مقالات - ضرورت طرح مذهب اصیل |
اشاره مرحوم آیت الله حاج شیخ علی صفایی حایری فرزند مرحوم آیت الله حاج شیخ عباس صفایی حایری و نوه آیت الله العظمی حاج شیخ محمد علی صفایی حایری متولد به سال یکهزار و سیصد و سی شمسی در شهر مقدس قم و متوفی به سال یکهزار و سیصد و هفتاد و هشت می باشد. دروس سطح حوزه را در مدتی قریب به چهار سال نزد اساتیدی همچون آیات اعتمادی، فاضل هرندی، شهید محراب آیت الله مدنی و آقا سید مهدی روحانی و آیت الله سبحانی و نیز آیات فاضل و ستوده و میرزا حسین نوری طی نمود. در قسمت خارج نیز به مدت کمی از حاج شیخ مرتضی حایری و نیز محقق داماد بهره گرفت و عمده دروس این قسمت را نزد ابوی بزرگوارش طی نمود. حاصل عمر استاد چیزی قریب به شصت اثر مطبوع و مجموعه ای از سخنرانی ها در مورد مسایل اسلام از تربیت اسلامی تا جامعه و حکومت و سیاست و اقتصاد اسلامی می باشد. کار تالیف را از سن شانزده سالگی آغاز نموده و از سال 1353 تا 1354 با سلسله مقالاتی تحت عنوان مسولیت و سازندگی در مجله نسل نو و با اسم عین- صاد شناخته شد. سپس در سال 1356 با چاپ کتابی با همین عنوان در دو جلد توسط انتشارات هجرت شهرتی به سزا یافت و تا زمان وفات نیز آثار استاد در همین انتشارات به چاپ می رسید. لیکن با رحلت وی و با تاسیس موسسه فرهنگی لیله القدر از سوی شاگردان، کار تنظیم و نشر آثار با انتشارات لیلةالقدر ادامه یافت. علاوه بر این حاصل دیگر عمر استاد صفایی تعداد فراوان شاگردانی است که در محضر وی تربیت شده و رشد یافته اند. صحبت از بازگشت به معارف اصيل وحى است و در رابطه با اين رجعت، جملههايى انقلابى مىشنويم و روشنفكرىهاى داغترى را شاهد هستيم؛ و مىخوانيم متنهايى پر از احساس و شعار و ادعا و ...، كه اين قصه با تمام هياهويش زياد هم جديد نيست. ما مىشنويم كه بايد به دامن وحى بازگشت و باز مىشنويم كه در اين رجعت تنها بايد از هدايت اهل بيت عليهمالسلام بهره گرفت؛ كه از غير اين در راهى نيست و در غير اين خانه متاعى نيست. همانطور كه پيشترها شنيديم از بازگشت به قرآن و همانطور كه در اين بازگشتهاى مكرّرمان بهرهاى نياورديم و همان شد كه باز از بازگشتهايمان سرافكندانه بازگشتيم. يكى با مونتاژ فلسفههاى بيگانه در فكر بارورى بنيادهاى معرفتى دين است و آن يكى با شهود عرفانش و ديگرى هم شايد با تركيب اينهمه. تازه آن دورها هم كه ديگر با كشفيات علم و با اتكا به روش تجربى از خير اين همه گذشتهاند. حال در اين ميانه ديگر چه جاى گفتن از بازگشت به وحى است؟! مذهبى كه با اتكا به عنصر ممتاز وحى، ادعا مىشود همه چيز دارد، اما منطقش از ارسطو به عاريت گرفته شده و نظام فكرىاش از فلسفه يونان مونتاژ شده و اخلاق و آزادى و عرفانش هم از سر تا پا مديون كشف و شهود عرفايى است كه با طريقتشان از تمام شريعت گذشتهاند. و اينك هم كه علم با كشفيات روزافزونش و با رهايى از مذهب، آن را عامل انحطاط معرفى كرده و از زمين رانده و به آسمانش تبعيد نموده؛ كه فقط در روز تعطيل صنعت و براى آرامش انسان مدرن، شايد دمى به زمين بياوردش. با اين همه ما صحبت از بازگشت به وحى را مىشنويم و شايد چند لحظهاى هم تأمّل كنيم، اما آنچه حافظه تاريخى ما، براى ما بازگو مىكند با اين شنيدههايمان نمىسازد و روزى به فلسفه و روزى به عرفان و اينك هم به عروةالوثقاى! علم چنگ مىزنيم تا دين را سر پا نگاه داريم و شايد در اين ميانه هنوز هم با رودربايستىهاى ما مذهب مطرح مانده و شايد هم براى بهرهبردارىهاى سياسى؛ كه مذهب بهترين اهرم بسيج تودههاست. اين باورها واقعيت زندگى ماست اگر چه خوشايندمان نباشد. آنها كه به شعارها و گفتهها بسنده كردهاند و خود را با اسلامى كردن فلسفه يونان و اثبات پيامبرى براى سقراط و شيعه كردن زوركى ابنعربى، راضى نگاه داشتهاند، و يا به زندگىاى كه متن شعارهايش از وحى و بطن واقعيت و تكنيكش از غرب آمده خو كردهاند و به اين آميزش چندشآور دل بستهاند كه هيچ، اما آنهایی كه در ميانه اين كشاكش درونى براى انتخاب نهايى درگير هستند، من تنها براى آنها مىنويسم. باشد كه با بيان اين ديدگاه از شخصيتى متفاوت، راهى نو و حياتى تازه در رابطه با گرايشهايمان بنيان گذاريم كه در جريان زندگى و كوششهايمان تا حد يك شعار مبهم سقوط نكند و زنده باشد و در لحظه لحظه زندگىمان زايش كند. (1)ما مىپنداريم كه بايد به وحى رجعت كرد ولى به اين سوال بنيادين فكر نكردهايم كه چه چيز ما را از وحى جدا كرد؟ نوع پاسخگویی ما به این سوال درست شکل نگرش ما را تعیین می کند. پس در رجعت به وحی مسأله به اینجا باز می گردد كه اصلاً چرا بين ما و وحى فاصله افتاد؟ اين خط اول است. استاد صفايى همواره در طرح دين و پيوند با وحى و در نهايت براى هماهنگى با مذهب اصيل و بهرهمندى از هدايتهاى مستمر وحى، به اين نقطه بنيادين توجه داشت. ايشان مسأله را در رابطه با ريشهيابى علل بيگانگى از وحى و دورى از معارف اصيل آن آغاز مىكرد؛ چرا كه اگر بيابيم چه عواملى منجر به اين فاصله شده، مىفهميم كه عيب بنيادين در طرح دين و برخورد با وحى كه حامل دين است چه مىباشد. وقتى يافتيم چه چيز ما را از وحى بيگانه كرده، درست اينجا است كه ديگر مىتوانيم در رابطه با تحليل آن عوامل، طرح رجعتى پربار را در ميان اندازيم. همانطور که به تحلیلی دگرگون از حریان گرایش مذهبی ها به فلسفه و عرفان خواهیم رسید. با توجه به همين بيان كوتاه، اينك مىتوانيم به سراغ تبيين بنيادهاى فكرى استاد صفايى برويم و فاصلهها را در شكل انديشه و نحوه راهگشايى ایشان با نوع تلقی رایج، بیابیم و نشان بدهیم. استاد با اتكا به اين نقطه اوليه در زمینه عقبماندگى مذهبىها و كنار رفتن دين از صحنه فعال اجتماع به خصوص با پيشرفتهاى سهمگين غرب، به تحليلى متفاوت مىپرداخت. تحليلى كه عوامل اين عقبماندگى و كنار رفت را تنها در رابطه با يك بعد آن بررسى نمىكرد. بلكه تمامى ابعاد درونى و بيرونى مسأله را يك جا مورد بررسى قرار مىداد. به نظر استاد: «آن چه كه دين اسلام را از جامعه و از زندگى عملى و از سياست و حكومت و از ساير نظامهاى اجتماعى و اقتصادى و مالى و حقوقى و... كنار زده و حتى در برابر تصوف و فلسفه، بىبار معرفى نموده، دو اصل است: يكى بىاطلاعى از اسلام و ديگرى اطلاع از وضع گذشته و كنونى جامعههاى اسلامى.»[1] استاد براى توضيح عامل اول از عوامل اصلى كنار رفتن دين و بيگانگى از وحى مىنويسد: «اين بىاطلاعى از اسلام مسألهاى است كه حتى محققان و دانشمندان را گيج كرده است. آنها مىبينند هيچ جاى اسلام از طرز تشكيل پارلمان و يا انتخاب رياست جمهور و يا سازمان ادارى و سياسى حرفى نيست، تا چه رسد در زمينهى اجتماعى و يا دارايى و مسائل حقوقى از قبيل حقوق كار و حقوق بينالملل خصوصى و عمومى. حتى در قسمت اخلاقى، كه قسمت غنى و بىنياز دين معرفى مىشود، مىبينيم كه از نظام اخلاقى، كه اين همه احكام اخلاقى را مىتواند تحمل كند، سخنى نيست و اگر حرفى باشد تا سطح نوشتههاى ابن مسكويه و غزالى و جامع السعادات و... است و اين است كه يك محقق ترجيح مىدهد به جاى درگير شدن با اين احكام خشك اخلاقى به عرفان زندهى هندى و تصوف غنى ايرانى با دو شعار عشق و آزادى روى بياورد و از آن بهرهمند گردد. عرفانى با آن همه شعر و غزل و زيبايى و لطافت. و حق هم دارد؛ چون آن را يافته و برايش عرضه شده، اما اين را نيافته و از عرضهها بهرهاى نگرفته است.»[2] و براى توضيح عامل دوم كه در رابطه با تجربه تاريخى مذهب مطرح مىشود و بدتر آنكه ما هنوز هم از اين سرگذشت شوم خويش عبرت نگرفتهايم، مىنويسد: «اين بىاطلاعى از اسلام از يك طرف و آگاهى از اوضاع مسلمانها در گذشته و بيچارگى آنها در طول قرنهاى اخير به اين نتيجه مىرسد كه دين از سياست كه هيچ، از انسانيت و عشق و آزادى هم جداست. آنها مىبينند در طول اين قرنها مسلمانها و رهبران روحانى، آلت دست قدرتهاى بيگانه بودهاند و حقيقت آنها را طعمهى باطل خويش ساخته بودند. آنها حتى از انقلاب فكرى سيد جمال، از مشروطيت ايران، به مقصد استعمارى خويش رسيده بودند و اينگونه مىبينند كه با اين شيوهى رهبرى، چارهاى جز كنار زدن دين از سياست، حكومت و رهبرى نيست.»[3] استاد در رابطه با تجربهاى كه خود از تاريخ داشت به اين نگاه بنيادين دست يافته بود و علل اصلى عقبماندگى مذهبىها و كنار رفتن وحى را در رابطه با درون جامعه مطرح مىنمود. وى تجربههايى كه از تاريخ داشته و عبرتى كه از آن دريافت نموده را چنين بيان مىنمود: «من مىديدم از زمان سيد جمال تا به امروز كه به اصطلاح دورهى بيدارى ما بوده، ما هميشه هدف داشتهايم اما راه و طرح و پايش از ديگران بوده و در نتيجه برداشت و منافعش هم از همانها. ما به راه، طرح و به پا فكر نكرده بوديم. به هدف بسيار، اما به نقشهاى كه ما را برساند، هيچ گاه. اين نقشه هميشه از ديگران بوده و با طراحى آنها. ما حداكثر با آنها ائتلاف كردهايم و بر آنها تكيه كردهايم. درست همان كارى كه قرآن نهى كرده است: «لاتركنوا الى الذين ظلموا فتمسّكم النار»[4] و من اين آتش گرفتن و سوختن را بارها مىتوانستم ببينم. در عرض يك قرن بيش از چندين بار سوختن؛ از سوختن حكومت عثمانى و تجزيهى آن، سوختن ايران و از دست رفتن آن، سوختن در مشروطيت و سوختن در تمام سرزمينهاى به اصطلاح اسلامى و سوختن در جنگ خاورميانه و...»[5] اين نگاه پیش از آنکه در تحلیل شکست مذهبی ها به سراغ عوامل بیرونی برود، مساله را در رابطه با عامل درونى پیگیری مىكند و ریشه عقب ماندگی را در خودمان جستجو مىكند. ما آموختهايم كه هميشه در شكستهايمان دست ديگران را نشان دهيم و هميشه عقبماندگىهايمان را به استعمار ببنديم و خودمان را نقد نكنيم. استاد در ادامهى تحليلى چنين واقعى از شكستهايمان در متن تاريخ مىافزايد: «من مىديدم براى تهيه نيرو هم بر دشمن تكيه داريم و از آنها حرف مىشنويم، در حالى كه به تعبير قرآن اين اطاعت و حرف شنوى چيزى جز عقبگرد نيست[6] و چيزى جز سوختن و از دست رفتن نيست. و مىديدم كه نتيجه اين تكيه دادنها و ركونها و اعتمادها، از دست دادنها و سوختنهاست و در نتيجه تنور بيگانه را گرم كردن و اجاق او را شعلهور ساختن و راه او را روشن كردن و آخر سر هم چوب نيم سوخته ماندن و يك چيز زيادى همانند فلسطين شدن. و نه تنها فلسطين، كه سوختن همه كشورهاى به اصطلاح اسلامى كه همهشان بيش از گوشت قربانى نيستند و از مرغ دست كمى ندارند كه در عروسى و عزا كبابش مىكنند. و چرا نكنند كه كمال مرغ همين است و اگر نكنند طعمه شغال مىشود.»[7] و اين همه را به همان عامل اوليه پيوند مىدهد كه اگر چنين است، فقط به خاطر عدم آگاهى ما از دين و نبودن طرحى در برخورد با وحى مىباشد. آن هم طرحى كه بتواند ما را به گونهاى با وحى گره بزند تا در تمامى جريانمان از هدايت وحى برخوردار شويم و معارف آن تمامى ابعاد زندگىمان را تحت پوشش قرار دهد؛ زيرا مادامى كه ما اسلام را بنابر قالب هماهنگ آن يعنى مذهب اصيل، طرح نكنيم هم به التقاط دچار مىشويم و هم ديگر يك قدرت مهاجم نخواهيم بود كه مكتبهاى ديگر با سيستمهاى هماهنگ و منسجم خويش، ديگر مجالى براى مجموعه معارف وسيع اما پراكنده وحى نخواهند گذاشت. اين دو بر روى هم ما را با عقبماندگىهايمان و پناه بردن به دست آوردهاى بيگانگان همراه خواهند كرد كه حاصلش چيزى نيست جز اينكه هم از وحى و هم از هدايت جدا شويم كه شديم. اينگونه است كه نگرش ما به تاريخ بطور كلى عوض خواهد شد كه وقتى نهضت ترجمه را مىبينيم و وقتى ورود فلسفه و عرفان كفار را شاهد هستيم، خواهيم يافت كه جريان ترجمه نمود يك عامل اصلى است و آن جدايى از وحى و خود اين جدايى معلول انحطاط اسلام و جدايى مسلمانان از جريان اصيل اسلام و در نتيجه اهداف رسول الله مىباشد. پس اينگونه ديگر فريب نمودها را نمىخوريم كه خوب مىدانيم كه اين بارى كه امروز مشاهده مىكنيم تخمش را در جايى ديگر كاشتهاند و آن بازگشت مسلمانان با رحلت رسول الله به جاهليت است. اين رجعت از اهداف مترقى رسول الله با غصب خلافت رقم خورده و با حكومت آنها بود كه جامعه مسلمين اهدافش تا حد كشور گشايى و رفاه و تمدن سازی سقوط كرد و در اين انحطاط است كه ديگر نه وحى ضرورتى خواهد داشت و نه ولايت. زمانى كه هدف اسلام در ميان نباشد، معارف اسلام جز محدوديت بارى نخواهد داشت و وحى زمانى كه ضرورت نداشته باشد كنار مىرود. اينجاست كه زمينه آماده براى پذيرش دستآوردهاى بشرى فراهم مىشود و كافى است كه در اين بدن آماده يك ميكروب وارد شود، تا به سرعت تمامى بدن را فاسد كند. همانطور كه جريان ورود فلسفه به صورت دفعى نبود، بلكه به تدريج آغاز شد و جمعيتى كه از اهداف ناب خودش بريده و در نتيجه از معارف هماهنگ با اهداف نابش و هدايتهاى هماهنگ با معارفش بى نياز شده، اين جمعيت تهی آماده پذيرش مكتبهايى است كه در حد همان آرمانهاى جامعه مسلمين بعد از رسول الله با اهداف رفاه و تمدن و ثروت، برنامه دارند، حتی اين مكتبها خيلى بالاتر از وحى هم جلوه مىيابند و آوردندگانش حتى بالاتر از هاديان دين قرار مىگيرند. اين تحليل صحيح و واقعى از علل جدايى مذهبىها از وحى است و امروز كه ما مىخواهيم به وحى باز گرديم بايد مسأله را اينگونه عميق در نظر بگيريم و پيش از هر حركتى، ابتدا طرحى جامع از اسلام يعنى مذهب اصيل را در دست داشته باشيم. طرحى كه در اهداف و آرمان و مراحل با جريان رسول الله هماهنگ باشد تا در رابطه با اين طرح كلى و جريان آن، در شكل برنامهريزى، به وحى روى بياوريم و گرنه قصه همان خواهد شد كه بود و تاريخ همين صد ساله اخير بر آن شهادت مىدهد و بازگشتمان به وحى جز ملال و عقبماندگى بيشتر هيچ بارى برايمان نخواهد داشت. چنانچه در ادامه استاد مىنويسد: «من مىديدم آنها كه مدعى هستند بايد اسلام را از سرچشمه اصلىاش گرفت، اين اسلام را از راه اصلىاش، از راه خودش به مقصد نمىرسانند و هنگام بيان كردن اين اسلام از طرحهايى غير اسلامى مدد مىگيرند و بر قدرتى خارجى تكيه مىكنند و فقط به كمك شعار مىخواهند اسلام را قالب بزنند و پياده نمايند، در حالى كه اسلام جز با پاى خودش به مقصد نخواهد رسيد و نه تنها هدف، بلكه راه هم بايد راه خودش باشد. چه فرق مىكند در قسمت سازندگى و تهيه افراد و يا جمع آورى اينها و يا در قسمت تبديل شخصيتها به قدرت و بستن افراد به حزب و به بنيان مرصوص؛ و چه فرق مىكند كه در قسمت تربيتىاش و يا در قسمتهاى اعتقادىاش يا در نظامهاى اقتصادى و قضايى و جزايى و حقوقىاش؛ در تمامى اينها و جز اينها نمىتوان جز از طرح اسلامى و راه حلهاى قرآن به سوى راه حل ديگرى رفت و اگر رفتيم اين ديگر حكومت اسلام و حقيقت اسلام نيست؛ چون همين كه هدف حكومتى اسلامى بود اما معيارهاى انتخاباتى آن و روش سازندگى و جمع آورى و وابستگى افراد آن و يا تهيه نيرو و قدرت آن از جاى ديگر آمد، اسلام طعمهاى خواهد شد و دستاويز محكمى و به همان جايى بر مىگردد كه از آن آغاز شده و بر آن دامانى مىخوابد كه در آن تربيت گرديده است.»[8] استاد در نقد طرحهايى كه همراه اين عوامل و ضرورت طرح دين شكل گرفتهاند يك ضعف اساسى را بيان مىكند و آن محدوديت اين طرحهاى ارايه شده است؛ زيرا كه در زمينه يك جريان منفعل شكل گرفتهاند و محدوديت همواره جزو جدا ناشدنى چنين زمينهاى است. از آنجا كه ضربهها بيشتر بر قسمت حكومتى و سياسى اسلام وارد مىشده، در نتيجه طرحها نيز، تمامى محدود به طرح اسلام در رابطه با پاسخگويى به همين ضربه است. انفعال نشانه عقبماندگى از حادثه است و زمينه بروز شتابزدگى در طرح خواهد شد. اين ضعف اساسى هم در مبنا و هم در مقاصد و هم شكل كار و روش طرحها تأثير گذاشته تا آنجا كه در طرح دين، مسايل را از حكومت آغاز مىكنند و همين انحراف در آغاز، راه و شكل و در نهايت مقصدى متفاوت از جريان وحى و مذهب اصيل را در آن طرحها شكل داده است. همين نقطه شروع از حكومت را در طرحهاى ارايه شده از اسلام در اين يك قرن و به خصوص در اين پنجاه سال گذشته به خوبى مىتوانيم مشاهده كنيم. چنانچه استاد در جمعبندى نقد خويش و نشان دادن محدوديت طرحهاى ارايه شده مىنويسد: «از آن روز كه اين سؤال جاى خود را باز كرد، ناچار جوابهايى در كنارش نشست و در قسمتهاى مختلف فلسفه و اقتصاد و حقوق ـ حقوق كار و جزا و بين الملل خصوصى و عمومى ـ كارهايى عرضه گرديد و از آن جا كه لبه تيز سؤال مربوط به مسائل سياسى و حكومتى و ادارى بود، در اين زمينه نوشتههاى زيادى به دستها رسيد. 1ـ اين فعاليتها و جواب گويىها در حالى كه گسترده و احياناً عميق بود، از پراكندگى زيادى هم برخوردار گرديد و به آن مىمانست كه يك اندام را تكه تكه كنند و نشان بدهند و عرضه بدارند. در اين نوعِ عرضه، قدرت، تحرك و زيبايى و عظمت اندام محو مىشد و از دست مىرفت و چه بسا زشت و زننده جلوهگر مىشد. 2ـ پس از پراكندگى، خصوصيت شتابزدگى و سطحى بودن، چشمگير است. و البته اين شتابزدگى حالت طبيعى كسى است كه غافلگير شده و به دفاع برخاسته است. 3ـ و همين شتابزدگى، يك خصوصيت ديگر را به وجود مىآورد، كه آن اشتباه در عرضه طرحهاى اسلامى است. ما مىبينيم طرحهايى در زمينه حكومت اسلامى ـ شورايى و فدرالى ـ و طرحهايى در زمينه تربيت اسلام و اخلاق اسلام و عرفان اسلام و فلسفه اسلام، كه اينها كاملاً اسلامى نيستند، بلكه از مكتبهاى ديگر نشانه دارند و متأثر شدهاند. 4ـ اين خصوصيات پراكندگى و شتابزدگى و اشتباه كارى، يك خصوصيت چهارمى را به وجود مىآورد كه همان جامع نبودن طرحهاى عرضه شده است. در اين طرحها... تمام اسلام گنجانده نشده است... [كه ما] در عرضه طرحهاى اسلامى به جامعيت و پيوستگى آنها و ارتباط كلى آن بايد نظر داشته باشيم.»[9] با اين همه استاد در زمينه برخورد با دين و پيوند با وحى و در نهايت بهرهمندى از هدايتهاى وحى، به ضرورت طرح مذهب اصيل روى آورد و معتقد بود براى استمرار حيات برتر دين در جريان زندگى انسان معاصر، بايد به چنين طرحى جامع بينديشيم و به طراحى آن براى عرضه دين به صورت يك جا تلاش نماييم. و تنها در اين صورت است كه هم از التقاط به دور ماندهايم و هم در تكاپوى پيشرفت و طرح مكتب، دچار انفعال نخواهيم شد. همانگونه كه استاد خود اين دغدغه بنيادين در انديشهى خويش را چنين بيان مىكند: «من معتقد به طرح كلى مكتب هستم. ... بايد اسلام يك جا مطرح شود، به خصوص آنجا كه تفاوتها فقط در مجموعهها مشخص مىشوند؛ چون نقاط مشترك گمراه مىكنند. يك مجموعه فكرى از نقطه شروع تا پايان و مراحلى كه نشان مىدهد و ارتباطهايى كه تحليل مىكند، شناخته مىشود، وگرنه هر مكتبى در قسمتهايى با مكتب ديگر اشتراك دارد. و همين اشتراكها باعث مىشود كه بگوييم اسلام هم همان را مىگويد، در حالى كه اسلام همان را ولى نه در همان مجموعه و نه در آن جايگاه مىگويد؛ كه آنچه اسلام مىگويد بايد با پايهها و بارهايى كه بر دوش دارد مقايسه شود و فهم شود و چه بسا كه همان گفته، آثارى كاملاً متفاوت را بدنبال بياورد.»[10] آنگاه كه معيارى وجود نداشت و طرحى هم در ميان نبود و در نهايت حد و رسم يك جريان هم مشخص نشده، هر چيزى را مىتوان به آن بست و از اجزا هم شاهد آورد. تا آنجا كه ديديم حتى ماركسيستهای مسلمان هم به اين نكته پى برده بودند و تا آنجا پيش رفته بودند كه ماركسيسم را هم يك نگرش اسلامى جا بزنند؛ كه وقتى فلسفه يونان و منطق ارسطويى مىتواند اسلامى شود، چرا منطق ديالكتيك نتواند! ما ديديم با همين شباهتها چه التقاطها كه سر بر آوردند و چه نگاههاى بيگانهاى كه به اسلام بستند و هنوز هم مىبندند. همانطور كه با انسان در اسلام به اومانيسم اسلامى رسيدند! غافل از آنكه فاصله انسان در اسلام با انسان در اومانيسم از زمين تا آسمان است. فكرى كه مىخواست كرامت انسانى را در بازگشت به انسان طرح بريزد و قله فكرىاش اومانيسم بود كجا و اسلامى كه گام اول آن است كه انسان را حتى از خويشتن هم آزاد مىكند و بالاتر اين كه حتى از آزادى هم آزاد مىكند و در اين آزادى از آزادى، طرح بندگى اللَّه و عبوديت را در ميان مىاندازد. و از اين دسته افكار در تاريخ مذهب زياد ديدهايم كه آرمانهاى ساخته بشرى را به اسلام مىبندند و قله اسلام را تكامل و يا عدالت مىدانند. كه بر اين همه استناد هم مىآورند و با حكم اخوت مومن طرح برادرى و برابرى را به اسلام مىبندند. اينجاست كه ديگر بايد براى گذر از آن همه كه گذشت، به طرح مذهب روى بياوريم. چنانچه استاد در بيان اين معيارها مىگويد: «من معتقد به اين طرح كلى هستم و در طرح... معتقد به خصوصيتهايى هستم كه استناد، جامعيت، استنباط و اصالت را در نظر دارم...[زيرا] اگر استخوانبندى يك فكر از آيات و روايات مشخص نشد و شروع و ختمهايش مستدل نشد، اين طرح ديگر مستند نيست، اگر چه هزار آيه هم در آن آورده شده باشد. وقتى مىگوييم اسلام از توحيد آغاز مىشود و به جامعه ايدهآل و انسان ايدهآل مىرسد بايد مستند داشته باشيم، در حالى كه مىبينيم اسلام از توحيد آغاز نمىشود، كه به توحيد باز مىگردد. و درك توحيد، خود زمينهها و بنيادهايى دارد. «انّما اعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ انْ تَقُومُوا لِلّهِ ... ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا»[11] و آيه «أَوَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا فِى انْفُسِهِمْ ما خَلَقَ اللّهُ السَّمواتِ وَ الْارْضَ وَ ما بَيْنَهُما الّا بِالْحَقِّ و اجَلٍ مُسَمَّى»[12]، اين دو آيه نشان مىدهد كه داستان از آزادى و تفكر و آن هم نه تفكر در آيات سماوات و ارض، كه در ادراكات حضورى و بلاواسطه آغاز مىشود و جهان با حق و اجل و نظام و جمال شناخته مىشود و از اين لحظه، جهان نه غايت است، كه آيتى است و اين بينش متحوّل، بارهاى بزرگى خواهد آورد.»[13] ما در دو قسمت آينده به سراغ همين طرح مذهب مىرويم و از آنجا كه فرصت كم است، فقط در تقابل فلسفه و عرفان، به طرح نقطه شروع مذهب اصيل و اختلاف آن با آنچه كه حتى از مسلمين به اسم اسلام به جا مانده مىپردازيم. همين نقطه شروع كارى اساسى است كه اگر ما بخواهيم به درگيرى با مكاتب ديگر بپردازيم همواره عقب مىمانيم كه بايد با اتكا به طرح مذهب اصيل، تبديل به يك قدرت مهاجم شويم و نه در خانه خويش كه دشمن را در خانهاش اسير كنيم. چنانچه اميرالمومنين مىفرمايد: «ذليل شد آن كه در بستر خانهاش به جنگ با دشمن پرداخت». و باز اشارهاى مىكنيم به اين جمله استاد، در جواب آنها كه براى مقابله با مسيحيت و يهود و يا جريانهاى فكرى ديگر، به آشنايى با آن اديان و فلسفههاى مكاتب مختلف مىپرداختند. استاد مىگفت: «اسلام را درست بفهميد؛ كه اسلام خودش جواب تمام فلسفهها و فكرهاى ديگر است.»[14] حال بگذر از آنكه امروزه در ساختمانهاى آموزشىمان حد از اين همه گذشته كه ديگر فلسفه مىخوانيم تا از اسلام دفاع كنيم! غافل از اينكه آنچه ما با فلسفه يونان و منطق ارسطويى از آن دفاع مىكنيم ديگر اسلام نيست كه اسلام براى حرکت خود از هيچ كس ديگرى پا قرض نمىكند و اگر ما نمىتوانيم با اسلام، با مكاتب غرب درگير شويم اين عيب اسلام نيست كه بهتر است بگوييم ما منطق و محتوای اسلام را نفهميدهايم و اين است كه از ديگران منطق و محتوا قرض مىگيريم. (2)«من مىديدم كه انسان و مذهب هر دو از آزادى و تفكر شروع مىشوند و به شناختها (جهان بينى) و آرمانها (ايدئولوژى) مىرسند و بر اساس اين دو اصل معرفتى و عقيدتى به نظامها و احكام رو مىآورند.»[15] استاد با اتكا به اين شکل شروع برای تبيين جریان اسلام، از همین نقطه آغاز به طرحى دگرگون مىرسيد و در رابطه با همين مبنای متفاوت، به شكلگيرى بينش دينى در انسان به عنوان مرحله اول مىانديشيد. بینش دینی که حاصل بدون واسطه جریان تربیت اسلامی است. در نظر استاد: «آنها كه دين را از مقطع توحيد يا نبوت يا انسان شروع مىكنند در حقيقت آن را از وسط شروع كردهاند و از ميان بريدهاند؛ چون اينها همه به شناختها و تفكرهايى نياز دارند و اين قرآن است كه مىگويد «اِنَّما اَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ اَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مُثَنّى وَ فُرادى ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا»[16] قيام و تفكر، شروع پيشنهاد و طرح رسول است. در اين قيام به خاطر اللَّه همان است كه در آن آيهها آمده «لَئِنْ سَئَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَ الاَرض لَيَقُولُنَّ اللَّهُ»[17] همان اللَّه و حقيقتى كه در نهاد خويش و در خلقت و فطرت خويش طالب او هستيد و در جست و جوى او.»[18] بر همین اساس، استاد در طرح نقطه آغاز دين، به تحليل حركت و شكل كار رسول اللَّه صلى الله عليه وآله مىپرداخت و نشان مىداد كه جريان برخورد رسول با انسان و شروع تغيير انسان با اتكا به شكلگيرى همين بينش دينى مىباشد. و بنابر اين، تربيت انسان را پيش از هر چيز ديگر مىدانست كه رسول اللَّه صلى الله عليه وآله با جريان تربيتى خاص خود كه از وحى سرچشمه مىگيرد، بينشى جديد را در انسان به وجود مىآورد. و همين بينش نقطهى آغاز تغيير انسان و شكلگيرى مذهب اصيل يعنى جريان اصيل انسان در هستى مىباشد. استاد در تحليل خود از روش برخورد رسول و نقطه آغاز شکل گیری بینش دینی، چنین مىگفت: «تربيت انسان به طور خلاصه از ادراكات حضورى و بلاواسطه آغاز مىشود. تفكر در اين ادراكات حضورى و به دور از شك و شبهه، با سؤال آغاز مىشود و نه با شك؛ كه شك خود محتاج دليل است ولى سؤال بر اساس كنجكاوى انسان، عامل شروع استنتاج از ادراكات حضورى و سرآغاز جريان رشد و جريان رويش و فلاح است. انبيا با ذكر و يادآورى از اين معلومات حضورى كار را آغاز مىكنند و اين جريان فكرى را از اسلام تا ايمان تا تقوا تا احسان تا اخبات تا سبقت تا قرب تا لقاء و تا رضوان، پايه مىگذارند و اين چنين جريانى، فلسفه اسلامى را توضيح مىدهد.»[19] این جا نقطه شروع تفکر است که آدمی همراه با هدایت ابتدایی رسول به این تفکر بنیادین دست می یابد و در رابطه با همین تفکر، به سه شناخت کلی از خويش مىرسد. سه شناخت کلی که در رابطه با اولين منبع شناخت، يعنى ادراكات بدون واسطه مطرح مىشوند و بینش دینی را شکل می دهند. بينشى كه به يك نظام فكرى متفاوت از فلسفه مسلمين مىانجامد. اين سنجشهايى كه در انسان همراه با ذكر و دعوت رسول شكل مىگيرد منجر به سه شناخت، يعنى شناخت «تقدير» و «تركيب» و «وضعيت» براى انسان مىشود: «تقدير؛ يعنى تو اندازه استعدادها و مقدار نيروهايت را كشف كنى و از اندازه آنها، ادامه و امتداد خود را بيابى. اندازه استعدادها، نمايانگر ادامه توست. اينجاست كه معاد مطرح مىشود و بينش قرآن نسبت به معاد همين گونه است... در قرآن نسبت به معاد، ايمان و گرايش و علاقه مطرح است و انسان به امتداد خود، نه تنها آگاه كه علاقمند است: «يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَومِ الآْخِرِ»[20].»[21] درست در رابطه با همين شناخت اولیه است که انسان از محدوديتها آزاد مىشود؛ زيرا انسان وقتى با شناخت اندازه خويش همراه شود و خود را که بیشتر از هفتاد سال استعداد دارد، در حصار هفتاد سال نبيند، در اين رويكرد مترقى نسبت به خويشتن، به طرح برنامهريزى دگرگونى دست مىيابد. اما شناخت ديگرى كه همراه با عنصر ذكر شكل مىگيرد شناخت تركيب عالى انسان است: «تركيب؛ [که همان ساخت و بافت انسان و فطرت آدمی است] يعنى كيفيت هماهنگى نيروها و استعدادها با همديگر كه به تبديل منجر مىشود و در نتيجه، نيروهاى آدمى به بنبست نمىرسد و شكستهاى او تبديل مىشود. اين تركيب به گونهاى است كه براى آدمى امكان ماندن و ايستادن باقى نمىگذارد. با شناخت اين تركيب، نقش انسان را احساس مىكنى و مىيابى كه نقش آدمى تنوع و تكرار نيست... نقش انسان به خاطر تركيب خاصى كه آن هم بلاواسطه ادراك شده، تحرك و حركت است. با اين بينش تو جهان را مىشناسى كه راه است و مىفهمى كه اين راه، باطل و بنبست نيست.»[22] در اين مرحله انبیا با ذكر گستره نيروها و استعدادهاى آدمى، طرحى جديد در رابطه با نحوه استفاده از اين نيروها را در ميان مىاندازند. چرا كه وقتى آدمى خود را نسبت به بيشتر از هفتاد سال مطرح ساخت، اينجا است كه ديگر مىيابد، باید استعدادها و سرمايههايش را نسبت به راه بلندى كه در پيش دارد جهتدهى نمايد و اين جهتدهى منجر به طرح مفهوم رشد در حركت آدمى مىگردد. اما سومين شناخت اوليه انسان شناخت وضعيت است: «وضعيت؛ يعنى تو ديروز و امروز و فرداى خود را مىبينى، موقعيت خودت را مىبينى... تو در جريانى كه با خودت در زمان داشتهاى، حسّ مىكنى آنچه بوده به اختيار تو نبوده، پس از تو نيست. در همين برخورد و جريانِ تو با خودت، محكوميت خويش را متوجه مىشوى. مىفهمى كه محكومى و حاكمت را كشف مىكنى. اينجاست كه پىگيرىها درباره حاكمى كه مثل تو نيست، شروع مىشود. اين حاكم خصوصياتى دارد. او تركيب ندارد. نام او را هر چه مىخواهى بگذار... چيزى كه تركيب دارد مبدأ نيست، ابدى و ازلى نيست؛ چرا كه اجزايش قبل از اوست و اگر تركيب نداشت و احَد بود، نتيجه اين یکپارچگی، بىنيازى هم خواهد شد؛ چون چيزى كه تركيب نداشته و احَد بوده، صمد و بىنياز هم مىشود. بىنيازى، موجب نامحدودى است و لازمه نامحدودى، احاطه و لازمه احاطه، حضور و لازمه حضور، آگاهى و شعور است.»[23] اين شناختهاى بنيادين به طرحى جديد از توحيد پيوند مىخورد كه زنده و واقعى است و در متن زندگى زاينده است. اين شناخت از توحيد در رابطه با شناخت الله شكل مىگيرد. آن هم شناختی که جایش فقط در ذهن انسان نیست که آدمی در این رویکرد، الله را نسبت به وضعیت خویش و در رابطه با محکومیت خود می یابد. این الله هرگز آن خدایی نیست که برای جلوگیری از تسلسل وجود، مطرح شده و انسان باید در چرخه علیت به زور بر وجود او گردن نهد که این مفهوم از الله با درک انسان از خویشتن و درک نیازهای گسترده و تجربه خویشتن در چرخه حرکت شکل می گیرد. انسان زمانی که خود را در رابطه با تمامی ابعاد خویش تجربه نمود و شناختش از خود محدود به یک شناخت ذهنی محض نبود و در سوی دیگر نیز خود را در قالب ادراک تجربی آن هم با واسطه حواس مطرح ننمود، در این گستره به بینشی دگرگون از هستی راه می یابد که بدون واسطه خودش را تجربه کرد و دید که دیروز آب گندیده ای بیش نبود، امروز به قدرت ها تکیه کرده و فردا دوباره مرداری بیش نیست و با تمام قدرت هایش دهان گشاد خاک را پر خواهد کرد. این جاست که آدمی محکومیت خود را می یابد و در این محکومیت و آغاز و اتمام یعنی چرخه حرکت که رنج بزرگ انسان است، به حاکمی روی می آورد. آن هم حاکمی که هماهنگ با نیازهای عظیم این انسان باشد. در اين رويكرد مترقى نسبت به تركيب عالى انسان، آدمى مىيابد جز براى الله كه حاكم هستى است و حىّ و قيّوم و بىنياز است، در هيچ جهت ديگرى نبايد به مصرف برسد و همين ديد كه در رابطه با نيازهاى آدمى درون او شكل مىگيرد، علاقه و عشق نسبت به الله و معاد را در انسان شكل مىدهد. علاقهاى كه انسان درون خويش جهت و اصلى جز الله را نمىپذيرد. این جریان شناخت و احساس و عشق انسان را به توحيدى كه قابل درك است و با احساس و خودخواهى آدمى همراه است، پيوند مىزند. چرا كه در تجربه وضعیت خویش دیگر به خوبی يافته، اگر براى كسى جز الله به مصرف برسد، و خودش را نسبت به غير اللَّه مطرح نمايد، در مرگ خويش تمام می شود كه فقط اللَّه است كه در مرگ انسان، زنده (حی) است و در كنار زمينگيرى انسان، ايستاده و استوار (قیوم) و در كنار فقر انسان، بىنياز (صمد) است و ديگران همه در گذر روزگار اسير هستند و همه خود بازيچه دست مرگ. «آدمى حركتش به سوى غيب از لحظهاى آغاز مىشود كه غيب را مىخواهد، يوم الآخر را مىخواهد، نه اينكه مىداند، مىخواهد... اصلًا عنصر باور يا برهان در اين مسأله دخالت ندارد. آنچه كه دخالت دارد عنصر اضطرار است. تعبيرى كه سوره فاطر بر آن اشاره دارد: «يا ايها الناس انتم الفقراء الى الله»[24]؛ شما نياز به خدا داريد، نه اينكه تنها مىدانيد خدا هست.»[25] انسان با همين طرح خويشتن نسبت به اللَّه، به توحيد رسيده كه ديگر جز اللَّه را درون خويشتن حكومت نمىدهد و اين توحيد كه با احساس آدمى همراه است، زايش دارد. «با اين تلقى و بينش، تو به اللَّه همان طور كه در خودت و در دلت حكومت دادهاى، در زندگى و در جامعهات هم حكومت مىدهى. درك وضعيت انسان، كليد رسيدن به "توحيد" است. ابعاد گسترده توحيد با همين درك از وضعيت انسان مشخص مىشود.»[26] «... من حركتم به سوى دين به اندازه دركم از ضرورت و اضطرارم در رابطه با دين است. هنگامى كه فهميدم امكانات من نارساست؛ چه امكانات حسىام، چه امكانات غريزىام و چه امكان تجربى و علمىام و چه امكان برهانى، فلسفى، عقلىام و چه امكان قلبى، شهودى، عرفانىام. هنگامى كه اين مجموعه امكانات براى مجموعهى روابط من و نيازهاى من ناتوان است، اينجاست كه من به وحى روى مىآورم. در حاليكه اگر من اين ارتباطهاى پيچيده را قائل نباشم، استمرار را براى خودم قائل نباشم، نه تنها وحى زايد است، حتى عقل هم زايد است، [كه براى دستيابى به اهداف كوتاه عدالت و رفاه و تكامل مانند زنبور عسل] با غريزه مىشود زندگى كرد... اين نگاه در اصل دين و در حامل دين، كه رسول باشد و در حافظ دين، كه ولى و معصوم باشد، در همهى اينها جاى مىگيرد... كه آدمها در متن برخوردارىشان مىبينند اين امكانات، تكافوى اين نيازهاى گسترده را نخواهد داد. امكان حسّى، غريزى، علمى، عقلى و عرفانىاش كفايت نمىكند. اينجاست كه به «وحى» روى مىآورد.»[27] با این تامل می یابیم که حتی عقل و تجربه آدمی مادامی که نور الله شکل نگیرد و بینش دینی درون انسان به وجود نیاید ناکارآمد است؛ که چه کسی می تواند این نکته را انکار کند که بدون وجود نور، عقل قدرت تشخیص و محاسبه را خواهد داشت. وقتی نور الله را از زندگی انسان حذف کنیم همه چیز یکسان است و دیگر خوب و بدی وجود نخواهد داشت. این هرگز به معنای انکار حسن و قبح عقلی نیست که مساله از این عمیق تر است. درست اینجا است که ما معتقدیم حتی انسان در فعالیت تعقلی خویش محتاج وحی است و اگر هدایت رسول الله نباشد دیگر معیار و قدری درون انسان وجود نخواهد داشت تا با اتکا به آن، تعقل و محاسبه ای رخ دهد. اکنون به خوبی می بینی این جمله که خوبی کن چون خوبی خوب است چقدر بی اساس و پوک است و باز می بینی طرح اخلاق عقلی هیچ پایه و اساسی ندارد و آن علمی که از هدایت رسول برنخیزد، جهل بزرگتر انسان است. استاد در تحليل هدايتهاى رسول مىنويسد: «هدايت رسول براى برخوردهاى توست. مىبينيم كه رسول مىخواهد به تو رابطههاى مستمرت را نشان بدهد؛ چقدر ارتباط دارى، استمرار وجودت را نشان بدهد، تو از هفتاد سال بيشترى... رسول از [انسان] سراغ مىگيرد: «أين تذهبون»؛[28] كجا مىرويد؟ «أنّى تؤفكون»[29]؛ به چه چيزى روى آوردهايد؟ «أتتركون فيما هيهنا آمنين»؛[30] به امن، به رفاه، به رهايى، به اينها قانع شدهايد؟ نوع نگاه رسول مسأله را عوض مىكند.»[31] همراه اين انبعاث است كه ديگر حرص بر فقه مطرح مىشود كه وقتى آدمى به چنين جريان گستردهاى پيوند خورد، به فقه كه آداب پيشرفت در اين جريان است روى مىآورد. «انسان كنجكاوى و طلب دارد. رسول با ذكر و سؤال از او مىپرسد: «ايْنَ تَذْهَبُون»؟ انسان كنجكاو و طالب و بىآرام است. انسان ذاهب و رونده است. ابراهيمعليه السلام مىگويد: «إِنِّى ذاهِبٌ»؛ من روندهام، بىآرامم. و سؤال اين است: اين تذهبون؟ به كجا مىروى؟ به چه كسى روى خواهى آورد؟ و در اين مرحله نوبت تعليمها و آموزشهاست.»[32] همين تعليم پس از بینات، در بهره مندی انسان از آموزش های رسول، مفهوم كتاب را به همراه دارد. در این مرحله كتاب، با تعليم رسول اللَّهصلى الله عليه وآله براى انسان شكل مىگيرد. استاد نسبت به ضرورت بهرهمندى از آموزشهاى رسول و تحلیل جریان هدایت در رابطه با مرحله تعلیم می گوید: «تعليم دامنه گستردهاى دارد. تعليم آنچه كه نمىدانستيم، و تعليم آنچه كه خود نمىتوانستيم بدون رسول بيابيم و بدانيم. «عَلَّمَ الْانْسانَ ما لَمْيَعْلَم»[33] مربوط به گذشته است و «يُعَلِّمُكُمْ ما لَمْ تَكُونُوا تَعْلَموُن»[34] مربوط به هميشه و شاهد ناتوانى نسل انسان است. خداوند آنچه را كه نمىدانستيم و آنچه را كه نمىدانيم و آنچه را كه نمىتوانيم بدانيم به ما مىآموزد. و اين رسول اوست كه با تلاوت آيهها و با ذكر، تزكيه و آزادى و سپس آموزش و تعليم كتاب و حكمت را به عهده دارد... كتاب در اين آيه به معناى فرايض و مكتوبات است كه در آن آيه هم آمده: «صُحْفَاً مُطَهَّرَةً فيها كُتُبٌ قَيِّمَةٌ»[35]؛ صحيفههاى پاكى كه در آنها دستورها و كتابهاى ثابت و استوار هست. هنگامى كه من به راه افتادم ناچارم كه آداب حركت و ادب حضور را بيابم، و در اين مرحله با همراهى كتاب و به حكمت و دستاوردهاى استوار و محكم راه مىيابم و از جهلها و غفلتها و كفرها و كفرانها رها مىشوم. تعليم انبيا آموزشى است كه حذر و عمل و شهود و قرب را به دنبال مىآورد و همين است كه انذار مىگويندش و روش كار فقيه هم همين است. تعليم و آموزش تنها نيست. تعليمى است كه مغز و قلب و دست و پا را در بر مىگيرد. «لِيَتَفَقَّهُوا فِى الّدينِ وَ لِيُنْذِروُا قَوْمَهُم اذا رَجَعُوا الَيْهِم لَعَلَّهُم يَحْذَروُن»[36]. تفقه در تمامى دين نه در احكام، مقدمهى انذار است.»[37] در ادامه همراه اين انبعاث و پيوند با وحى است كه آدمى به درك صحيحى از مسألهى ولايت خواهد رسيد؛ كه انسان برای بهرهمندى مستمر از وحى نياز به ميزانى دارد تا به تطبيق احكام بر زندگى خويش دست يابد و اين ميزان مىبايست بر وجود آدمى و حركت او وقوف داشته باشد و از سوى ديگر نيز مىبايست بر كل نظام هستى آگاهى داشته باشد و در نتيجه براى اين آگاهى مىبايست با خداوندگار حاكم بر هستى مرتبط باشد. آن وقوف بر انسان و اين آگاهى از قوانين حاكم بر هستى، مىتواند ميزانى براى بهرهمندى از وحى و در نتيجه هدايت مستمر و جاودان حركت انسان در رابطه با معارف وحى باشد. «ولايت و توحيد اين چنين در هم گره مىخورند و از يكديگر جدا نمىشوند. و اينجاست كه ولايت كارساز و كارگشاست و اگر آن را كنار بگذارى، چيزى از دين باقى نمىماند.[38] و در اين مرحله از ولايت است كه تو استناد به ولى را در هر كارى مىخواهى؛ كه مىفرمايند آنچه از اين بيت بيرون نيايد باطل است[39] و بدون استناد به اين بيت نمىخرند. در اين هنگام تو در هر زمانى؛ چه غيبت و چه حضور و در هر كارى و اينكه چه بپوشى و چه بخورى و چگونه بنشينى، چگونه غضب كنى و چگونه ارتباط برقرار كنى، بايد از امر ولى الهام گرفته باشى و به او مستند باشى.»[40] و اين ولايت كه در ادامه بينات و كتاب و در زمينه ميزانها مطرح مىشود زنده است؛ كه آدمى خودش با گرايش به غيب و طرح توحيد و پيوند با وحى، به آن محتاج مىشود و آن را براى خودش مطرح مىكند. «با اين نگرش ما دين را، كه طبيعتاً حافظ دين و امام را با خودش دارد، نه يك راه، بلكه تنها راه مىدانيم. خيلى فرق مىكند كه ما بگوييم دين در مجموعهى راههايى كه آدمى در پيش دارد يك راه است... نتيجتاً اينگونه دين اگر هم راهى باشد، تنها راه نيست. در حالى كه با اين نگاه مىبينيم كه دين، تنها راه است! چون مجموعهى امكانات بالفعل و بالقوهى آدمى تكافوى اين استمرار، اين ارتباطهاى پيچيده و اين دنياهاى محتمل و مظنون و متيقن را نمىكند.»[41] با اين طرح كلى از بينش دينى و طرح وحى و رسالت و امامت و ولايت و توحيد و معاد كه يك مجموعه جامع و هماهنگ از بينش و گرايش و كوشش را به همراه دارد ما مىتوانيم به سراغ نظامهاى فكرى و عقيدتى و طرحهايى كه از اسلام ارايه شده برويم. كه با اين بينش دينى: «حدود فلسفه اسلامى مشخص مىشود، و جريان فكرى اسلامى از جريان فكرى مسلمين تفكيك مىشود؛ كه روشهاى برخاسته از حكمت اشراق و مشاء و يا خرابات و خانقاه و يا تركيبى از اينها، آثار و لوازم ديگرى دارند. اين روش و اين جريان فكرى اسلامى بود كه در كوير عربستان در ذهن بدوىترين آدمها روييد و آنها را روياند. بدون احتياج به مقدماتى و اصطلاحاتى، در سطح اميين، نه با روشنفكرها كارش را آغاز كرد و تودههاى مردم را به جرم اين كه فرهنگشان پايين است، كنار نگذاشت؛ كه رسول با زبان قومش حرف مىزد. و اين لسان قوم، زبان عربى نيست، كه قوم رسول فقط اعراب نبودند و رسول فقط با آنها حرف نزد كه با ما هم حرف زد و ما را هم هدايت كرد. زبان رسول زبانى بود كه از ادراكات حضورى و از قدر انسان توشه مىگرفت و انسان را راه مىبرد.»[42] اما زبان ديگری که فقط در نزد يك عده مىتواند مطرح شود و خدايى را براى جلوگيرى از تسلسل می سازد و تا آنجا پیش می رود که رستاخیز و معاد انسان را هم در ذهن و خیال او مطرح می کند، زبان اسلام نیست. زبانی که مىخواهد با شهود گنگ و خيالىاش وحدتى را براى انسان بسازد كه نه واقعى است و نه زاينده در متن حوادث و زندگى واقعى انسان، این زبان رسول نیست. آن زبان که سر آخر هم دين را آنقدر گشاد مىكند كه با هر چيزى مىتواند بسازد و صلح كند و آن مي شود كه دين را به ابزارى كارآمد براى استعمار تبديل مىكند و مذهب را صندوق نسوز استعمار می سازد، این ها زبان دین و وحی و مذهب اصیل نیستند. (3)آنگاه كه با اتكا به شكل كار رسول اللَّهصلى الله عليه وآله به طرحى اصيل در برخورد با دين و طرح وحى دست يافتيم، در اين همه ديگر به خوبى مىيابيم كه دين چه دارد و اين كه رابطه دين با فلسفه و عرفان چگونه تحليل مىشود. چنانچه انسان در نهايت با اتكا به اين بينش دينى مىتواند به سادگى از گذر هياهوى مكاتب و جريانهاى فكرى با آن همه وسعت گذر كند و حتى التقاطهاى موجود در روشهاى مسلمين را نيز به سادگى بشناسد و بشناساند. آنچه استاد بدان معتقد بود همین اتکا به بینش دینی در برخورد با مکاتب دیگر می باشد؛ زیرا انسان مذهبی تنها همراه با بینش دینی و طرح اصیل مذهب است که می تواند به موضع برتر در تقابل با مکاتب دیگر دست بیابد. زمانى هم كه ما طرحى از اسلام و جريان اصيل آن يعنى مذهب اصيل در دست نداشته باشيم، نه وحى ضرورتى خواهد داشت و نه اضطرارى براى هدايت در انسان شكل مىگيرد. و درست اينجاست كه با عدم در دست داشتن يك طرح جامع از دين، به عدم كارآمدى دين حكم مىكنيم و يا به سراغ فلسفههاى بيگانه و عرفانهاى وارداتى مىرويم تا دين را رونقى بدهيم و يا اينكه آن را به طور كلى كنار مىگذاريم، همان طور که در غرب اتفاق افتاد. و از اين روست كه استاد پيش از طرح دين و مفاهيم آن، پيشتر براى انسان به يك بينش دينى می اندیشید و در رابطه با شكل برخورد رسول با انسان به اولویت تربيت معتقد بود؛ مادامى كه بينش انسان نسبت به تركيب عالى خويش و اندازه هستى و وضعيت خود نسبت به جهان در متن اين هستى گسترده شكل نگيرد، معيارى براى جريان فكرى و معرفتى و احساسى و اخلاقى و عملى نخواهد داشت و آنگاه است كه فروشگاههاى بزرگ مكاتب بشرى به راحتى او را كه با معيارى از خويشتن همراه نيست مىتوانند بفريبند و يا اگر حتى انسان قصد انتخاب و براى انتخاب قصد شناخت داشته باشد، اين مكاتب براى شناسايى خويش عمر اين انسان را ببلعند و يك عمر آدمى را در پيچ و خم ساختمانهاى بزرگ خويش نگاه دارند. «وحى با نظام تربيتى خاص خودش و با طرح سؤال و با ذكر و با بهرهبردارى از ادراكات بلاواسطه و با كمك شكر و تمحيص و بلاء، درصد خلوص معرفت را بالا مىبرد و به حق اليقين و برد اليقين مىرساند... اين جريان، يك جريان مستقل است و با جريان فلسفى و عرفانى مسلمين كارى ندارد؛ چون شروع و ختم اينها از جايى تا جايى ديگر است؛.... اين درست است كه در بعضى از قسمتها وحدت و يگانگى هست ولى در مجموعهها، بايد مجموعهها را و شروع و ختمها را بررسى كرد و به مشابهتها مغرور نشد.»[43] و همين تفاوت در آغاز و ريشه، بدون وارد شدن در تك تك مباحث به سادگى بر انسان روشن است. ببينيد كه چگونه اگر انسان به بينش دينى مسلح باشد، نه تنها فريب نمىخورد كه با بيشترين سرعت از آن ساختمانهاى بزرگ فلسفى و عرفانى گذر مىكند و ديگر با اسم مسلمين به اسلامى بودن طرح حكم نمىكند و مىيابد كه وحى خودش هم بينش دينى دارد و همين بينش دينى هم جريان فكرى مىآورد و هم الگوى پيشرفت احساسها را به دنبال دارد و بر اساس مبانى و مقاصدى كه در خود دارد، يك نظام تجربى و در نتيجه يك ساختمان علمى متفاوت را طرح مىريزد. آغاز در نهایتاستاد با اتكا به همان بينش دينى به سراغ فلسفه مسلمين و عرفان مسلمين رفت و با نشان دادن تاثير اين بينش دينى بر جريان فكرى و احساسى و عملى انسان، به طرح التقاط هايى پرداخت كه در جريان فلسفى و عرفانى مسلمين وجود دارد. در نهايت نیز به طرح جديدى از علوم، بر اساس همين بينش دينى روی آورد. آری، وحی تنها در رابطه با اصالت عبودیت به جایگاه اصیل خویش دست می یابد و زبان خودش را پیدا می کند و گرنه با بینش های غیر دینی و در مسیر جریان های دیگر، تنها در حد یک مستند چشم گیر خواهد بود و تا حد حاشیه ای برای تزیین مباحث فلسفی و اخلاقی و عرفانی سقوط خواهد کرد. [1] ـ مجموعه آثار. اندیشه من. صفحه72. انتشارات لیله القدر. چاپ سوم. [2] ـ مجموعه آثار. اندیشه من. صفحه72. انتشارات لیله القدر. چاپ سوم. [3] ـ مجموعه آثار. اندیشه من. صفحه73. انتشارات لیله القدر. چاپ سوم. [4] ـ سوره هود. آیه113. [5] ـ مجموعه آثار. اندیشه من. صفحه7. انتشارات لیله القدر. چاپ سوم. [6] ـ «ان تطیعوا الذین کفروا یردوکم علی اعقابکم فتنقلبوا خاسرین» آل عمران.آیه 149. [7] ـ مجموعه آثار. اندیشه من. صفحه9. انتشارات لیله القدر. چاپ سوم. [8] ـ مجموعه آثار. انديشهى من. صفحه10. انتشارات لیله القدر. چاپ سوم. [9] ـ مجموعه آثار. انديشهى من. صفحه74. انتشارات لیله القدر. چاپ سوم. [10] ـ مجموعه آثار. یادنامه. صفحه51. انتشارات لیله القدر. چاپ اول. [11] ـ سبأ. آیه46. [12] ـ روم. آیه8 . [13] ـ مجموعه آثار. یادنامه. صفحات53 و 54. انتشارات لیله القدر. چاپ اول. [14] ـ [15] ـ مجموعه آثار. مسئولیت و سازندگی. صفحه14. انتشارات لیله القدر. چاپ پنجم. [16] ـ سبأ. آیه46. [17] ـ لقمان. آیه25. [18] ـ مجموعه آثار. مسئولیت و سازندگی. صفحه14. انتشارات لیله القدر. چاپ پنجم. [19] ـ مجموعه آثار. انسان در دو فصل. صفحه53. انتشارات لیله القدر. چاپ چهارم. [20] ـ آل عمران. آیه114. [21] ـ مجموعه آثار. حرکت. صفحه79. انتشارات لیله القدر. چاپ چهارم. [22] ـ مجموعه آثار. حرکت. صفحه79. انتشارات لیله القدر. چاپ چهارم. [23] ـ مجموعه آثار. حرکت. صفحه80. انتشارات لیله القدر. چاپ چهارم. [24] ـ فاطر. آیه15. [25] ـ مجموعه آثار. تو می آیی. عصر انتظار. صفحه57. انتشارات لیله القدر. چاپ دوازدهم. [26] ـ مجموعه آثار. حرکت. صفحه81. انتشارات لیله القدر. چاپ چهارم. [27] ـ مجموعه آثار. تو می آیی. عصر انتظار. صفحه58. انتشارات لیله القدر. چاپ دوازدهم. [28] ـ تکویر. آیه 26. [29] ـ انعام. آیه 25. [30] ـ شعرا. آیه 146. [31] ـ مجموعه آثار. تو می آیی. عصر انتظار. صفحات 54 و56. انتشارات لیله القدر. چاپ دوازدهم. [32] ـ مجموعه آثار. انسان در دو فصل. صفحه61. انتشارات لیله القدر. چاپ چهارم. [33] ـ علق. آیه5. [34] ـ بقره. آیه151. [35] ـ بینه. آیات 2و3. [36] ـ توبه. آیه122. [37] ـ مجموعه آثار. انسان در دو فصل. صفحه61. انتشارات لیله القدر. چاپ چهارم. [38] ـ کافی. جلد2. صفحه16. باب دعائم الاسلام. حدیث5. [39] ـ بحارالانوار. جلد2. صفحه94. حدیث32. [40] ـ مجموعه آثار. روزهای فاطمه علیهاالسلام. صفحه31. انتشارات لیله القدر. چاپ ششم. [41] ـ مجموعه آثار. تو می آیی. عصر انتظار. صفحه62. انتشارات لیله القدر. چاپ دوازدهم. [42] ـ مجموعه آثار. انسان در دو فصل. صفحه69. انتشارات لیله القدر. چاپ چهارم. [43] ـ مجموعه آثار. یادنامه. صفحه41. انتشارات لیله القدر. چاپ اول. |
شجره طیبه مرجعیت شیعه / مدیر مسئول مرجعیت شیعه که عمدتا در شهر مقدس قم استقرار دارد، در سفر اخیر مقام معظم رهبری به قم حماسه ای از بیداری، دین مداری ، زمان آگاهی و دشمن شناسی آفرید. بدون شک استقبال یکپارچه و گرم مراجع عالیقدر جهان تشیع از حضرت آیت الله العظمی خامنه ای ـ مد ظله العالی ـ را که خود شاخه ای ستبر از شجره طیبه مرجعیت است نباید به عنوان یک رویداد معمولی تلقی کرد و پرونده آن را بست بلکه این امر گویای نکات در خور تامل فراوانی در باره نهاد مبارک و تاریخی مرجعیت است. مرجعیت تشیع از آغاز دوره غیبت ـ که دوران یتیمی شیعه و پیروان اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام است ـ بار سنگین سرپرستی یتیمان آل محمد علیهم السلام و صیانت از ثقلین را بر دوش گرفت و با استعانت از خداوند متعال و استمداد از قطب عالم امکان صاحب عصر و زمان حضرت حجت بن الحسن العسکری ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ تاکنون با شایستگی و در حد توان و مقدورات تاریخی خود از حمل این امانت بزرگ سرفراز بیرون آمده است. |