئوال شد: آيا بهشت آدم، بهشت آخرت بود يا از بهشتهاي دنيا؟ امام عليه السلام فرمود: از بهشتهاي دنيا بود كه خورشيد و ماه در آن طلوع ميكرد و اگر از بهشتهاي آخرت بود، هرگز از آن بيرون نميرفت. آنگاه امام عليه السلام فرمود: چون خداوند آدم را در بهشت جاي داد، او از سر ناداني به سوي آن درخت رفت [و از ميوه آن خورد] و اين از آن رو بود كه خداوند انسانها را به گونهاي خلق كرده است كه جز با امر و نهي و خوراك و پوشاك و مسكن و ازدواج باقي نميمانند و آدمي جز از ناحيه خداوند نميتواند سود و زيان خويش را تشخيص دهد. [90]
امام صادق عليه السلام در بخشي از روايت مشهور و طولاني مفضّل بن عمر، در باب دانش و آگاهيهاي طبي، تصريح ميكند كه انسانها جز از ناحيه خداوند، قادر به كسب اين دانش نبودهاند. امام عليه السلام خطاب به«مفضّل» ميگويد:
اي مفضّل! در گياهان دارويي و اين كه هر يك از آنها در تهيه دارويي خاص به كار ميروند، انديشه كن. يكي مانند «شيطرج» در اعماق مفاصل نفوذ ميكند و مواد زايد و رسوبات آن را دفع ميكند، يكي ديگر مثل «افتيمون» ماده بيماريزاي سودايي را از بدن خارج ميكند، ديگري چون «سكبينج» از بدن بادزدايي ميكند و آن ديگر، ورمها را تحليل ميبرد و گياهاني ديگر كه خواص ديگري دارند، اكنون بينديش كه چه كسي اين خواص را در اين گياهان قرار داده است؟ جز آن كس كه آنها را براي منفعت مردم، آفريده است و چه كسي مردم را نسبت به اين خواص آگاه كرده است، جز آن كه اين خواص را در گياهان قرار داده است؟ انسانها - آنگونه كه بعضي ادعا كردهاند - چگونه ميتوانستند از سر تصادف و اتفاق به اين خواص پي ببرند؟ فرض كن [كه چنين نيست [انسانها با ذهن و انديشه و تجربههايشان به خواص دارويي اين گياهان پي برده باشند، اما حيوانات چگونه بر اين خواص آگاهي پيدا كردهاند؟ برخي از درندگان هرگاه مجروح شوند، زخم خود را با بعضي از همين گياهان دارويي مداوا ميكنند.[91]
گفتگوي امام صادق عليه السلام با طبيب هندي
مفضّل بن عمر جُعفي دو روايت مفصّل از امام صادق عليه السلام در باب خداشناسي نقل كرده است كه يكي معروف به «توحيد مفضّل» ـ كه بخشي از آن در بالا گذشت ـ و ديگري مشهور به«اهليلجة» است. امام صادق عليه السلام حديث اهليلجة را در پاسخ به نامهاي از مفضّل نوشتهاند كه وي طي آن به امام عليه السلام خبرداده بود، افرادي در ميان مسلمين يافت شدهاند كه خداوند و ربوبيّت او را انكار ميكنند و بر اين اساس، با مردم به گفتگو و مجادله ميپردازند؛ سپس از امام عليه السلام درخواست ميكند كه براي رد و پاسخ به اين افراد، وي را راهنمايي نمايد. امام صادق عليه السلام در پاسخ به مفضّل، بعد از سپاس خداوند و ذكر مقدمهاي مينويسد:
«اي مفضّل، نامه تو را دريافت نمودم و در مورد درخواستي كه نموده بودي، رسالهاي را مكتوب داشتهام كه حاصل گفتگويي با يكي از منكرين خداوند است. اين فرد، طبيبي از سرزمين هند بود كه نزد من آمده و پيوسته با من گفتگو ميكرد و بر عقيده باطل خود [در انكار خداوند] پاي ميفشرد تا آن كه روزي اهليلجهاي را ميكوبيد تا آن را با داروي ديگري كه بدان نياز پيدا كرده بود، مخلوط نمايد. در همين هنگام، يكي از حرفهايي را كه در گفتگوها و جدالهايش با من تكرار ميكرد، دوباره مطرح نمود و آن، اين كه دنيا پيوسته بوده و خواهد بود، درختي ميرويد و درختي بر زمين ميافتد، فردي متولد ميشود و فرد ديگري تلف ميشود و ...[يعني امور عالم برحسب تصادف و اتفاق و خود به خود جريان دارد و خالق و مدبري وجود ندارد]. اين طبيب هندي گمان كرده بود كه اعتقاد من به وجود خداوند و تدبير او براي عالم، بيمعناست و من دليلي براي اثبات آن ندارم ... سپس اين طبيب رو به من كرد و گفت: چه دليلي بر وجود خدايت كه قدرت و ربوبيّت او را نيز توصيف ميكني، داري؟ همانا قلب انسان چيزها را با حواس پنجگانه ميشناسد [و هيچ يك از حواس پنجگانه، گواهي بر وجود خدا نميدهد]. من بهاو گفتم: خدايم را با عقل كه در قلبم جاي دارد و با دليلي كه در شناخت خدايم به او احتجاج ميكنم، ميشناسم.
[سپس گفتگوي امام با طبيب هندي، به درازا ميانجامد تا به آنجا ميرسد كه امام عليه السلام تصميم ميگيرد علاوه بر ادلّه و براهيني كه تاكنون براي طبيب هندي ذكر كرده است، از راه خود طب نيز - كه حرفه مرد هندي بود - بر وجود خداوند استدلال نمايد.] آنگاه امام خطاب به طبيب هندي ميگويد:
آيا اگر از راه همين اهليلجهاي كه در دست داري و نيز از راه طبي كه حرفه تو و پدرانت است، ثابت كردم كه اطلاع بر خاصيت و كاركرد اين اهليلجة و ديگر داروها، ريشه در آسمان [خداوند] دارد، به من تضمين و انصاف ميدهي كه به وجود خداوند اعتراف كني؟
طبيب هندي: بله!
امام عليه السلام:آيا درست است كه مردم از بدو تولد، آگاه به طب و خواص گياهان دارويي مثل همين اهليلجة نبودهاند؟
طبيب:بله!
امام عليه السلام:پس از كجا به اين دانش دست يافتند؟
طبيب:با تجربه و آزمون.
امام عليه السلام:در ابتدا چگونه به اذهانشان خطور كرد كه در اين گياهان، خواص دارويي موجود است در حالي كه در آنها چيزي جز ضرر [به خاطر طعم اَغلب تلخ و تند آنها] نميديدند تا آن كه بعد به تجربه روي آوردند؟ و چگونه دنبال چيزي رفتند كه با حواس پنجگانه، قدرت درك آن را نداشتهاند؟
طبيب:براساس تجربهشان!
امام عليه السلام:به من بگو، مخترع علم طب و كاشف خواص گياهان دارويي كه در سرزمينهاي شرق و غرب پراكندهاند، كيست؟ آيا جز اين است كه بايد مردي حكيم از يكي از اين سرزمينها باشد؟
طبيب:بله، همينطور است و جز اين كه فرد حكيمي اين علم را وضع كرده باشد و حكيمان ديگر در آن تفكر و تعقل كرده باشند، راه ديگري متصور نيست.
امام عليه السلام:گويا تصميم به انصاف گرفتهاي و ميخواهي به قولت وفا كني. پس اكنون بگو كه آن فرد حكيم، چگونه به اين شناخت رسيده است؟ حال، چنين فرض كن كه او بر خواص داروهايي كه در سرزمين خودش بوده است، مطلع شده است و [فيالمثل] زعفراني را كه در ايران ميرويد، ميشناخته است، اما آيا فكر ميكني او همه گياهان زمين را يافته و يكي يكي آنها را چشيده است تا به خواص همه آنها پي برده است؟ و آيا عقل تو ميپذيرد كه مرداني حكيم، قادر بودهاند كه همه شهرهاي فارس را جستجو كنند و گياهان و درختان آن را يك به يك تجربه كنند و با حواسشان به اين شناخت برسند و [فيالمثل] بر درختي كه شامل خواص دارويي مختلف است ـ و شناخت آنها از عهده حواس خارج است - اطلاع پيدا كنند؟ حال، فرض كن كه اين حكيم [و ديگر حكيمان] بعد از جستجو و تجربه اين درخت و ديگر درختان و گياهان ايران، به اين شناخت رسيد اما او چگونه دريافت كه بعضي از اين گياهان نميتوانند كاربرد دارويي داشته باشند مگر آن كه با دارويي ديگر، فيالمثل با اهليلجة از هند، مَصطكي از روم، مُشك از چين، دارچين از چين، بيضه بيدَسْتر از تركستان، افيون از مصر، صَبر از يمن، بورق از ارمنستان و امثال اينها از اجزاي دارويي در سرتاسر زمين، تركيب شوند؟ يا چگونه به رستنگاههاي اين گياهان رنگارنگ كه در مناطق و سرزمينهاي گوناگون است، پي برده است؟ بعضي از اين داروها، ريشه گياهان، بعضي پوست، بعضي برگ، بعضي ميوه، بعضي عصاره، بعضي مايع، بعضي صمغ و بعضي روغن گياهان هستند، بعضي از آنها عصارهگيري و پخته ميشوند و بعضي از آنها عصارهگيري ميشوند ولي پخته نميشوند، و نيز انواع گياهاني كه به زبانهاي مختلف نامگذاري شدهاند و جز با تركيب با برخي گياهان ديگر، خاصيتي ندارند. بعضي از اين داروها، زهرههاي درندگان و حيوانات خشكي و دريايي هستند و اهل اين سرزمينها اغلب با يكديگر دشمني و اختلاف دارند و زبانهايشان با هم متفاوت است، اغلب با هم در حال جنگ و كشتار و اسيرگرفتن هستند، آيا چنين ميپنداري كه اين حكيم در همه اين سرزمينها جستجو كرده است و هر زباني را فراگرفته است و اين گياهان را در مشرق و مغرب مورد تحقيق قرار داده است در حالي كه ايمن، سالم و بدون هرگونه هراس و بيماري، زندهاي بدون مرگ، جستجوگري بدون خطا، تصميمگيرندهاي بدون سستي، داراي حافظهاي بدون فراموشي و سرزندهاي بدون خستگي بوده است كه زمان و محل روييدن اين گياهان را عليرغم مخلوط و درهم بودنشان و تفاوت ويژگيهايشان و تضاد رنگهايشان و گوناگوني نامهايشان كشف كرده و سپس هر بوته و درختي را با ساقه و برگ و ميوه و بوي و طعم آن توصيف كرده است؟ و آيا براي اين حكيم، چارهاي جز اين كه همه گياهان و درختان دنيا و شاخ و برگ و ريشههاي آنها را يك به يك و برگ به برگ و جزء به جزء مطالعه كند، راه ديگري بوده است؟
فرض كن كه او به گياه و درخت مورد نظرش دست يابد، اما چگونه حواس او به او ميگويد كه اين گياه براي دارو مناسب است در حالي كه گياهان، برخي شيرين، برخي ترش و برخي تلخ و شور هستند؟ اگر بگويي: در اين شهرها جستجو ميكرده و از اين و آن ميپرسيده است، ميگويم: چگونه در مورد چيزي كه نديده و با ديگر حواسش درك نكرده بوده است، ميپرسيده است؟ و چگونه ميتوانسته به سراغ فرد مطلعي رود، در حالي كه زبان اين دو با هم مختلف و موارد سؤال هم گوناگون بوده، از او پرس و جو كند؟ باز فرض كن كه چنين كرده است، اما او چگونه منفعتها و ضررهاي اين گياهان، تسكين بخشي يا تحريك كنندگي، سرد و گرم، شيرين و تلخ و تند و نرم و سخت آنها را فهميده است؟ پس اگر بگويي براساس حدس و گمان، پاسخ اين است كه گمانهزني، كار حواس آدمي نيست و اگر بگويي با تجربه و چشيدن آنها، در اين صورت سزاوار آن بود كه در اولين تجربههايش بميرد چرا كه بسياري از اين گياهان، سم كشنده هستند.
و اگر بگويي كه به هر سرزميني رفته و در آنجا براي آموزش زبان مردم آن اقامت كرده است و گياهان داروييشان را تجربه كرده است، در اين صورت هم باز يكي پس از ديگري ميمردند و نميتوانستند به شناخت يك دارو نائل شوند مگر آن كه جمع زيادي جان خودشان را از دست داده باشند، در اين صورت چگونه ممكن است اهل اين سرزمينهايي كه افرادي از آنها بر اثر تجربه اين حكيم هلاك شدهاند، باز هم مطيع او باشند و از او بخواهند كه كارش را ادامه دهد؟ حال، فرض كن كه مانع كار او نشدند و خود را تسليم او كردند، اين حكيم چگونه از كيفيت تركيب اين داروهاواندازهها و مقاديرآن مطلع شده است؟
فرض كن اين حكيم تمام اينها را تحقيق و تجربه كرده، در حالي كه اكثر اين گياهان سمي هستند و اگر از مقداري معين افزون شوند، كشنده خواهند بود و اگر از آن مقدار كمتر باشند، خاصيتي نخواهند داشت. فرض كن كه شرق و غرب را در نورديده است و عمري طولاني داشته و گياه به گياه و منطقه به منطقه را جستجو كرده است اما سؤال اين است كه چگونه داروهاي ديگر از قبيل زهره پرندگان و درندگان و جانوران دريايي را تجربه نموده است؟ آيا جز اين است كه بعضي از اين داروهايي را كه گمان ميكني حكيم آنها را شخصاً و گياه به گياه و ميوه به ميوه، تجربه و جمع آوري كرده، جز آن كه با زهره يكي از جانوران مخلوط شود، خاصيتي نخواهد داشت؟ پس آيا راه ديگري جز اين كه همه پرندگان و درندگان و جنبندگان عالم را يك به يك كشته و زهره آنها را تجربه كرده باشد (همانگونه كه در مورد گياهان به زعم تو چنين كرده است)، داشته است؟ و اگر چنين اتفاقي رخ داده باشد، پس چگونه جنبندگان باقي ماندهاند و توليد مثل كردهاند، در حالي كه ميدانيم اين جانوران مانند گياهان و درختان نيستند كه اگر قطع شوند، يكي ديگر جاي آنها ميرويد و فرض كن كه با پرندگان چنين كرده باشد اما جانوران دريايي را چگونه تجربه كرده است، در حالي كه بايد در قعر درياها، دريا به دريا و حيوان به حيوان تجربه ميكرده تا به همه اجزاي دارويي اين حيوانات احاطه پيدا ميكرده است؟
اي طبيب! تو اگر هر يك از موارد فوق را منكر شوي و از سر جهل گمان بري كه تجربه در كار بوده است، نميتواني منكر اين امر شوي كه جانوران دريايي كه اغلب در اعماق آبها قرار دارند، قابل تجربه نيستند.
طبيب:همه راهها را به روي من بستي و نميدانم چه پاسخي به شما بدهم.
امام عليه السلام: من موارد ديگري را ذكر ميكنم كه روشنتر از آنچه تاكنون براي تو بازگو كردهام، است. آيا نميداني كه اين گياهان دارويي و اجزاي دارويي پرندگان و درندگان اغلب خاصيت دارويي ندارند مگر آن كه با مواد دارويي ديگر مخلوط شوند؟
طبیب: همينطور است.
امام عليه السلام:پس بگو، چگونه حواس اين حكيم، اندازههاي اين داروهاي تركيبي را دريافته است؟ در حالي كه تو داناي به اين علم هستي و حرفهات طبابت است. گاه در يك دارو، از يك نوع، چهارصد مثقال قرار ميدهي و از نوع ديگر مقاديري بيش يا كمتر از اين، تا اين كه به تركيب مشخصي برسد و هرگاه [فيالمثل] فردي كه دچار بيماري بطنه شده است، تناول كند، اسهالش بند بيايد و فرد ديگري كه دچار گرفتگي و قولنج شكم شده است، تناول كند، گرفتگياش برطرف شود. حال چگونه حواس آن حكيم اين موارد دقيق را تجربه كرده است؟ و يا چگونه با حواسش دريافته است كه آن دارويي كه براي معالجه امراض سر است به سوي پاها نميرود، در حالي كه پايين رفتن سهلتر از بالارفتن است؟ و آن كه به كار امراض پاها ميآيد به سر نميرود در حالي كه در ابتداي تناول به سر نزديكتر است، و همچنين هر دارويي كه براي هر عضوي تجويز شود، جز در عروق همان عضو جريان پيدا نميكند و در ابتدا هم همه اينها داخل معده ميشوند و از آنجا پراكنده ميگردند. و چگونه حواس و عقول دريافتهاند كه داروي مناسب با گوش، مناسب با چشم نيست و بالعكس و همچنين تمام اعضايي كه هر يك داروي مخصوص دارند، در حالي كه اعضا پنهان دراندرون، و رگ و پيها هم در گوشت هستند و بر روي آنها پوست است كه با گوش و چشم و بوييدن و لمس كردن و چشيدن قابل ادراك نيستند.
طبيب:نكتهاي را گفتي كه من خود بر پيچيدگي آن واقف هستم اما ما ميگوييم آن حكيمي كه اين داروها و تراكيب آنها را كشف كرده است، وقتي كسي دوايي را ميخورد و ميمرد، شكم او را ميشكافت و رگهايش را مورد مطالعه قرار ميداد و به مجاري داروها نگاه ميكرد و درمييافت كه هر دارويي در چه عضوي سير ميكند.
امام عليه السلام:آيا نميداني كه وقتي داروها وارد عروق ميشوند با خون عجين شده و يكي ميشوند؟
طبيب:بله، همينطور است.
امام عليه السلام:آيا نميداني كه وقتي روح از بدن انسان جدا ميشود، خونش سرد و منجمد ميگردد؟
طبيب:آري.
امام عليه السلام:پس چگونه اين حكيم توانسته دارويي را كه به مريض خورانده بوده است، پس از منجمد شدن خون ـ كه يك رنگ و حالت هم بيش نداشته و اجزاي مختلف آن قابل تشخيص نبوده است ـ تشخيص دهد؟
طبيب:مرا در تنگنايي قرار دادهاي كه هرگز بدان دچار نشده بودم و نكاتي را مطرح كردهاي كه قادر بر رد و پاسخ به آنها نيستم؟...»
امام عليه السلام اين گفتگو را در زمينههاي ديگري نيز ادامه ميدهد تا آن كه بالاخره طبيب هندي، به وجود خداوند اقرار ميكند.[92]
ديدگاه صدوق، مفيد و مجلسي درباره توقيفي بودن طب
علامه مجلسي؛ در پايان بخش فوق از حديث اهليلجة، چنين ميگويد:
«سخن امام عليه السلام گوياي اين مطلب است كه علم به خواص و منافع داروها و انواع تناسب آنها با بيماريهاي گوناگون، از طريق انبيا به مردم رسيده است و مردم با عقول و تجاربشان، به اين دانش دست نيافتهاند.»[93]
شيخ صدوق و شيخ مفيد نيز بر وحياني و توقيفي بودن علم طب، تصريح ميكنند. شيخ مفيد در شرح خود بر كتاب «اعتقادات» صدوق در ذيل نظر صدوق مبني بر وحياني و سمعي بودن علم طب، مينويسد:
«طب، دانش صحيحي است و راه دستيابي به آن، وحي بوده است و دانشمندان، آن را از انبيا اَخذ كرده و آموختهاند، زيرا بدون سمع و توقيف [آموزش وحي]، راهي براي شناخت بيماريها و داروها وجود ندارد. پس بيگمان، راه دستيابي به طب، شنيدن از داناي به اَسرار و امور پنهاني [خداوند]، است.» [94]
احاديثي كه ذكر آنها گذشت، همگي به وضوح، گوياي نياز تمام عيار انسان به هدايت مادي و معيشتي خداوند و انبيا است، و اين عقيده رايج و مشهور را كه تدبير امور معاش و دنياي آدمي به تجربه و خرد انسانها واگذار شده است و اديان و انبياي الهي در اين حيطه دخالت نميكردهاند و شأن آنها اجلّ از اين امور بوده است، رد ميكند. ضمن آن كه اساساً امكان كشف فنون معاش و شناخت درست وجامع پديدههاي مادّي براي انسان وجود نداشته است.
البته پيشتر نيز گفتيم كه بعد از رنسانس، با دستمايه قرار دادن علوم انبيايي، اين امكان براي بشر به وجود آمد كه به طور مستقل و خودسر منشأ اكتشافات و اختراعات عديدهاي شود، اما به دليل آن كه امكان اشراف بر همه ابعاد و زواياي امور براي آدمي بدون هدايت وحي و ارائه طريق انبيا و ائمه معصومين عليهم السلام وجود ندارد، نتيجه و برآيند كلي اين رويكرد خودسرانه به علوم و ميل به دستاوردهاي جديد علمي و تكنيكي، شديداً به زيان بشريت و خارج از مدار مصالح دنيوي و اُخروي او بوده است و تمامي بحرانهاي دنياي جديد ناشي از همين امر بوده است.[95]
انسان وقتي با اتكا به تجربه و كنجكاوي شخصي خود سراغ اكتشافات و اختراعات علمي و فني ميرود، به يكي از نتايج زيردست مييابد:
1ـ شبه علم، يعني گزارههايي كه انطباق با واقعيت نداشته و خطاست. مانند بسياري از فرضياتو نظريههايي كه بعد از گذشت مدتي، نادرستي آنها آشكار ميشود.
2ـ علمي كه تنها بخشي از واقعيت را مينماياند و نه همه آن را كه اين خود ميتواند منشأ گمراهي و زيانهاي فراواني باشد. بسياري از اكتشافات و نوآوريهاي پزشكي جديد از اين مقوله است.
3ـ علمي كه ممكن است به نحوي جامع واقعنما باشد، اما دانشمندان از تبعات كاربردي آن آگاهي لازم را نداشته باشند، مثل آنچه در عرصه فيزيك اتمي رخ داده است، و يا آنكه فاقد مطلوبيت مورد سفارش شريعت باشد.
خواجه نصيرالدين طوسينیز در كتاب كلامي «تجريدالاعتقاد» طي مطلبي درباره فلسفه بعثت، اموري چون«تشخيص زيانمند و سودمند»، «حفظ نوع انساني» و «آموزش صنعتهاي پنهان از عقل و ادراك آدمي» را در حيطه رسالتهاي انبيا ميداند:
«بعثت انبيا، [عقلاً] حَسَن است، به دليل آن كه شامل سودمنديهايي براي انسانهاست مانند: 1ـ ياوري رساندن به عقل در آنچه كه به آن راه دارد 2ـ ارائه حكم در مواردي كه عقل بدان راه ندارد 3ـ برطرف نمودن ترس 4ـ تشخيص نيكي و زشتي، و سودمند و زيانمند 5ـ حفظ نوع انساني و به كمال رساندن انسانها بر حسب استعدادهاي گوناگونشان 6-آموزش دادن صنعتهاي پنهان از انسانها 7ـ آموزش امور اخلاقي و سياسي 8ـ خبر دادن از مجازات و پاداش خداوند.»
علامّه حلّي در توضيح عبارت خواجه مينويسد:
«از جمله ادلّه حُسن بعثت اين است كه بعضي از اشياء براي ما سودمند است مثل بسياري از غذاها و داروها و بعضي از آنها براي ما زيانمند است مثل بسياري از سموم و گياهان، و اين در حالي است كه عقل نميتواند آنها را دريابد، و با بعثت پيامبران اين فائده بزرگ تأمين ميشود... و از ديگر ادله حسن بعثت آن است كه نوع انساني براي بقاي خود به ابزارها و اموري نيازمند است كه جز با شناخت و علم نميتواند بدانها دست يابد، مانند لباس و مسكن، و نيروي [ادراك] بشري فاقد چنين شناختي است و اين پيامبران هستند كه اين صنعتهاي سودمند و پنهان [از آدمي] را به انسانها ميآموزند.»[96]
ديدگاههاي برخي از صاحبنظران در مورد منشأ وحياني علوم طبيعي
از جمله كساني كه به منشأ وحياني علوم طبيعي و مادّي، تصريح كرده است، جلال الدين محمد رومي، در دفتر چهارم مثنوي است. وي با استناد به روايتي نبوي[97]در مورد منشأ علم طب و نجوم ميگويد:
ايننجوموطب،وحيانبياست
عقلوحسراسويبيسو،رهكجاست
عقلجزوي،عقلاستخراجنيست
جزپذيرايفنومحتاجنيست
قابلتعليموفهمستاينخرد
ليكصاحبْوحي،تعليمشدهد
جملهحرفتهايقينازوحي بود
اولاو،ليكعقل،آنرافزود[98]
هيچحرفتراببينكاينعقلما
تانداوآموختن،بياوستا
دانشپيشهازاينعقلاربدي
پيشهبياوستاحاصلشدي
كندنگوريكهكمترپيشهبود
كيزفكروحيلهوانديشهبود
گربدياينفهم،مرقابيلرا
كينهاديبرسراوهابيلرا
كهكجاغايبكنماينكُشتهرا
اينبهخونوخاك،درآغشتهرا
ديدزاغي،زاغمردهدردهان
برگرفتهدرهوا،گشتهپران
ازهوازيرآمدوشداوبهفن
ازپيتعليم،اوراگوركن
پسبهچنگالاززمين انگيختگرد
زودزاغمردهرادرگوركرد
دفنكردشپسبپوشيدشبهخاك
زاغازالهامحقبدعلمناك
گفت قابیل آه شُه بر عقل من
که بود زاغی ز من افزون به فن[99]
درابياتفوقهمچنينبهماجرايقتلهابيلتوسطقابيل،اشارهشدهاستكهطيآنقابيل،بهناتوانيخوددرمقايسهبايككلاغ،اعترافميكندواينشاهديديگربرعجزانسان،حتيدرتدبيرامورابتداييخود،بدونتعليمخداونداست. وقتيقابيل،هابيلرابهقتلرساند،درماندهبودكهباجنازهاوچهكند. قرآنكريمميفرمايد:
فَبَعَثَاللهُغُراباًيَبْحَثُفيالْاَرْضليُريَهُكَيْفَيُواريسَوْاَةَاَخيهقالَياوَيْلَتياَعَجَزْتُاَنْاَكُونَمثْلَهذاالْغُرابفَاُواريسَوأَةَاَخي
آنگاهخداوندكلاغيبرانگيختكهزمينرا [باچنگومنقار] ميكاويدتابدينوسيلهبهاوبنماياندكهچگونهجسدبرادرشرا [درخاك] پنهانكند؛ [قابيلكهچنينديد] گفتوايبرمن! آياعاجزمكهمثلاينكلاغباشمتاجسدبرادرمراپنهانكنموبدينساناز پشيمانانشد.
علامهمحمدتقيجعفريدرشرحابياتمولویچنينمينگارد:
«اگر كسي چنين ادعايي داشته باشد كه آغاز علم، از انبيا بوده و بشر به وسيله آنان به گسترش و تعمق در علم موفق شده است، ادعاي خلاف منطق نكرده است، زيرا ما جز با نام عده محدودي از پيامبران، به وسيله كتب آسماني و اوصياي پيامبران آشنايي نداريم. بعضي از منابع اسلامي، براي تاريخ بشري در حدود صد و بيست و چهار هزار پيامبر سراغ داده است. اگر شماره مزبور را به طول تاريخ، ميان سپيده دم علم تا زمان پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله تقسيم كنيم، خواهيم ديد كه اسناد هستههاي اصلي[100]علوم به پيامبران الهي در آن مدت، اسناد خلاف منطق نيست، به اضافه اين كه بعضي از پيامبران داراي شعاع كار محدودي در جامعه خود بودهاند و مانند بعضي از پيامبران مشهور، شخصيت آنان جهاني نبوده است، بهطوري كه تمام جزئيات كار آنان را تاريخ به عهده بگيرد. همچنين ميتوان گفت آموزشهاي ماوراي طبيعي انسانها كه بعدها تاريخ نويسان مخلوط سحر و جادو و كهانت نموده و همه آنها را با يك مقوله اسرارآميز تفسير كردهاند، در همان دوران خود، آموزشهاي الهي پيامبران بوده است كه با گذشت روزگاران، در تاريكيهاي ابهام فرو رفته است. بهعلاوه مورخين علم و دانش، هنگامي كه از آغاز و بروز علوم و صنايع در روزگار كهن سخن ميگويند، همگي اعتراف ميكنند كه نتوانستهاند در باره اين مسائل به نتايج قطعي و واحد منطقي برسند.»[101]
همچنين ناصرخسرو در «جامع الحكمتين» مينويسد:
«علماي دين حق، مر علم طبّ را و علم نجوم را همي دليل اثبات نبوّت كنند بر فلاسفه كه بر نبوّت، وحي را منكراند و همي گويند كه آن كس كه بدانست از اول دارويي كان از روم خيزد، دانگ سنگي بايد و دارويي راكه از چين آرند، نيم درم سنگ بايد، و دارويي كان از هندوستان آرند، نيم دانگ سنگ بايد و همه را جمع بايد كردن، يكي را كوفته و يكي را گداخته و يكي را سوخته به مثل تا فلان علّت را از مردم دفع كند، ناچار پيغامبري بود و خداي آموخت مر او را كه منافع مردم و دفع علّتها اندرين چيزها بدين مقادير است وگرنه كسي اين داروها نتوانستي دانستن نه به آزمايش و نه به چشيدن.»[102]
عقيلي خراساني مؤلف «مخزن الادويه»، نيز در باره منشأ وحياني طب و ديگر علوم مينويسد:
«در بيان ابتداي ظهور صناعت طب. بدانكه، خلاصه اقوال در آن است كه حقيقت جميع علوم حقيقيه و غير حقيقيه و صناعيه و علميه، ابتدا بر حضرت آدم ابوالبشر عليه السلام به حكم آيه كريمه«و علّم ادم الاسماء كلّها ثمّ عرضهم علي الملائكة» نازل و القاء شده و بعد از آن به حسب اختلاف زمان و احوال مردم و احتياج ايشان، هر يك از علوم در ازمنه مختلف از انبيا و اوصياي ايشان عليهمالسّلام، ظاهر و صادر گشته، به وحي و الهام رباني و رؤياي صادقه. حكما را در قدم صناعت طب و حدوث آن اختلاف است... و بعضي كه جمهور حكمايند، حدوث طب را بعد از حدوث انسان ميدانند و از ايشان جماعتي را اعتقاد آن است كه حدوث آن به طريق وحي و الهام و رؤياي صادقه از جانب خالق عالم ـعزوجلـ كه فيّاض علي الاطلاق و مُلهم جميع علوم و صناعات و حرفست، ميباشد. بقراط و جالينوس و جميع اصحاب قياس و بسياري از شعراي يونان بر اينند و ايشان را الهاميّه نامند... و بدانكه قائلين به وحي و الهام، تشنيع نمودهاند فرقه استنباطيه را به دلايل چند كه خلاصه آنها اين است كه آدمي را ممكن نيست كه بي وساطت وحي آسماني و الهام رباني، استنباط اين صناعت جليلالقدر عظيمالمنفعة نمايد كه يكي از جمله آن، معرفت عقاقير و حشاشيش و معادن و خواص هر يكي و مقدار قوت هر دوايي و مناسبت آن به هر مزاجي و مقداري معيّن و غير اينها ـ به تفصيلي كه در كتب طب مذكور استـ مقدور بشر نيست.»[103]
عامري، دانشمند سنّي مذهب قرن چهارم نيز چنين معتقد است:
«ابوالحسن محمد بن ابوذر يوسف عامري نيشابوري، در گذشته 381 هجري قمري كه مشرب فلسفي داشته و با فلسفه يونان آشنا بوده است، در كتاب«الاعلام بمناقب الاسلام» با چند دليل، در صدد اثبات برتري اغراض و اهداف علوم ديني نسبت به ساير علوم برميآيد و از اين بالاتر معتقد است كه همه صنفهاي دانش، مستقيماً از وحي و الهام به دست آمده يا اين كه حكيمان آن را از آموزشهاي پيامبران گرفتهاند و ميگويد: پيشواي دانش پزشكي كه نامش«اسقلبيوس» است، بر حسب ادعاي پيروان او، روانش به آسمان بالا رفته است و از آنجا اين علم را گرفته است. همچنين«هرمس» كه معلم اول علم نجوم است، با عروج به آسمان از اين دانش آگاه شده است و نيز حكيمان هند كه در شعبههاي گوناگون معرفت داراي بصيرتند، از نسبت دادن دانش خود به وحي نبوي يا الهام الهي سرباز نميزنند.»[104]
ما تُريدي (م 333 ه.)، متكلم مشهور سنّي مذهب نيز وحياني بودن علوم معاش را مورد تأكيد قرار داده است:
«به نظر ماتريدي ضرورت وحي الهي فقط به امور ديني محدود نميشود بلكه راهبري آن در بسياري از امور دنيوي نيز مورد نياز است. كشف انواع مختلف خوراكيها و داروها، اختراع فنون و صنايع و غيره، همه نتيجه اين هدايت الهي است و عقل انساني از شناخت بسياري از اين امور عاجز است.»[105]
غزالي (م 505 ه.) نيز علم طب را محصول تعاليم انبيا ميداند و معتقد است عقلا با سرمايه عقل نميتوانند به خواص و كاربرد داروها پي ببرند.[106]
در تفسير نمونه، در ذيل آيه:
«يَسْئَلُونَكَ ماذا اُحلِّ لَكُمْ قُل الطِّيباتُ وَ ما عَلِّمْتُمْ منَ الْجَوارح مُكَلَّبينَ تُعَلَّمُونَهُنِّ ممّا عَلِّمَكُمُ اللّهُ، فَكُلُوا ممّا اَمْسَكْنَ عَلَيْكُمْ»[107]
از تو ميپرسند كه چه چيز براي ايشان حلال شده است؟ بگو پاكيها و صيدي كه به سگان شكاري آموختهايد، از آنچه كه خدا به شما آموخته است. پس از صيدي كه آن سگان براي شما نگاه داشتهاند، بخوريد.
چنين آمده است:
«عبارت «تعلّموهن مما علّمكم اللّه» اشاره به چند مطلب ميكند: ... 2- بايد تعليم و تربيت سگ مطابق با اصول صحيحي باشد كه با مفهوم ممّا علّمكم اللّه سازگار باشد. 3ـ سرچشمه همه علوم، هرچند ساده و كوچك باشد، از ناحيه خداست و ما بدون تعليم او علمي نداريم.».[108]
جمع بندی و چکیده بحث
نظریه سیر تدریجی پیشرفت انسان و تاریخ بر اساس تجربه و تفکر شخصی بشر که بر اذهان همگان سیطره یافته است، نظریه ای ساختگی و فاقد کمترین دلیل و استناد است. این نظریه و بسط آن محصول سیطره مدرنیته غربی است که به دنبال انکار و حذف خداوند و وحی و انبیاء از ذهنیت و حافظه بشری است تا حقانیت مرام الحادی خود را القاء نماید. بر اساس ادله قرانی و روایی، انبیاء الهی معماران تمدن بشری قبل از دوران رنسانس بوده و انسانها نیز تا پیش از این دوران کمتر در صدد تغییر در مسیر تمدن انبیایی بر آمدند اما با ظهور رنسانس بشر غربی خود سرانه با دستمایه قرار دادن همان علوم انبیایی به تغییر در مسیر و شاکله تمدن انبیایی پرداخت و به تاسیس تمدن مدرن کنونی دست زد که البته در مقالی دیگر باید به ضررهای و آفتها و بحرانهای حاصل از این تغییر مسیر برای بشریت پرداخت.[109]
والسلام
پانوشتها:
1. از جمله مرحوم یدالله سحابی در کتاب «خلقت انسان» و مرحوم آیت الله علی مشکینی در کتاب «تکامل در قران»
[2]. ویل دورانت، تاریخ تمدن ج1 ص 1
[3]- تاريخ تمدن، ج 1، ص 92
[4]- همان، ص 114-113
[5]- همان، ص 118
[6]- تاريخ تمدن، ج 1، ص 12
[7]- همان، ص 17
[8]- همان، ص 12
[9]- همان، ص 125
[10]- همان، ص 131
[11]- تاريخ تمدن، ج 1، ص 8
[12]- سير تمدن، ص 10
[13]- تاريخ لاروس، كتاب يكم، ص 13-12
[14]- همان، ص 21
[15]- تاريخ صنعت و اختراع، ص 9
[16]- تاريخ علم، ج 1، ص 18
[17]- جهان امروز و فردا در تنگناي تمدن صنعتي، ص 247
[18]- همان
[19]- انديشه ترقي تاريخ و جامعه، ص 9
[20]- قرآنكريمورواياتتصريحميكنندكههيچقوموامتوجماعتيبدونپيامبرورسولنبودهاند:
ولَقَدْبَعَثْنافيكُلَّاُمِّةٍرَسُولاً (نحل/36): ودرهرمردمي،فرستادهايرابرانگيختيم.
قالعليعليهالسلام: لَمْيُخْلاللهُسُبْحانَهُعبادَهُمنْنبٍّيمُرْسَلٍاَوْكتابٍمُنْزَل (عيونالحكموالمواعظ،ص 414)
[21]- روايات بيانگر اين نكته هستند كه آموزگار امور شرّ به انسانها مثل آدمكشي، بتپرستي و ... شيطان بوده است و آنها بدون تعليم شيطان، خود قادر به ابداع و انجام اين امور نبودهاند.[21](ر.ك به: عللالشرايع، ص 13/ قصصالانبياي جويري، ص 36-35/ مروجالذهب، ص26)
[22]- ر.ك به: همين كتاب، پيوست ـ 2: «بحران تجدّد»
[23]- علق / 5
[24]- انسانها به طور فطري، واجد معلوماتي هستند كه از آنها با عنوان بديهيات عقلي و فطري ياد ميشود. قضايايي چون: «اجتماع و ارتفاع نقيضين محال است»، «عدل نيكوست و ظلم زشت»، «عدد چهار، زوج است»، «كل بزرگتر از جزء است»، «هر آفريدهاي آفريدگار دارد»، «ردپا بر رونده دلالت ميكند» و ... جزء اين دسته از معلومات هستند. اين معلومات روشن فطري و عقلي، سنگ بناي مهمي براي هدايتهاي بعدي انسانها هستند و انبيا با اتكاي به همين معلومات بديهي عقلي و فطري، رسالت خود را آغاز ميكنند. براساس همين معلومات، ابتدا بر وجود خداوند و آنگاه بر ضرورت نبوت استدلال ميشود و از آن پس است كه انسانها دست در دست انبيا ميگذارند و همراه با آنها و در ذيل هدايتهاي لحظه به لحظه و گام به گام آنان، عقل خود را تعالي ميبخشند و طي مسير مينمايند، اما بايد دانست كه اين معلومات، بدون انضمام و هدايت وحي و انبيا، هرگز نميتواند انسان را در عرصه معاش و معاد به منزل توفيق و رستگاري رهنمون سازد.
[25]- التّبيان، ج 10، ص 380
[26]- بقره / 31
[27]- الميزان، ج 1، ص 120
[28]- مجمعالبيان، ج 1، ص 109، همچنين ر.ك به: الجامع لاحكام القرآن، ج 1، ص 284-282 و ج20 ص 122 / الدرالمنثور، ج 1، ص 49.
[29]- علق / 4
[30]- البرهان، ج 8، ص 324، همچنين ر.ك به: التبيان، ج 10، ص 380/ مجمعالبيان، ج 10، ص 399/ زادالمسير، ج 8، ص 278/ تفسير القرطبي، ج 20، ص 120/ تفسير ابن كثير، ج 4، ص 428
[31]- الاتقان، ج 2، ص 527 / الفهرست، ص 7
[32]- مقدمه ابن خلدون، ص 329
[33]- البرهان، ج 1، ص 377 / همچنين ر.ك به: الاحكام (آمُدي)، ج 1، ص 77
[34]- الرحمن / 4
[35]- مجمعالبيان، ج 9، ص 253 / درباره تعليمي بودن زبانها و وضع لغات و الفاظ از سوي خداوند، ر.ك به: الاحكام فياصول الاحكام، ج 1، ص 28 / فوائدالاصول، ج 1، ص 30
[36]- جورج سارتن، تاريخ علم، ص 4
[37]- مائده / 110
[38]- يوسف / 101
[39]- نساء / 113
[40]- يوسف / 68
[41]- انبياء / 80
[42]- نمل / 16
[43]- حديد / 25
[44]- التّبيان، ج 9، ص 534 / همچنين ر.ك به: مجمعالبيان، ج 9، ص 401 / بحارالانوار، ج 77، ص 114 / زادالمسير، ج 7، ص 310 / تفسير القرطبي، ج 17، ص 261 / جامع البيان، ج 27، ص 308 / تاج العروس، ج 6، ص 418 / الدرالمنثور، ج 1، ص 56 / تاريخ طبري، ج 1، ص 87 / غريب الحديث، ج 2، ص 303 / النهاية في غريب الحديث، ج 3، ص 295
[45]- يس / 74-72
[46]- زخرف / 13
[47]- درباره «تسخير طبيعت و مظاهر آن از سوي خداوند براي انسان» مراجعه كنيد به همين كتاب، ص 129، عموم آياتي كه در اين بخش از كتاب، درباره «تسخير طبيعت» ذكر شده است، نظريه «سيرخطي پيشرفت» را رد ميكند.
[48]- رالف لینتون، سیر تمدن، ص 87
[49]- اعراف / 26
[50]- ابراهيم / 34-32
[51]- مكارمالاخلاق، ص 170/ بحارالانوار، ج 63، ص 120 / مستدرك الوسايل، ج 16، ص 462
[52]- خصال، ص 601 / بحارالانوار، ج 11، ص 204 / مستدرك الوسايل، ج 16، ص 462
[53]- بحارالانوار، ج 55، ص 275
[54]- كنزالعّمال، ج 10، ص 206 / لواقح الانوار، ص 289 / الدُّر المنثور، ج 1، ص 49 / فتح القدير، ج 1، ص 65 / تاريخ مدينة دمشق، ج 57، ص 5
[55]- قصصالانبياء (راوندي)، ص 60-59، همچنين ر.ك به: بحارالانوار، ج 11، ص 228
[56]- بحارالانوار، ج 3 ص 82
[57]- كافي، ج 6، ص 293 / بحارالانوار، ج 11، ص 215 / وسايل الشيعه، ج 25، ص 283 / مستدرك الوسايل، ج 13، ص 462 / الحدائق الناضرة، ج 5، 116 / النور المبين، ص 60
[58]- تفسيرالعياشي، ج 1، ص 40 / مشكاة الانوار، ص 61 / بحارالانوار، ج 11 ، ص 212 / وسايل الشيعة، ج 6، ص 382 / مستدرك الوسايل، ج 13، ص 462
[59]- بحارالانوار، ج 100، ص 57 / كنزالعمال، ج 2، ص 474 / الدرالمنثور، ج 1، ص 57/ فتح القدير، ج 1، ص 71 / تاريخ مدينة دمشق، ج 7، ص 413
[60]- قصصالانبياء (راوندي)، ص 66 / بحارالانوار، ج 11، ص 239
[61]- بحار الانوار، ج 11، ص 13
[62]- قصص الانبياء، ص 26-25
[63]- مروج الذهب، ج 1، ص 25 / اَخبار الزمان، ص 72
[64]- مروج الذهب، ج 1، ص 23
[65]- همان، ص 30
[66]- مروجالذهب، ص 25-24
[67]- تاريخ كامل، ج 1، ص 41
[68]- طه / 114
[69]- تاريخ كامل، ج 1، ص 43-42
[70]- همان، ص 52
[71]- تاريخ كامل، ج 1، ص 62
[72]- آفرينش و تاريخ، ج 3، ص 8
[73]- همان، ص 9
[74]- قصصالانبياء، ص 79-78 / بحارالانوار، ج 55، ص 274
[75]- رها يا اورخا نام شهري در تركيه است كه سابقه تاريخي آن به قرنها قبل از ميلاد ميرسد.
[76]- به نقل از قصصالانبياي رسولي محلاتي، ص 26
[77]- ترجمه تفسير الميزان، ج 14، ص 95
[78]- تاريخ يعقوبي، ج 1، ص 4
[79]- همان، ص 5
[80]- ناسخالتواريخ، ج 2، ص 101
[81]- همان، ص 103-102
[82]- همان، ص 105
[83]- سير تمدن، ص 10
[84]- اخبار الدول و آثار الاول فيالتاريخ، ج 1، ص 44
[85]- عيون الاخبار، ج 2، ص 99 / بحار الانوار، ج 6، ص 60 و ج 23، ص 32 / مسند الامام الرضا7، ج 1، ص 110
[86]- علل الشرايع، ص 51 / الاحْتجاج، ج 2، ص 77 / بحارالانوار، ج 11، ص 30
[87]- علل الشرايع، ص 95 / عيون الاخبار، ج 2، ص 100 / بحار الانوار، ج 11، ص 40/ مسند الامام الرضا7، ج 1، ص 50
[88]- بقره / 35
[89]- بحارالانوار، ج 90، ص 42-32
[90]- بحارالانوار، ج 11، ص 161
[91]- بحارالانوار، ج 3، ص 135
[92]- بحارالانوار، ج 3، ص 184-181 / سيدبن طاووس در كتاب «كشف المحجِّة لثمرة المهجة» (ص 9) و «فرج المهموم» (ص 11) به رسالة اهليلجة استناد و از آن نقل كرده است.
[93]- بحارالانوار، ج 3، ص 185
[94]- تصحيح اعتقادات الاماميه، ص 144
[95]- ر.ك به: همين كتاب، پيوست ـ 2: بحران تجدد
[96]- كشفالمراد، ص 272-271
[97]-احاديث و قصص مثنوي، ص 367
[98]- اگر مقصود مولوي اين باشد كه مباني و هستههاي اوليه علوم و فنون، از وحي بوده است و سپس عقل آدمي بر آنها افزوده است، شاهدي بر صحت اين مطلب نداريم. اگر معلم اين علوم، انبيا بودهاند، دليلي وجود نداشته است كه آنها را ناقص بياموزند. در آيات و روايات هم كمترين شاهدي بر اين مسأله وجود ندارد. البته منكر اين مطلب نميتوان شد كه انسانها قادرند در علوم دخل و تصرف نمايند و مسايلي را بر آن بيافزايند وحتي به كشفيات و اختراعاتي نايل شوند ـ همانگونه كه بعد از رنسانس و در تمدن جديد، اين اتفاق به نحوه بسيار گسترده رخ داده است ـ اما همه سخن در اين است كه رويكرد خودسرانه و فزونخواهانه بشر به علوم و فنون، سرانجام به زيان بشر و منجر به بحرانهاي گوناگون خواهد شد، همانگونه كه در تمدن جديد چنين شده است.
[99]- تفسير مثنوي معنوي، ج 10، ص 160
[100]- همانگونهكهگفتيممسألهتعليمانبيا،منحصربههستههاياصليعلومنيست.
[101]- تفسير مثنوي معنوي، ج 10، ص 161
[102]- جامع الحكمتين، ص 14 / هزار و پانصد يادداشت، ص 313
[103]- خلاصة الحكمه، ص 568
[104]- آيين و انديشه در دام خودكامگي، ص 253
[105]- تاريخ فلسفه در اسلام، ج 1، ص 372
[106]- ر.ك به المنقذ من الضلال، ص 45
[107]- مائده / 4
[108]- تفسير نمونه، ج 4، ص 275
[109]. علاقه مندان به این بحث می توانند به کتاب اسلام و تجدد به قلم اینجانب مراجعه کنند.
|