در متون ديني به پالايش ذهن و دل تأکيده شده است و پيراستن اين دو ( ذهن و دل) ، خود مقدمهاي است براي شکوفايي جوانهي دينداري در وجود آدمي. اما لازم است اشاره شود که پيراستن اين دو نيازمند سالمسازي محيط است، چرا که آدمي در تعامل پيوسته با محيط ميباشد. و ذهن و دل او همواره از اين تعامل متأثر ميشود. به همين خاطر است که در دين مبين اسلام بر سالمسازي محيط تأکيد فراوان شده است. چرا که سجاياي انساني در همه کَس رشد نميکند و در انساني که ذهن و دل او بيمار است جوانههاي اخلاق و دينداري نيز ميخشکد. به تعبير استاد مطهري «عزت و آزادگي و عدالتخواهي و خيرخواه بشر بودن در همه کس رشد ندارد. در انسان شهوتران و عيّاش ، اينها رو به زبوني و فرسودگي ميروند؛ در انسان از خود گذشته و از تن رهيده رشد ميکنند و لذا در آنجا که انسان به شهوت و عيش و نوش گراييده است، همه سجاياي انساني مرده است و انسان در لجن سيئات اخلاقي فرو رفته است و بدان سبب جامعه و انسانها در راه سقوط ميافتند.»[1]
تلقي اوليه ما از محيط آن چيري است که با چشم ظاهر ميبينم اما با تأمل دقيقتر بايد گفت که در وراي اين محيط ظاهري فکر و انديشهاي نهفته است که کمتر بهآن توجه ميکنيم، و به بررسي نسبت آن با دينداري خود ميپردازيم. اما جالب است بدانيم آن فکر و انديشه از پيش نسبت خود را با دينداري ما مشخص کرده است، و محصولات او لحظه به لحظه در زندگي کنوني به دينداري ما جهت ميدهد. دنيايي که ما در آن زندگي ميکنيم چيزي فراتر از مظاهر صنعتي، شهري و ... است. به قول تافلر « نظام صنعتي چيزي بيش از دودکشها و خط توليد کارخانهها و توليد انبوه بود. يک نظام اجتماعی غني و چند وجهي را تشکيل ميداد که بر تمام جنبههاي زندگي اثر گذارد.»[2] اساساً هر تمدني قواعد و اصولي خاص خود را دارد که شايد حتي براي مردماني که در آن تمدن زيست ميکنند نيز چندان روشن نباشد اما به هر تقدير بر ذهن و دل آنها تأثير ميگذارد و به زندگي آنها جهت ميدهد.
دنياي امروز ما متأثر از فضايي است به نام « مدرنيته» که قواعد و اصول خاص خود را دارد و به بسياري از فعاليتهاي ما جهت ميدهد، حال از اين موضوع آگاه باشيم يا ناآگاه . چرا که قواعد پنهان مدرنيته بر ذهن و دل ما رسوخ کرده است و در اين بستر ما به دنبال يک زندگي مطلوب ديني هستيم، و صد افسوس که به هنگام عدم موفقيت به هزار و يک علت متوسل ميشويم و کمتر به اين قواعد پنهان که بر ذهن و دل ما ريشه دوانده است توجه ميکنيم. اين قواعد پنهان مدرنيته است که حتي به فعاليتهاي ديني نيز عمق و روحي غير ديني ميدهد.
براي تحقق فعاليت هاي ديني نيازمند بستري متناسب با آن فعاليت هستيم. به طور مثال اگر در گذشته هنرمند مسلمان، اثري هنري را خلق ميکرد، از آن اثر چنان معنويتي ديني ساطع ميشد که مخاطب را سراسر به عالم معنا نزديک ميکرد، چرا که آن هنر در بستر و عالمي ديني خلق شده بود. به تعبير مرحوم دکتر محمد مددپور «هنرهاي سنتي کبير و صغير يک عالم را اقامه ميکنند، همان عالمي که پيامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ در آن حضور داشته است، و آنگاه که عالمشان مستور شد يا زوال يافت، ديگر اثر انکشافي خويش را از دست داده ، به يادگارهايي از عصري گمشده و فراموش شده، تبديل ميشود.»[3]
در روزگار ما و در بستر موجود آثار ديني فاخر به شدت کاهش مييابد و اگر هنرمندي هم توانست به خلق چنين آثاري دست يازد، مسلماً از بستر موجود خود را رهانيده، و با سير در عالمي ديگر توانسته است به خلق اثر ديني خود دست يابد. چرا که اصول و قواعد پنهان مدرنيته بستري مناسب براي خلق آثار ديني فاخر نيستند و حتي اگر در اين فضا اثري ديني هم بخواهد خلق شود آن روح ديني را ندارد، به طور مثال بناي جديد واتيکان:
« بناي جديد، يعني مرکز مذهب کاتوليک تا روزگار ما ، که به جاي بناي قديمي ويران شده در دوران رنسانس ساخته شده است نيز چندي از زيباييهاي آسماني کليساهاي جامع قرون وسطايي با خود ندارد، بلکه حال و هواي قصري را تداعي ميکند که قول به قدرت جهان و همۀ ويژگيهاي اومانيستي عصري که اين بنا در آن ساخته ميشده در آن متجلي است».[4]
در چنين فضايي حتي اگر عکس حضرت مسيح(عليهالسلام) و حضرت مريم(ع) نيز کشيده شود باز هم ردپاي روح اومانيستي و بستر نفسانيت مدار انسان امروزي در آن قابل لمس است. و از همين جا است که بايد گفت وقتي به فرهنگ و هنر گذشته خويش مينگريم، اگر عينکي که به چشم زدهايم را بر نداريم همه چيز را وارونه ميبينيم.
هنر اصيل اسلامي را که پلي است براي نزديکي آدمي به ساحت قدس را به گونهاي هنر دنيوي ميبينيم. و اساساً نميتوانيم ارتباط حقيقي با شعر اسلامي، معماري اسلامي، تفکر اسلامي، فرهنگ و آداب و سنن اسلامي برقرار کنيم. چنين قضاوتي را به راحتي ميتوانيم در نگاه برخي محققان غربي نسبت به تمدن اسلامي بيابيم. و صد افسوس که چنين نگرشي نسبت به مظاهر فرهنگي گذشته نيز در ميان برخي از ما وجود دارد. اصول و قواعد پنهان مدرنيته بستري را فراهم آورده است که در آن هر چيزي که با اصول و قواعدش ناسازگار باشد به حاشيه رانده ميشود.
اصول و قواعد فرهنگ و تمدن اسلامي در روح و جان مسلمين بستري را فراهم کرده بود که مسلمانان هر آنچه را که با آن اصول و قواعد متناسب نميديدند به صورت خود جوش به حاشيه ميراندند. «در تمدن اسلامي نسبت به شعر که علاوه بر ايرانيان و عربها، در ميان همۀ اقوام اسلامي ديگر، از آفريقا تا شرق آسيا، نيز منزلتي رفيع دارد، عنايت خاصي شده است با اين حال، صورتهاي ديگري از ادبيات مثل نوول يا داستان بلند که امروز در غرب بازار پر رونقي دارد، هرگز در ميان مسلمين نباليده است. دليل اين امر آن بوده که اينگونه اشکال ادبي، بويژه به صورتي که در قرن نوزدهم و بيستم شکل گرفته ، در واقع اغلب تلاشهايي براي خلق يک جهان خيالي و موهوم بوده که خواننده در آن فارغ از واقعيت خداوند سير ميکند، و اسلام همواره به نحوي اصولي با چنين خيالبافهاي غفلت انگيزي مخالفت بوده است.»[5]
از سوي ديگر، مدرنيته نيز براي خود اصول و قواعدي پنهان دارد که بواسطهي آن اصول و قواعد، زمينهاي فراهم ميشود و در اين زمينهي فراهم شده بسياري از فکرها، ايدهها، رفتارها و ... شکل ميگيرد و براي ما کاملاً عادي و بديهي به نظر ميرسد. و کمتر به ما مجال و فرصت ميدهد که کمي تأمل کنيم که آيا واقعاً اين فکرها، ايدهها، رفتارها و ... صحيح است يا خير؟ به عنوان نمونه کتابهايي که با عنوان « تاريخ اديان» به رشتۀ تحرير درميآيد، عمدتاً تحت تأثير فضاي مدرنيته به بررسي و تحليل دينداري بشر ميپردازند. و در غالب اين کتابها به طور مستقيم يا غير مستقيم اين پرسش مطرح ميشود که چرا بشر به دين گرايش پيدا کرد؟ اين سؤال امروز براي همهي ما امري عادي و مورد قبول است و براي آن به دنبال پاسخهايي نيز ميگرديم و اساساً اين سؤال حتي براي متدينين ما هم سؤالي مقبول و پذيرفته شده است. اما اگر کمي تأمل کنيم درمييابيم که اين سؤال جهتدار بوده و تحت تأثير فضاي مدرنيته مطرح شده است و اساساً سؤال صحيح آن است که پرسيده شود چرا برخي از افراد گرايش به بيديني پيدا ميکنند؟ آري اساساً گرايش به دين امري فطري و اصيل است و نياز به پرسش ندارد و اين بيديني است که گونهاي انحراف از مسير طبيعي زندگي آدمي است. به تعبير شهيد مطهري « از نظر ما گرايش ديني نيازي به پرسش ندارد. آن کشش فطرت است. بلکه بايد کاوش کرد که چرا بشر گرايش به بيديني پيدا کرد؟»[6]
اين گونه سؤالات، فکرها و نگرش ها تحت تأثير همان قواعد و اصول پنهان مدرنيته است که امروز ذهن و دل ما را به خود مشغول ساخته و حتي تفکر خارج از آن قواعد و اصول را براي ما بسيار سخت کرده است. و متأسفانه در اين ميان حتي تصوير خداوند قادر متعال نيز تحت تأثير آن قواعد و اصول دستخوش دگرگوني شده است.
آنچه از معنا و معنويت در اين دوران گفته ميشود نيز، عاري از آن عمق حقيقي و معناي ناب است، چرا که فضاي زندگي امروز سراسر ناسوتي و رها از ساحت قدسي است. به همين خاطر در گوشه و کنار اين عالم هستي انواع فرقهها و دستهها را ميبينم که در تلاشاند تا به زندگي امروزين خود رنگي معنوي دهند، اما چه سود که اغلب آنها جز گمراهي و گرفتاري در هواهاي نفساني چيزي براي مريدان خود ندارند. و حتي در اين ميان پارهاي از جريانهاي عرفاني هم که خود را به منبع غني و ارزشمند ديني وصل کردهاند، باز هم نتوانستهاند در مريدان خود انسانهاي قدسي تربيت کنند. به تعبير حضرت امام (رحمۀ الله عليه) « روزگار ما روزگار عرفان لفظي و به حجاب کشيده شدن قرآن است. ما در روزگار عرفان لفظي به سر ميبريم . همه سخن از قدوسيت و قدسيان ميگويند، اما اثري از قدوسيت و قدسيان را در زندگي خودمان نميبينيم يا بسيار کم ميبينيم»[7] چرا که قواعد پنهان مدرنيته طرحي را در انداخته که ما در آن طرح اسيريم و براي رهايي از آن راهي جز درانداختن طرحي نو نداريم.
جالب آن که حتي براي فکر کردن و انديشه ورزي با واژگان و اصطلاحاتي مواجهيم که معناي آنها با معنايي که مطلوب فرهنگ ديني است فاصله دارد. بسياري از واژههايي که امروز در علوم انساني و در محافل علمي کشور ما رايج است معاني را به ذهن متبادر ميکنند که با معاني آن واژگان در فرهنگ ديني فاصله دارد. اساساً بين جهانبيني و زبان رابطهي نزديکي وجود دارد. برخي واژگان در فرهنگي معنايي خاص براي خود دارد و در فرهنگي ديگر ( در صورتي که تفاوتهاي ماهوي داشته باشند) اصلاً قابل فهم نيستند. بنابراين « به سختي ميتوان واژۀ عربي «اجل» و «تقدير» را که تعيينکنندهي زمان مرگ يک شخص هستند، به زبانهايي ترجمه کرد که با جهان بينيهاي داراي مفهوم تقدير، مربوط نيستند.»[8]
امروزه بسياري از واژگان حتي واژگاني که در ظاهر ديني و ارزشي به نظر ميرسند از آن معناي ارزشي خود تهي شدهاند و درون مايهاي کاملاً دنيايي به خود گرفتهاند. و به راستي که اين خود يکي از معناي سکولاريسم است. اصول و قواعد پنهان مدرنيته اگر چه تأثير خود را بر معاني واژگان و لغات مصطلح در حوزۀ فرهنگ و هنر و علوم انساني گذاشت اما به دليل اهميت بالاي آن ، اين تغيير و دگرگوني رنگ و لعاب سياسي نيز به خود گرفت.
پروفسور مولانا در اين زمينه ميگويد: « يکي از بزرگترين ابزارهاي سلطهگرايي غرب در دو قرن اخير و بويژه در قرن بيستم، واژهسازي و اشاعۀ اصطلاحات و مفاهيم علوم اجتماعي است. اين زبان و تفکر غرب است که بر ديگران حکومت ميکند و دستور روز به اصطلاح «نخبگان» و «روشنفکران» جوامع ديگر را تشکيل ميدهد».[9]
اصول و قواعد مدرنيته علاوه بر آنکه معاني واژگان را دستخوش تغيير و دگرگوني کرد و محتواي ارزشي برخي از واژگان را کاملاً دنيوي نمود، در ارائۀ الگوي زندگي و شهر مطلوب و حتي انسان کامل نيز جنبههاي متعالي را تحت الشعاع جنبههاي داني و دنيوي قرار داد. از گذشتههاي دور ترسيم يک مدينۀ فاضله و تصوير انسان مطلوب امري معمول و مرسوم در ميان فرهنگهاي مختلف بوده است . اين امر هم در دورۀ باستان و هم در فرهنگ ديني و هم در عصر جديد اتفاق افتاده است. اما محتواي مدينۀ فاضله و انسان مطلوب در دوران باستان و فرهنگ ديني با آنچه در عصر جديد به تصوير درآمده کاملاً متفاوت است. آرمان شهرهاي دوران باستان تصويري از خوبيها و نيکيها را پيش روي انسان مينماياند و آدمي در چنين شهرهايي در تلاش است تا لحظه به لحظه ملکات انساني و اخلاقي خود را ارتقاء دهد. آرمان شهرهايي هم که در فرهنگ ديني طرحريزي شدهاند از چنين ويژگيهايي برخوردارند و در تلاشاند تا آدمي به قرب الهي برسد. نمونۀ آن «شهرخدا» در آثار آگوستين است. « در دستگاه نظري آگوستين دو گروه انسان خود را مينمايانند. انسانهاي برگزيده و انسانهاي نفرين شده و مراد او از اين دو گروه، دو شهر، و «شهر خدا» و «شهر خاکي» است. در شهر خاکي زندگي مادي، اصل و انسان ملاک است. شهروندان نيز خودخواه و مغرورند. اما شهر مينويي از معنويت روحي برخوردار است و شهروندش خدا را ملاک قرار ميدهد.»[10]
اما آرمان شهرهايي که پس از دورهي رنسانس ترسيم شدهاند، عاري از حال و هواي سابق بوده است. آرمان شهرهاي اين دوره بستري است براي ظهور هواهاي نفساني آدمي و در اين ميان ديگر اعتلا و عروج آدمي براي تقرب به ملکوت الهي به فراموشي سپرده ميشود. نمونهي آن را ميتوان به « دنياي قشنگ نو» اثر آلدوس هايکسلي ويا « 1984» اثر ژرژ اورول اشاره کرد. از رنسانس به بعد گو اينکه هبوط آدمي امري مادام العمر است که تا ابد ادامه دارد. و تقرب به ساحت قدسي ديگر ذهن و دل انسان امروزي را به خود مشغول نميدارد.
اما براي آدمي در پيش از اين دوره واقعيت قدسي جايگاه و شأني ويژه داشت:
« براي يک مسيحي واقعيت قدسي عبارت بود از خطاب و وحي خداوند. اين وحي به صورت يک واقعيت وجود داشت و فرد مسيحي خود را در برابر آن مييافت. در مدرنيته اين تجربه از بين رفته است. در مدرنيته اتصال آسمان به زمين وجود ندارد. اين تجربه ديگر وجود ندارد که انسان در برابر يک واقعيت قدسي قرار دارد.»[11]
به هر تقدير آدمي در هر عصري با اصول و قواعدي مواجه بوده است که به عنوان زمينه و بستري به تمام فعاليتهاي او جهت داده است و اغلب اين قواعد، براي اکثر افراد جامعه پوشيده است. اما جالب اينکه اين قواعد به بسياري از رفتارهاي ما بدون آنکه مطلع باشيم جهت ميدهد. لذا، تعيين نسبت خود با اين اصول و قواعد يک ضرورت است.
[1]- علل گرايش به ماديگري، ص 177 .
[2]- موج سوم ، ص 33.
[3]- حقيقت و هنر ديني ، ص 22 .
[4]- سيد حسين نصر، جوان مسلمان و دنياي متجدد، ص 320 – 319 .
[5]- همان، ص 156 .
[6]- علل گرايش به ماديگري ، ص 47 .
[7]- نقل از محمد مددپور، حقيقت و هنر ديني، ص 70 – 69.
[8]- ويليام مونتگمري وات، حقيقت ديني در عصر ما، ص 24 – 23.
[9]- ظهور و سقوط مدرن، ص 124.
[10]- اسماعيل شفيعي سروستاني، تفکر، فرهنگ و ادب، تمدن، ص 109.
[11]- محمد مجتهد شبستري، تأملاتي در قرائت انساني از دين، ص 40.
|